یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آلزایمر» ثبت شده است

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه

ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت می‌شنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»

اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم‌چی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.

 تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییک‌های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ‌ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق‌باز بخوابد . اینطوری به قفسه‌ی سینه‌ش فشار می‌آمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره وصله‌ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»

اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه‌ی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»

همیشه به عنوان مهمان یاد می‌کرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفت‌ها را به جان می‌خرید تا خمی به ابروان  یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهن‌پاره وصله‌ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطره‌ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»

 

پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده‌ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بی‌آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازی‌های مَردَش- محروم مانده، برد.

صدای جیرجیرک‌ها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خنده‌های ریزِ زن و صدای بلندِ نفس‌های تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند. 

و سکوت......




 آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته‌ی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.

زنی با روپوش سفید آن‌ها را بر زباله‌دانی می‌ریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم‌نگاهی به اتاق خواب می‌اندازد و با نگاهی ترحم‌آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز می‌گذارد و پنجاه و سه شمع را روشن می‌کند و از درب اتاق خارج می‌شود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را می‌شکند.

 

اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.

ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۳
میرزا مهدی

نِشسته بودم روی نیمکتِ انتظارِ اتاق تزریقات. آرنجم روی زانویم بود و سخت فشار می‌دادم تا دردِ بی درمانِ دندان را تاب بیاورم.

شب از نیمه گذشته بود هیچ دندانپزشکی یارای کار کردن در آن وقت شب را نداشت و سر بر بالین نهاده و خواب هفت قارون را می‌دیدند و پولهای احتمالیِ فردا را در خواب پارو می‌کردند.

از اتاقِ پانسمان خانمها، پرستاری بیرون آمد رو به من گفت: «همراه بیمار شمایی؟» گفتم «نه من خودم بیمارم و همراه کسی هم نیستم» این همه توضیح دادم که دوباره سوال نپرسد و روی اعصاب دندانِ درد کشیده ام زخمه نزند.

جوانی نزدیک شد و پرستار از او پرسید: «شما همراه این خانم هستید؟» 

جوان کمی سر چرخاند و به نیمکتهای پُر و خالی نگاه کرد و انگار که دنبال کسی بگردد و نیابد، گفت: «اوووممم بله.» و باز برای اینکه مطمئن شود همسرش بیرون نیست به چهره ی خانمهایی که با ماسک پنهان شده بودند، نگاه کرد و دوباره رو به پرستار گفت: «بله»

پرستار هم قیضی به او داد و گفت«صندوق» نایلونی که آمپول و سرنگی در آن بود از او گرفت و رفت داخل اتاق.

جوان قبض را پرداخت کرد و نِشست روی نیمکتِ رنگ و رو رفته ی کنار اتاق پانسمان خانمها و نگاهی به من که روبرویش نشسته بودم انداخت و لبخندی زد و نگاه معنی داری به قبض انداخت و آن را سَرسَرکی نشانم داد که معنی اش این میشد: چقدر گران شده... . عکس العملی نشان نمیدهم که مبادا سر صحبت را باز کند.

خم میشوم به پشت سرم تا ببینم چقدر از سُرُم های آدمهای خوابیده بر تخت اتاق پانسمانِ آقایان مانده که بدانم کِی باید این آمپول مسکن -که هیچوقت اسمش را یاد نگرفتم- را بزنم.

سُرُم هایشان هنوز به نیمه هم نرسیده اند. چرا. یکی از آنها در حال اتمام است. پس دوباره رویم را بر میگردانم و آرنجم را روی زانو میگذارم و انگشتانم هم روی شقیقه  مینشانم و سخت فشارشان میدهم و چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم که هیچ صدایی را نشنوم. کار به دقیقه نمیکشد که صدای فریادِ گزارشگرِ فوتبالْ گوش فلک را کر میکند. فریاد میکشید "بِنزِما بنزما حالا بنزما"گُل...گُل.... رئال با چهار گُل.....

انگشتانم را درون گوشم کردم و آرام از خودم صدایی درآوردم که پژواکش از قفسه های سینه‌ام به گوشم برسد و آنقدر بَم باشد که صدای نخراشیده ی گزارشگر را نشنوم.

گویا بازی آرام گرفته باشد. انگشتانم را از گوشهایم بیرون میکشم و  دوباره روی شقیقه ام فشار میدهم. این بار اما چرب است. اهمیتی نمیدهم. چشمهایم همچنان بسته است و تمرکز میکنم. انگار نور هم روی اعصابِ دندان تأثیر دارد.

از دور صدای تلق تولوق پاشنه ی چند سانتی خانمی به گوش میرسد که نزدیک میشود. نزدیک تر میشود. نزدیکترتر میشود

«محسن! چرا اینجا نِشستی. من یه ساعته معطل تواَم» این را خانمی گفت که قدی کشیده داشت و سرتاپایش را با گان و شیلد و ماسک و دستکش، پوشانده بود.

چشمهایم را باز کرده بودم .

محسن نگاهش کرد و گفت «تموم شد؟ کی اومدی بیرون؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «من اصلا از ماشین پیاده شدم خِنگ خدا؟ زدی؟»

محسن گفت:« نمیدونم دادم به خانم پرستار. نزد مگه؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «چی میگی؟ مگـــ» حرفش نیمه تمام می‌ماند چون همان لحظه پرستار دوباره بیرون می آید و میگوید:« آقا خانموتون صداتون میزنه. گویا تشنه ست آب سرد کن بیرونه. اونجا» و اشاره به دربِ سالن میزند.

محسن به خانمِ قد بلند و پوشیده از گان و ماسک و دستکش و شیلد نگاهی می اندازد و بعد به پرستاری که ماسکش زیر چانه اش نشسته نگاهی میاندازد و باز به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش و باز به پرستار و در نهایت مستأصل به من خیره میشود. 

نمیتوانم بفهمم با نگاهش چه میخواهد بگوید: مثلا دارد میگوید بدبخت شدم؟ لو رفتم؟ یا اصلا نمیداند اینجا چه خبر است؟ شاید هم هنوز درگیر گرانیِ قبض است.

 که زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش میگوید: «خانمتون؟ خانمش؟» و بعد با شتاب میرود داخل اتاق پانسمانِ خانمها.

پیرزنِ چاقی که کنارم نشسته بود به دختر جوانی که سرش تا همین الان داخل گوشی اش بود گفت: «هَووش بود» دختر گفت« هوو چیه مامان؟ خواهر شوهرش بود . چی کار  داری سرت به کار مردم نباشه»

و محسن که همچنان به من نگاه میکرد، در جواب آن دو گفت « زنم بود» 

پیرزن چنان با آرنجش به دختری که آن سمتش نشسته بود کوبید که منی که این سمتش نشسته بودم سُقَلمه خوردم و گفت «نگفتم هَووش بود؟ تُف...»

«خوب باشه. به من چه..» این را دختر گفت و دوباره سرش را داخل گوشی موبایلش کرد و تندی زد زیر خنده و زیر لب گفت «کثّافَّت» نفهمیدم این را به محسن گفت یا به آن شخصی که آن طرف خط نگاهش میکرد. در هر حال یک کثافتی این وسط گفته شد.

یک دقیقه شاید کمی بیشتر و کمتر میگذرد که یک خانمی که چادرش را به سختی به دور خودش پیچیده، و با دست دیگرش سُرُمی به دست گرفته همزمان با آن زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش از چهار چوب درب بیرون میآیند و زن سُرُمدار و چادر پیچ شده به نیمکتها نگاه میکند و میگوید «کو؟»

و با دست به دورترین نقطه سالن نگاه میکند. آن شخصی را که میگوید"کو؟" میابد و دستی تکان میدهد.

مردی از همان سمت میدَوَد و نزدیک میشود و میگوید:« جانِ دلم تمام شد؟»

محسن هم به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش نگاه میکند و میگوید:« تمام شد؟»

صدای آن بیماری که سُرُمش به انتها رسیده بود از پشت سرم شنیده میشود که به پرستار میگوید « تمام شد؟»

بر میگردم به اتاق پانسمان آقایان نگاه میکنم و میبینم که سُرُم تمام شده و پرستار در حال باز کردن انژوکت بیمار است. می‌ایستم. محسن هم می‌ایستد. 

زنِ چادر پیچ شده ی سُرُم به دست میگوید « کجا غیبت زد؟» پیرزن هم می‌ایستد. نفهمیدم پیرزن چرا وسط دیالوگ این دو نفر ایستاد، ولی ایستاد در هر حال.

مرد میگوید «ندیدی بنزما چه گُلی زد عزیزم»

زنِ چادر پیچ شده میگوید«مُرده شور اون بنزما رو ببرن. مُردم از تشنگی......من به دَرَک به خاطر این بچه همین نزدیکی ها بنشین لااقل.

هرچه چشم میچرخانم قُلُمبیدگی ای روی شکمش نمیابم. منظورش کدام بچه بود پس؟ یعنی چند ماهَش است؟ فکرم را درگیر کرد. زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش ، عذر خواهی میکند و به محسن میگوید «آمپولت رو زدی؟»

پابرهنه و نخراشیده نتراشیده پریدم وسط و گفتم« نه خانم. آمپولش رو زدند به اون خانمه» و اشاره زدم به آن خانم چادر پیچ شده ی سُرُم به دست.

زن، همان زن چادر پیچ شده ای که معلوم نبود حامله است یا نه با وحشت به من نگاهی کرد و بعد به بقیه نگاهی انداخت  و گفت «آمپول اینو زدن به من؟» بعد از حال رفت و به زور بردندش به اتاق پانسمان. آن زن قد بلندِ پوشیده...(اَه لامصب) 

زن محسن هم رفت داخل اتاق پانسمان.

پیرزن با حالت منزجر و یواشکی دست دختر را به پایین کشید و گفت:« از چی فیلم میگیری؟ نگیر در به در» و بی اذن و بی مقدمه یه سیلی به صورت محسن زد و گفت «بیشرف جزِّ جگر گرفته... تا تنبونتون دوتا میشه میرید یه زن دیگه  میگیرید؟»  حالا فهمیدم چرا بلند شد و ایستاد. کف دستش میخارید که با صورت محسن خاراند.

محسن هم که اصلا انگار تو باغ نیست، دوباره می‌نشید و منتظر همسرش میشود که از اتاق پانسمان برگردد.

دختر چادر مادرش را میکشد و میگوید:« مامان بشین تو رو خدا. به تو چه. آقا ببخشید»

آقا لبخندی تحویلش میدهد 

پیرزن: « زهر مار نخند. پاشو. پاشو بریم اونور از جلوی چشمای این مرتیکه هیز» و دست دخترش رو میگیرد و بلندش میکند و میروند به سمتی دیگر از سالن.

«آقا شما هم سُرُم داری؟»

من: «جان؟بله.  نه آمپوله»

آقای تزریقاتچی«بیا تو»

رفتم داخل.

«بخواب»

گفتم: « نمیشه نخوابم و همینطور ایستاده بزنید؟ آخه تختها......»

«هرطور مایلی... بِکِش پایین»

«جان؟» داشتم میکشیدم پایین که زد. که گفتم آخ. که کشیدم بالا.

 داشتم فکر میکردم از همون اول چرا به عقلم نرسید که نباید بخوابم رو اون تختها و ایستاده آمپولم را بزنم و بروم که شاهد چنین ماجرایی نباشم.

فقط نفهمیدم این محسن چِش بود. زنه حامله بود یا بچه ش تو اتاق پانسمان کنارش بود؟ اگر آن داخل بود چرا گفت این بچه . اگر این داخل بود چرا پس چیزی معلوم نبود.  چرا زن محسن انقدر پوشونده بود خودش را؟ چرا پرستاره ماسکش زیر چونه ش بود؟

دختره به کی گفت کثافت؟ و چرا تزریقاتچیه انقدر عصبانی بود؟ فکر کنم سوزنش هنوز در درونم مانده باشد. بنزما مال کدوم تیم بود؟ با کدوم تیم بازی میکرد؟  خلاصه که تا خود خانه کلی سوال بی جواب داشتم که در اثر مسکن هایی که خوردم و زدم، بیهوش شدم....

صبح که بیدار شدم اثری از هیچ دردی در من نبود. جز آن سوزنی که فکر میکنم هنوز در درونم مانده بود.





۱۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
میرزا مهدی

به پدر زنم میگم: کباب نمیدی؟ 

میگه: کباب؟

میگم : آره دیگه

میگه: بررررو بابا! کبابم کجا بود.

میگم: عید قربانه مگه حاجی نیستی؟

میگه اوووووووووه صد سال پیش حاجی شدم.

میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه.

میگه: قربان؟ قربان کو؟

میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه.

میگه: کو؟

میگم: چی کو؟

میگه: قربان؟

بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟

صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: بابا تا گوسفند رو نبینه، قبول نمیکنه که عید قربانه.

خندم میگیره میگم: پس از نظر بابات عید گوسفنده نه عید قربان.

رو میکنم به حاجی و میگم: بابا پول بده برم گوسفند بخرم.

میگه: گوسفند بخری؟

میگم : آره . کباب کنیم بخوریم.

میگه: کباب؟

میگم: آره دیگه. کباب.

میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟

:|

میگم عید قربانه مگه حاجی نیستی؟

میگه: اووووووووووه صد سال پیش حاجی بودم که...

:|

میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه دیگه.

میگه: قربان؟ قربان کو؟ ولم کن بابا!

میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه. امروز روز عید قربونه. 

میگه: کو؟

میگم: چی کو؟(خندم میگیره)

میگه: قربان؟

میزنم رو زانوهاش و بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟

صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: نه مثل اینکه تو بابامو گیر آوردی. مهدی اذیتش نکن.

میگم: آخه حاجیه باید کباب بده

میگه: کباب؟

میگم: آره دیگه

میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟


:|







بعدانوشت: ما به بیماری دیگران نمیخندیم. مخصوصا اگر پدرمون باشه. ایشون پیر و کهنسال هستند. 

اما داریم تو این مملکت انسانهای شریف و جوان و سرِکاری که با اراده ی خودشون، با فهم و درایتشون، با شعور و کمالاتشون هر روز و هر روز و هر روز چشم تو چشم ملت میایستن و میگن : کباب؟ کو؟ 

۲۲ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
میرزا مهدی