ایرانی یا خارجی؟ مسئله این است
نِشسته بودم روی نیمکت و به پاکتهای روی پیشخوان خیره شده بودم و رنگ و لعاب و عناوینشان را میخواندم. نارگیلی. با طعم انار. تأخیـ..... و گوشهی کیف خانمی که -نمیدانم شاید آجر حمل میکرد و- مدام به سَرَم میخورد را تحمل میکردم و به وقایع سختی که گذرانده بودم فکر میکردم و سعی میکردم ماسکم را روی صورتم محکم حفظ کنم که مبادا فرغونِ آجر در یکی از ضرباتِ سهمگینش، ماسکم را از جا بکند که صدا آمد: «مهدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِ فِـــــــــــــحاحاحاحاحاحاحاحاحاحح..... » و صدایش در همهمه ی داروخانه گُم شد.
بلند شدم با آرنجم زنِ آجری را کنار زدم و با صدای بلند گفتم«بله! بله!» و در میانِ جمعیت غرق شدم. دست و پا میزدم و بالاخره خودم را به پیشخوان رساندم. « سلام مهدی فعلهگری؟»
-«فعلهگریه؟»
-«بله»
-«یعنی چی؟»
یک لحظه به چشمانِ داروخانهچی نگاه کردم که در میان این بلبشوی محیط کارش به چه چیزی اهمیت داده که با بیحوصلگی گفتم: «من چه میدونم! چه فرقی داره؟»
-«میشه دویست و هفتاد هزار تومان»
یک آن همه جا ساکت شد. انگار همه برایشان مهم بود من چه عکس العملی نشان خواهم داد. کمی به آدمهای اطرافم نگاه کردم. چشم در چشم.
آنها که چسبیده بودند به صورتم منتظر حرکتی از من بودند و آنهای دیگر که لب می جنباندند، صدایشان شنیده نمیشد و اصلا نفهمیدند که من دچار معضلی شده ام. اصلا چرا باید برایشان مهم میبودم. منم یکی بودم مثل آنها و هرکدامشان یک معضلی داشت مثل من.
رو کردم به داروخانه چی« چرا؟ مگه بیمه تأییدش نکرده؟»
«چرا دیگه. اگه تأیید نمیکرد کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه (به صفحه مانیتور کنار دستش خیره شد و گفت) میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد چهارصد و خورده ای.»
گفتم« خوب آخه تا دفعه قبلی که میگرفتم پونصد و شصت عددش میشد 30 هزار تومن. چطور دویست و چهل تاش شده انقدر»
گفت: « آهان. اینها آخه خارجی هستن.»
گفتم« ایرانیش رو بدید.»
نمیخواست بده و یا اینکه راست میگفت که چون تو بیمه ثبت شده نمیشه برگردوندش. داشتم به جیبم و کیفم و اولویتهای دیگه ی مخارج روزمره ی زندگیم فکر میکردم که یکی از اونایی که دماغش چسبیده بود به ماسکم گفت: « پسرم میخوای من پولش رو بدم؟ قرضه. بعدا پس میگیرم ازت.»
چند ثانیه ای تو چشماش زُل زدم و نفس در سینه حبس کردم که بوی سیری که از دهانش و از لابلای پرزهای ماسکش به ماسکم اصابت میکرد خفه ام نکند؛ همزمان مرور میکردم که مگه چه واکنشی نسبت به قیمت دارو نشون دادم که این آقا با سه تا چشمش همچین پیشنهاد و لطفی رو تعارف زده.
جوابی ندادم و به داروخونه چی گفتم« ایرانیش رو نمیدید؟»
«ایرانی؟ نمیاریم دیگه. گفتن تو هضمش مشکلی پیش اومده و قرص به همون شکلی که میخوریش، دفع میشه.»
نفهمیدم چه کسی و از کجا و چطوری به مغزم فرمان داد و مغزم به دستم و یکهو دفترچه بیمه سلامتی که به لعنت خدا هم نمیارزد را برداشتم و مثل خرچنگ پهلو به پهلو از میان جمعیت زدم بیرون و نسیم خنکِ عصرگاهی به پیشانیَم خورد و از داروخانه دور شدم.
باید تا 14 روز دیگر صبر کنم تا پزشک مخصوصِ فرعون وارد شهرمان شود....
پ.ن: یه دست گرمیِ خوب که چی گونه
پس هنوز یه ذره انسانیت تو وجود این ملت مونده! باید خدا رو شکر کرد