زنم را طلاق دادم
داشتیم حاضر میشدیم بریم محضر که گفتم زنگ بزن آژانس بیاد.
گفت: نمیخوای روز آخری رو پیاده قدم بزنیم؟
گفتم لوس نشو. مسخره بازی هم در نیار.
قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و خودش رو لوس تر کرد. از اون لوس بازی هایی که دوست داشتم و وقتی که چیزی میخواست و من طفره میرفتم به خودش میگرفت و منم به روی خودم نمیآوردم و اون بیشتر لوس میشد و منم تو دلم عشق میکردم.
گفتم ببین ادا در نیار این دَمهایی آخری. بذار بریم خطبه رو بخونه و تمام.
لب و لوچه ش رو کج و معوج کرد و با پشتِ بندِ انگشتِ اشاره ش گوشه ی اشکِ خیالیش رو پاک کرد و گفت : خیلی بدی. اصلا هم دیگه زنت نمیشم.
خودم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم آژانس.
از هم جدا شدیم. دلمون آشوب بود و لبمون خندان. هیچکدوم به روی خودمون نمیآوردیم که انگار اتفاقی افتاده. به قول خودش -که هروقت یه خرابکاری میکرد و سریع رفع و رجوعش میکرد،- انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.
هنوز شب به نیمه نرسیده بود که زنگ زد. گوشی رو برنداشتم. باز زنگ زد. باز برنداشتم. درست هفت بار زنگ زد. باز برنداشتم. پیامک زد: بیشعور چرا جواب نمیدی؟ قرارمون این نبودا.
جواب دادم: بذار یه کم تو خودم باشم ببینم چه خاکی رو سرم ریخته شده.
پیامک زد: چه خاکی؟!؟ جدا شدیم رفت. آزاد شدی. برو پیِ زندگیت. اینم سرنوشتِ من بود.
بغض کردم. چی مینوشتم براش؟ شمارش رو گرفتم. زنگ زدم. جواب نداد. دفعه دوم، قطع کرد. دفعه سوم، قطع کرد، دفعه ی چهارم، قطع کرد. من تا ساعت سه شب زنگ زدم و اون قطع کرد. انگار که داشتیم با این تک زنگ ها و رد تماسها، با هم حرف میزدیم، خاطراتمونو مرور میکردیم. مطمئنم باهر رد تماسی یک بار به دلش تلنگر میخورد و آه میکشید.
پیامک زدم: بذار صدات رو بشنوم.
جواب داد: نمیخوام. بابام بیدار میشه.
پیامک زدم: برو تو حیاط
جواب داد: نمیخوام. برو بخواب عزیزم
پیامک زدم: دیگه به من نگو عزیزم. تمرین کن که یاد بگیری به یکی دیگه بگی. بابات برات نقشه ها داره
جواب نداد
زنگ زد
رد تماس دادم. میدونستم عصبانیش کردم.
زنگ زد. گوشی رو برداشتم. هیچی نگفتم. هیچی نگفت.
صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم.
گفتم: گریه کردی؟
گفت: نخیر.
صداش آروم بود انگار نمیخواست باباش بشنوه.
گفتم گریه نکن. سه ماه دیگه عده ت که تموم بشه با باباجونت میری اونور آب پیش یار.
گفت: نگو.
این یک کلمه ش پر از سوز بود. داغ بود.
گفتم: چرا نگم؟ انقدر بی معرفتی که نتونستی به بابات بگی نه.
گفت: تو هم نجنگیدی برای من.
گفتم: اون باباته. با بابات بجنگم برای تو؟ تو میتونی با مادرم بجنگی برای من؟
گفت: مادر تو گُله. بابای من اما....
قطع کرد
پیامک زد: بابا دلش نوه میخواد. چی کار کنم؟
جواب ندادم
عادت داشت برای هر جمله ش یه پیامک میزد. اصلا به فکر هزینه ش هم نبود همیشه منو سرِ این کارش حرص میده
پیامک زد: تو هم بچه ت نمیشه
جواب ندادم
پیامک زد: بابام جز من کیو داره. بهش ماموریت دادن که بره اونجا
جواب ندادم
پیامک زد: لالی؟ مُردی؟
جواب ندادم
پیامک زد: ازت بدم میاد
پیامک زد: ازت متنفرم
پیامک زد: جواب بده خوب
پیامک زد: میدونستم برات مهم نیستم
جواب دادم: هستی.
پیامک زد: پس چرا جواب نمیدی؟
جواب دادم: مادرمو چی کار میکردم؟ کجا رهاش میکردم به امون خدا؟ با کدوم پا؟ با کدوم چشم؟
جواب نداد
نوشتم: تو نباید باهاش بری.
ولی نفرستادم. فکر میکردم چی بنویسم. مدام مینوشتم و پاک میکردم. اون هم هیچی نمینوشت. و صبح شد. و یک روز از جداییمون گذشت. و یک شب بدون هم گذروندیم. و سه هفته نشد که رفت. بدون خداحافظی. و من هرگز ندیدمش. و هیچ خبری هم ازش ندارم. مامانِ تو چطوره؟ مامان خوبه؟
***
گفتم: خدا رو شکر. مثل همیشه پا درد داره.
گفت: من برم. برای مراسم چهلمش باید یه کارایی بکنم و تنهام.
گفتم: بیام کمک؟ بالاخره برای منم کم مادری نکرد.
گفت: آره واقعا به کمکت نیاز دارم. همیشه سراغتو میگرفت پیرزن!
یه فاتحه خوندیم و بلند شدیم و از مزار مادرش دور شدیم.
***
کاش اصلا ازش نمیپرسیدم: خانمت چطوره؟ بابا شدی؟
داغشو تازه کردم.
آمیزهای از واقعیت و خیال.
هرچی بود تلخ و دلنشین بود.