حس خوبی داشتم.
چند دقیقه ی دیگه مهمونا میرسیدن. مامان و بابا و خواهرام و بچه هاشونو برادرم، نشسته بودن و لحظه شماری میکردن تا فامیلهای همسر از راه برسن و بیفتن به جون مال و اموال منِ بیچاره.
هرجا که رفتیم عید دیدنی، بساط شیرینی و آجیل و چای و میوه و تخممرغرنگیها به راه بود.
اصلا بساطِ چشم و همچشمی ای شده برای خودش این مبحثِ تخممرغرنگی. ها. (جمله رو)
پیش خود حساب شده بودم و بر خلاف هر سال که مثل لودر میفتادم به جون آجیل های میزبان، با خودم عهد کردم از اونجایی که قرار نیست آجیلی جلوی کسی بذارم و اصلا آجیلی نخریدیم که بخوایم جلوی کسی بذاریم و یه لبیک بزرگ به #پویش_نه_به_آجیل گفته بودیم، و برای اینکه مدیون کسی نباشم، وقتی تعارفی میزدند که بفرما آجیل، یه بهونه ای میآوردم و نمیخوردم.
الان که حساب میکنم خودم به تنهایی به حدود سیصد چهارصد گرم آجیل، نه گفتم. هرگز خودمو نمیبخشم.:|
از اونجایی که همه با هم صمیمی هستیم و خیلی کار درستیم :| هرجا که میریم عید دیدنی، همه با هم میریم. منم هرجا که مینشستیم میگفتم تا میتونید بخورید خونه ی ما که بیاین از این خبرا نیست.
زنگ خونه رو زدن و 16 نفر یه جا وارد خونه شدن. دوباره ماچ مالی و روبوسی. بچه هایی که رو صورتاشون جای رژ لب خاله و عمه ها جا مونده بود. عینک هایی که به کثافت کشیده شده بودن و دستهای آلوده و چسبناک از عید دیدنیِ قبلی، تموم شد و نشستند. یه عده رو مبل و یه عده هم رو دسته ی مبل و یه عده هم سر پا. چقدر جا داریم مگه؟
هنوز پنج شش دقیقه از چای خوردنشون نگذشته بود که همسر با یه تغار آجیل و یه دو سه جین کاسه، وارد اتاق شد.
فقط باید اونجا میبودید و منو میدیدید. چشمام شده بودن قد یه نعلبکی. همسر که اصلا به من نگاه هم نکرد.
فرو رفتم تو پشتی.
کارد میزدید خونم در نمیومد. تمام آجیلهایی که نخورده بودم از جلوی چشمم رژه رفتند. اصلا حالی داشتم وصف ناشدنی. قلبم اومده بود تو دهنم. احساس میکردم به نوامیسم داشت دست درازی میشد. منی کهبه نوامیس اونا هرچند که تعارف هم زده بودند، چشم داشتی نداشتنم. رگ غیرتم.... نه رگ حسادتم؟..... نمیدونم یه رگی زده بود بالا. آبرو داری کردم و یه لبخندی زدم و گفتم: سورپرایز...(واقعا عم سورپرایز شده بودن انقدر گفته بودم خونه ی ما خبری نیست انتظار چای هم نداشتند.
هیچی دیگه سرتونو درد نیارم. همه که رفتند، سه تا فندوق سر بسته، با یه مشت تخمه ژاپنی، برام باقی مونده بود و من با سوگواری به اجساد باقیمانده از آجیلها نگاه میکردم.
خارج از گود: