شب بیست و سوم
دو تا چیز حین بیرون رفتن از خانه باعث میشود اوقاتم تلخ شود. یکی اینکه وقت اذان باشد و به جای اقامه نماز از در بزنی بیرون و بعد آخر شب یا دم دمای غروب برسی خانه و هول هولکی بخوانی، یکی هم اینکه مثلا یک مشکلی تو لباسهایم پیش بیاید. مثلا ببینم دکمهی پیراهنم افتاده، یا نوک جورابم سوراخ شده، و یا هرچیز دیگری. از آنجایی هم که اصلا به زبون نمیآورم، با همون اوقات تلخ و همون وضع میزنم بیرون و به کارهایم میرسم{مثلا با خودم لجبازی میکنم}
دیشب هم چون موقع پا کردن شلوار، تعادلم را از دست داده بودم و به جای اینکه پایَم به داخل لولهی راستِ شلوار برود، روی فاق گیر کرده بود و افتاده بودم روی مبل و فاق شلوارم هم به حول قوه الهی یک جِرِ مختصری خورده بود، با اوقات تلخ زدم بیرون که برویم احیا. {انگار ملت بیکارند و قرار است دولا شوند و شلوار پارهی مرا ببینند}
البته وقتی با یک همسرِ مهربان و مدبر و متین همقدم میشویم،{قرار است این مطلب را بخواند ها} خود به خود همهی اوقات تلخیها، مثل شمعِ زیر باران، خاموش و محو میشوند{شمع زیر باران را داشتید؟}
جای شما خالی در صحن امامزاده ای منسوب به برادر بزرگوار آقا امام رضا(ع) جمع شده بودیم و دعای جوشن کبیر را با صدای بلند، میخواندیم و از صفای شب احیا، لذت میبردیم.
میخواندیم و الغوث الغوث سر میدادیم و به جمعیتی که لحظه به لحظه اضافه میشد، نگاه میکردیم. یک قسمت زنانه و مردانه شده بود و اینجا که ما نشسته بودیم، به قولِ دختر خانمی که کمی آن سو تر نشسته بود"لُژ خانواده"نامیده میشد.
وقت قرآن به سر رسید. قرآن های جیبی را درآوردیم و دستمال کاغذی هم ورِ دلمان گذاشتیم که یک وقت اگر اشکمان سرازیر شد، کنترلش کنیم. {هرچند به کار نیامد}
پشت سرِ من خانمِ جوانی نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و بالشتی روی پایش گذاشته بود و نوزادی روی آن به این سو و آن سو غلتانده میشد تا بخوابد.
آقای روضه خوان بسم الهی گفت و ادامه داد، "قبل از اینکه قرآن به سر کنیم، بیاید همه با هم از خدا، یک صدا و با یک زبان(؟) بخواهیم که شرِّ دشمنان را از سرِ ما کم کند". (الهی آمین. مردُم گفتند) بعد ادامه داد. "اصلا همه به سجده بروید و هرچه از خدا میخواهید به زبان بیاورید و برای هرکسی که دلتان میخواهد دعا کنید و بعد قرآن به سر کنیم و التماس کنیم که اجابت شود."(الهی آمین. باز مردُم گفتند){داشت شبیه روضه خواندن پیشنهادش را مطرح میکرد} بعد با لحن عادی گفت: به سجده بروید دیگر.
مردم دیدند که عه مثل اینکه جدی است. همهی آن جمعیت دو سه هزار نفری رفتند سجده به جز
من و خانمی که پشت سرم بود.
همسرم در همان حال که در سجده بود صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: چرا نشستی؟
گفتم آخه!!!!
در همان حالت گوشهی تیشرتَم را کشید به سمت پایین که به زور به سجده بروم.
نشد که بگویم بابا جان پدرت خوب، مادرت خوب، خِشتکِ شلوارم پاره است.
کار از کار گذشته بود و من در حالتی نا متعادل درست پشت به خانمی که پشتم نشسته بود و به خاطر فرزندی که روی پا داشت نمیتوانست سجده برود، به سجده رفتم.
آقای روضه خوان گفت: هر دعایی بکنید اجابت میشود. بعد با صدای بلند گفت: بسم الله. {یعنی بنالید دیگر}
من که فکر و ذکرم فقط به آن خانمِ پشت سری بود، فقط یک دعا به ذهنم رسید که در طول آن سی-چهل ثانیه، تکرار میکردم.
"خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشـــ