یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

یه شب وحشتناک

چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ق.ظ

داشتم با موبایلم بازی میکردم که زنگ خورد. همسرم بود. جواب دادم و گفتم جانم! 

یه آقایی اونور خط گفت: تشریف بیارید اینجا سریعتر.

نفهمیدم چطوری از سالن آقایان زدم بیرون و پله ها رو چطور رد کردم و کی و چرا بی یالله گفتن، وارد سالن خانمها شدم . اما وقتی با اضطراب و بُهتِ مهمانها مواجه شدم، فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. همینطور که به چهره ها نگاه میکردم به ناخودآگاه به سمت اون قسمتی که خانمها و چند آقا تجمع کرده بودند کشیده میشدم.

روی زمین افتاده بود و صورتش خونین و از یک چشمش خون فواره میزد. دوربین افتاده بود روی زمین و لنزش از بدنه ش جدا شده بود. کنارش نشستم و لال شده بودم. چند ثانیه نگذشت که آمبولانس رسید. یه خانمی وسائل همسر و کیف های دوربین جمع کرده بود داد دست منو  کمک کردند و سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

خودش هم ترسیده بود اما باید سعی میکردم خونسرد نشون بدم خودمو. گفتم چی شدی؟ تا اومد حرف بزنه، بیهوش شد. ترس تمام وجودمو گرفته بود. تو شوک بودم. یادم نیست چه بر من گذشت که اینجا بنویسمش.


پشت درِ اتاق عمل ایستاده بودمو و یه مشت خرت و پرت هم کنارم روی زمین بود و در بین اونا کیف دوربین و قطعات خرد شده ی دوربین و همه و همه دست و پاگیر من و پرستارایی که میآمدند و میرفتند شده بودند.
حدودا دو ساعتی از ماجرا گذشته بود که دو افسر و یک سرباز پلیس آمدند. از من مجوز فیلمبرداری خواستند و من نشانشان دادم. گفتند نگران نباشید اون خانمو بازداشتش کردیم. گفتم کدوم خانم؟ یکی از افسرها که خیلی هم چاق بود گفت همونی که همکارتونو مجروح کردند.گفتم همکارم همسرمه. یه کم جا خوردند اما نفهمیدم اهمیتش در چی بود. گفتم جریان چیه؟ من خبر ندارم و در سالن نبودم. همون افسر چاق گرفت: مثل اینکه ایشون در بین مهمونا بودند و به خانمتون گفته بودند فیلم نگیر. خانم شما هم گفته بودند که من اینجام که فیلم بگیرم. رو به همکاراش کرد و گفت: یه همچین چیزی گفتند  دیگه درسته؟ اون یکی افسر گفت: بله بله و اون خانم عصبانی میشه و با پاشنه ی کفشش میکوبه تو سر همکار شما. گفتم اون زنِ منه. تو سرش هم نزدند زدن تو چشمش. 
چاقه گفت: در هر حال شما برای تنظیم شکایت باید بیاید کلانتری. گفتم الان؟ نمیتونم زنم تو اتاق عمله. 
همون لحظه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و یه نگاهی به هر چهار نفر ما انداخت و  بعد رو به من گفت چه نسبتی دارید با ایشون؟ گفتم همسرشم . حالش چطوره؟ گفت خوبه الحمدالله. ولی مجبور شدیم چشمشو تخلیه کنیم.
تخلیه؟
دیگه نمیشنیدم چی میگفت. سرم گیج میرفت و فقط تونستم خودمو تکیه بدم به دیوار. توی سرم صدای سوتِ شدید شنیده میشد که چشمامو باز کردم. 

خواب بدی بود.
موافقین ۴ مخالفین ۱ ۹۸/۰۱/۰۷
میرزا مهدی

خواب

داستان

نظرات  (۲۴)

یعنی تخصص شماست آدمو دق بدی :/
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۵۱ شارمین امیریان
=/
من چه قدر شوکه و نگران و ناراحت شدم!
این نوشته تون مصداق بارز بدجنسیه! =)
اعصابم خووورد شدا

خدا بگم چی کارت نکنه

واقعا که
پاشو یه صدقه ی توپول بده، خدا خودش رحم کنه

دست و پام هنوزم داره میلرزه


اه
چقدر تو دلم بد و بیراه نثار اون خانمه کردم:/
نکنید ازین کارا،اونم این وضعیت کشور 
حداقل تو عنوان میگفتید خواب وحشتناک :/
یعنی میرزا خدا بگم چیکارت نکنه:| خوابم خوابای قدیم.
حالا من داشتم اونوسط علاوه بر اینکه غصه همسر شمارو میخوردم غصه ی اون عروس و دامادم میخوردم که عه پس فیلمشون چی میشه و کی ازشون فیلم مبگیره و بدبختا مراسمشون خراب شد.
در کل برو توبه کن میرزا:دی
یعنی دلم میخواد فحشتون بدم داشتم میزدم تو سر خودم دیگه اخه ادم چقدر بوق؟؛|
خواب بدو که تعریف نمیکنن صدقه بده
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۰۴ شارمین امیریان
ولی بازم خدا رو شکر که واقعی نبود. =)
:|

خدا رو شکر خواب بود اتفاق بدی نیافتاده ولی بخدا اذیت کردن ماها؛  آخر و عاقبت خوشی نداره ها !!
دلم هری ریخت :|:(
دینِمآن دَمِلِت !!



@
بهار نارنج فحش چیه ؟!
یه کتک مفصل براشون کمه بخدا :|

الهی کچل بشی میرزا..
این جمله تنها جمله ای بود که زبون آوردم و با حرص ادا کردم 😐😐
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۵۷ دختـرِ بی بی
ای بابا ای بابا 
خب آسمون به زمین میومد همون اول میگفتین خوابه؟؟؟؟؟
شدت ماجرا تو همون اوایل متن، باعث شد بیام پایین آخرشو اولش بخونم :)))
هاهاها، من گول نخوردم =))))

تن خودتون و خانواده‌تون سلامت باشه ان‌شاءالله.
خدا لعنتت کنه 
دستام و قفسه سینه ام داغ و سنگین شد
 سرم درد گرفت 
الانم تهوع گرفتم 
این چه خوابی بود 

 خواب بد می بینن میرن صدقه می ندازن تعریفش نمی کنن که!!! 


اگر خواب واقعی بود، حتما یه صدق بدید!

اگر هم که غیرواقعیه، احسنت به این تخیّل.
فقط لطف کنید کمی شادتر بنویسید!
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۷ chefft.blog.ir 💞💕
وای خداروشکر که خواب بوده
سعی کنین با مهمونا مهربونتر باشین همیشه
صدقه بدین حتما
علی أی حال از جمله‌ی از چشمش خون فواره می‌زد فهمیدم ماجرا واقعی نیست.
خدای بزرگ
این چه کاریه برادر احساس می کنم یک چشمم نمیبینه راستی راستی :|
ان شاء الله سالم و سلامت باشید
کم کم حساب کار دستم اومده، میدونستم دارین خوابتون ور تعریف میکنین
خدا رو شکر گول نخوردم:)
شام سبک بخورین برادر من اینقدر کابوس دیدن طبیعی نیستا
دیگه آب دیده شدم. تا می‌بینم دارین مصیبتی رو توصیف میکنین به داستانتان خیانت میکنم و خط آخرش میخونم. میدونم این نوعی خیانت به محتواست ولی خب، اعصابم رو دوست‌تر دارم :دی
ان‌شالله همیشه سلامت باشین.
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۲۷ گمـــــــشده :)
نوشته های شما به نسبت قبل ضعیف شدن
افتادین رو دور تکرار
دیگه همچین غافلگیری مزه نمی ده
لاکردار داشتم دیوونه میشدم :(
بازم خدا رو شکر خواب بود، انشالله سلامت باشید همیشه :)
سلام
هیجان جالبی داشت ، قلمتون عالیه 
اخه این چه کاریه واقعا؟! :(
یه سکته رو رد کردم بخدا... واقعا این کار خوبیه که ما رو سکته بدین؟!:))
اون  جمله سه کلمه ای رو خوب اول میگفتی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی