گاهی هم قفل میشوم گاهی....
چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ق.ظ
به یاد دانۀ انارِ سرخ و شفافِ جناب "سهراب" میافتم و زبان نمیجنبانم و کلامم را قورت میدهم و سکوت میکنم و خود را میجویم و میجَوَم و در نهایت میبلعم.
من میمانم و خودی که خوردهام و آروقش را هم زدهام و منتظر دفع آن در انتظار نشستهام که مبادا خدا ناکرده از آن طرف بزند بیرون و گَندَم همه جا را بگیرد. پس خودم را دفع میکنم و باز میجویم و زبان در دهان نماندههایم را میجَوَم و در نهایت میبلعم و باز من میمانم و خودی که خوردهام و آروقش را هم زدهام و منتظر دفع آن در انتظار ایستادهام که مبادا گَندَم متلاشی شود و مرا، و مرا، و مرا، "آنها" را، ما را به کثافت بکشاند.
تُف سربالاست آخر.
«یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛
[1] من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج3، ص483، ح4705
۹۹/۰۳/۱۴