میگه: خوشبحالت خانمت خیلی خوبه
میگم: آره فقط یه اخلاق خیلی بدی داره که به سختی دارم تو این ده سال تحملش میکنم
میگه: چیه؟
میگم: لااقل شبی دوبار تو اوج خواب بیدارم میکنه میگه داری خروپف میکنی. انگار خودم نمیدونم
میگه: خوشبحالت خانمت خیلی خوبه
میگم: آره فقط یه اخلاق خیلی بدی داره که به سختی دارم تو این ده سال تحملش میکنم
میگه: چیه؟
میگم: لااقل شبی دوبار تو اوج خواب بیدارم میکنه میگه داری خروپف میکنی. انگار خودم نمیدونم
داشتم با موبایلم بازی میکردم که زنگ خورد. همسرم بود. جواب دادم و گفتم جانم!
یه آقایی اونور خط گفت: تشریف بیارید اینجا سریعتر.
نفهمیدم چطوری از سالن آقایان زدم بیرون و پله ها رو چطور رد کردم و کی و چرا بی یالله گفتن، وارد سالن خانمها شدم . اما وقتی با اضطراب و بُهتِ مهمانها مواجه شدم، فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. همینطور که به چهره ها نگاه میکردم به ناخودآگاه به سمت اون قسمتی که خانمها و چند آقا تجمع کرده بودند کشیده میشدم.
روی زمین افتاده بود و صورتش خونین و از یک چشمش خون فواره میزد. دوربین افتاده بود روی زمین و لنزش از بدنه ش جدا شده بود. کنارش نشستم و لال شده بودم. چند ثانیه نگذشت که آمبولانس رسید. یه خانمی وسائل همسر و کیف های دوربین جمع کرده بود داد دست منو کمک کردند و سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
خودش هم ترسیده بود اما باید سعی میکردم خونسرد نشون بدم خودمو. گفتم چی شدی؟ تا اومد حرف بزنه، بیهوش شد. ترس تمام وجودمو گرفته بود. تو شوک بودم. یادم نیست چه بر من گذشت که اینجا بنویسمش.