نمیدانم نور ستارهام خاصیت دارد یا نه؟
مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطهی پُر از سگِ دستآموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهیها هجوم میآورند. مزهمزه میکنند. به مذاقشان خوش نمیآید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهیها و باز مزهمزه و باز میروند.
یا برای سگها پوستِ خربزه میاندازم و خیلی مودب تشریف میآورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند و با تردید به عقب برمیگردند و حس میکنند که ممکن است چیزی در دستانم باشد که به مذاقشان خوش بیاید و در نهایت به نتیجه میرسند که از من دودی برای آنها بلند نخواهد شد و میروند. و باز من پوست خربزهی دیگری میاندازم و این بار هجوم میآورند و با هم زمزمه میکنند که میدانستیم این بار چیزِ به درد بخوری نصیبمان خواهد شد و باز با پوست خربزه مواجه میشوند و نگاه غضبناکی میاندازند و میروند و من کِیف میکنم از این همه بیشرفیِ خودم. و باز ادامه میدهم و باز تکرار و تکرار و تکرار.
یا بالاسرِ قفسِ مرغها و پرتاب سنگریزه به جای غذا
یا به عنوان مدیر یک نشریه، اراجیف بار مردم میکنم و
یا یک عالمه پدر سوختگیِ دیگر....
و هر بار کِیف میکنم از این همه بیشعوریِ خودم.