یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی فعله گری» ثبت شده است

از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.

***

یه دوست قدیمی که مدتهاست در اینجا {لینک} بعنوان تصویربردار و تدوین‌گر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.

***

خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کج‌ْشونه زده ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمی‌نهاد و سرش به کار خودش گرم بود.

آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.

«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»

«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»

«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم» 

یه بار به طور  کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»

***

آقا رحیم با کمی تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه. 

دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.

«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»

قهقهه ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»

یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.

«چی میخوری؟»

«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»

«من هوس ماهی تُن کردم.»

« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»

با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و  نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی هاش رو با بزاقت بشوری. 

همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.

 انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش. 

داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.

«چرا نمیخوری؟»

«بعد از نهار میخورم»

«بعد از نهار؟»

«آره چون قرص دارم.»

«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»

«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»

«چی رو؟»

«ماهیِ تُن دیگه»

«ماهی تن؟»

«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»

یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم

گفت: « "موهیتو" منظورته؟»

گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»

اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»

«گفتم این؟»

«آره»

«این چیه؟ماهیتو؟»

«موهیتو»

چندثانیه ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.

آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»

یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.

«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.

اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»

گفت: «گیر کرده تو نی؟»

«نه. منتظرم خنک تر بشه»

«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.

با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم. 

«خوبی؟»

«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو ها رو خوب میشورم و میجوَم.»

«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.

پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/ 


۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۵
میرزا مهدی

نِشسته بودم روی نیمکت و به پاکتهای روی پیشخوان خیره شده بودم و رنگ و لعاب و عناوین‌شان را می‌خواندم. نارگیلی. با طعم انار. تأخیـ..... و گوشه‌ی کیف خانمی که -نمیدانم شاید آجر حمل میکرد و- مدام به سَرَم میخورد را تحمل میکردم و به وقایع سختی که گذرانده بودم فکر میکردم و سعی میکردم ماسکم را روی صورتم محکم حفظ کنم که مبادا فرغونِ آجر در یکی از ضرباتِ سهمگینش، ماسکم را از جا بکند که صدا آمد: «مهدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِ فِـــــــــــــحاحاحاحاحاحاحاحاحاحح..... » و صدایش در همهمه ی داروخانه گُم شد.

بلند شدم با آرنجم زنِ آجری را کنار زدم و با صدای بلند گفتم«بله! بله!» و در میانِ جمعیت غرق شدم. دست و پا میزدم و بالاخره خودم را به پیشخوان رساندم. « سلام مهدی فعله‌گری؟» 

-«فعله‌گریه؟»

-«بله»

-«یعنی چی؟» 

یک لحظه به چشمانِ داروخانه‌چی نگاه کردم که در میان این بلبشوی محیط کارش به چه چیزی اهمیت داده که با بی‌حوصلگی گفتم: «من چه میدونم! چه فرقی داره؟»

-«میشه دویست و هفتاد هزار تومان»

یک آن همه جا ساکت شد. انگار همه برایشان مهم بود من چه عکس العملی نشان خواهم داد. کمی به آدمهای اطرافم نگاه کردم. چشم در چشم. 

آنها که چسبیده بودند به صورتم منتظر حرکتی از من بودند و آنهای دیگر که لب می جنباندند، صدایشان شنیده نمیشد و اصلا نفهمیدند که من دچار معضلی شده ام. اصلا چرا باید برایشان مهم میبودم. منم یکی بودم مثل آنها و هرکدامشان یک معضلی داشت مثل من.

رو کردم به داروخانه چی« چرا؟ مگه بیمه تأییدش نکرده؟»

«چرا دیگه. اگه تأیید نمیکرد کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه (به صفحه مانیتور کنار دستش خیره شد و گفت) میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد چهارصد و خورده ای.»

گفتم« خوب آخه تا دفعه قبلی که میگرفتم پونصد و شصت عددش میشد 30 هزار تومن. چطور دویست و چهل تاش شده انقدر»

گفت: « آهان. اینها آخه خارجی هستن.»

گفتم« ایرانیش رو بدید.»

نمیخواست بده و یا اینکه راست میگفت که چون تو بیمه ثبت شده نمیشه برگردوندش. داشتم به جیبم و کیفم و اولویتهای دیگه ی مخارج روزمره ی زندگیم فکر میکردم که یکی از اونایی که دماغش چسبیده بود به ماسکم گفت: « پسرم میخوای من پولش رو بدم؟ قرضه. بعدا پس میگیرم ازت.» 

چند ثانیه ای تو چشماش زُل زدم و نفس در سینه حبس کردم که بوی سیری که از دهانش و از لابلای پرزهای ماسکش به ماسکم اصابت میکرد خفه ام نکند؛  همزمان مرور میکردم که مگه چه واکنشی نسبت به قیمت دارو نشون دادم که این آقا با سه تا چشمش همچین پیشنهاد و لطفی رو تعارف زده.

جوابی ندادم و به داروخونه چی گفتم« ایرانیش رو نمیدید؟»

«ایرانی؟ نمیاریم دیگه. گفتن تو هضمش مشکلی پیش اومده و قرص به همون شکلی که میخوریش، دفع میشه.»

نفهمیدم چه کسی و از کجا و چطوری به مغزم فرمان داد و مغزم به دستم و یکهو دفترچه بیمه سلامتی که به لعنت خدا هم نمیارزد  را برداشتم و مثل خرچنگ پهلو به پهلو از میان جمعیت زدم بیرون و نسیم خنکِ عصرگاهی به پیشانیَم خورد و از داروخانه دور شدم.

باید تا 14 روز دیگر صبر کنم تا پزشک مخصوصِ فرعون وارد شهرمان شود....



پ.ن: یه دست گرمیِ خوب که چی گونه

۲۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۳۱
میرزا مهدی

هیمنطوری بی‌کاریم بنشینیم یک تعداد از عکس‌های مرا ببینیم (جمله رو!!!)

۴۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۷
میرزا مهدی