یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبلوموف» ثبت شده است

دیشب  تو وقتِ بیکاریم، در کتابی که یه دوستِ عزیز به من هدیه داده بود یک جمله ای خوندم که برام جالب بود:

اگر یک دانشمندِ هسته ای و یک آدمِ عادی به (نمیدونم  کجا دقیقا) مرکزِ ری‌اکتوری (یه یه همچین چیزی) برن، آدمِ عادی یه چیز تعریف میکنه و میگه چی دیده، ولی یه دانشمندِ هسته ای میتونه درمورد همون چیزی که اون آدم هم دیده، ساعتها سخنرانی کنه.

فهمِ دیدن و حس کردنِ یه ماجرا میتونه کمک کنه به نحوه ی پرداختن و شرح اون ماجرا توسط من و شما. 

این در جواب شما دوست  عزیزم که فرمودی اگر من تو چنین شرایطی که شما قرار میگیری و این همه آب و تابش میدی و مینویسیش، قرار بگیرم، هرگز نمیتونم اینطور بیانش کنم.

نه اینکه بخوام بگم من فهمیده هستم و شما نه. خیر. عرضم اینه که شما اگر با دقت به اتفاقات و ماجراهای ریز و درشتِ اطرافت  خوب نگاه کنی و حس و درکشون کنی، میتونی ارتباطِ عمیق برقرار کنی و به همین سبب هم میتونی خوب شرحش بدی.

گاهی شده بخشی از یک سریال رو نمیبینیم و از یکی میخوایم که تعریف کنه. 

نفر اول میاد از سیر تا پیاز رو تعریف میکنه. اونقدر که حوصله ت سر میره و اون چیزی که میخوای بشنوی رو هرگز بهش نمیرسی. این آدمها حتی موقعی که پیام بازرگانی پخش میشه هم اعلام میکنن و میگن: یهو اینجای فیلم آگهی ها شروع شد(درچنین حالتی یا نمینویسید و یا اگر بنویسید انقدر طولانی میشه که کسی نمیخونه)

نفر دوم رو وقتی ازش میپرسی فلان قسمت فلان سریال چی شد؟ میگه: هیچی. تموم شد. حسن رو زندانی کردن و جواد هم رفت درِش بیاره و تموم شد.(درچنین حالتی هم شما نمینویسید چون با خودتون میگید خوب که چی؟ مگر اینکه یه آدم بی مغزی مثل من باشید که تمام خوب که چی هاتون هم بنویسید. که نیستید)

نفر سوم اما میاد بخشی از جزئیاتی که باعثِ اسیر و گرفتار شدنِ حسن بوده رو تعریف میکنه و از جواد هم میگه که چطوری قصد داره حسن رو آزادش کنه..... یعنی بخشهای مهم و کلیدیه چیزی که دیده رو میگه. اتفاقی که رخ داده رو با علتهای موجودش بیان میکنه. و با هنرنماییِ شخصیِ خودش، حالا در حد مجاز یه آب و تابی هم میده و برات تعریف میکنه.(من. خودستا هم خودتونید)

وبلاگِ دوستم آبلوموف رو ببینید.

دیدید؟

خوب برید ببینید دیگه.. با تواَم!

عکس یه گربه روی دیوار. همین. چیزی که هر روز همه میبینیم و اصلا اندازه ی نفس کشیدنمون برامون عادی شده. ولی خوب یه نگاه عمیق و درک کردنِ اتفاقی که هرچند ساده داره رخ میده باعث میشه با آب و تاب و {صدا گذاریِ نوشتاری(!) "یه اصطلاحِ من درآوردیه" } یه همچین مطلبی رو ارائه بده. و یا این عکس رو ببینید لینک

تو این عکس جناب فلاحتی ، غیر از اینکه حس میکنه ماجرای ایستا و ساکنِ موجود رو، حتی نگاهِ نامعلومِ سوژه هاش هم درک میکنه و با یه اشاره ی کوچولو ذهنِ منِ مخاطب رو به -حتی- نگاهِ دور دستِ سوژه هاش هم سوق میده.

اگر عکسها رو دیدید و پیش خودتون گفتید چه مثالِ بیخودی زد این میرزا، به این معنیه که باید روی خوب دیدن و درک کردنِ وقایع پیرامونتون تمرین کنید. و سخت هم تمرین کنید.

زیاده گویی نکنم. هدفم از نوشتن این یادداشت این بود که عرض کنم برای وقایع‌نگاری باید فقط نبینید. به دیدنِ محض بسنده نکنید و خوب تماشا کنید. عمیق تماشا کنید و اگر دوست داشتید با حس و قدرت تخیلِ خودتون، آب و تابش بدید و قلم بزنید.

 حالا این میتونه مروری بر خاطراتِ گذشته، عبور یک گربه از روی دیوار، مانکنِ لخت و شکسته ای کنار سطل زباله ، یه اتفاق ساده مثل شغل_من و یا هرچیز دیگه ای باشه.

به قول معلم دینی کلاسِ دوم راهنماییمون : و منَ الله توفیق

پینوشت: اصلا قصد داشتم یه ماجرای خنده دار تعریف کنم.... خیلی خنده دار درمورد چندتا سگ که دیشب دنبالم کرده بودن. ببینید چی شد؟ :))) صلاحیتِ معلمیِ نویسندگی رو از دست دادم.

یه پینوشتِ دیگه: استادمون میگفت: هیچ دلیلی وجود  نداره وقتی از یک مرغ و سه چهار تا جوجه که تو باغچه ی خونه ی مادر بزرگتون دارن دون میخورن، ایده گرفتی و شروع به نوشتن کردی، در آخر داستانت هم اون مرغ و جوجه ها حضور داشته باشن..... سَرشونو بِبُر و بُخور ولی بذار داستانت اونطوری که میخواد پیش بره، پیش بره. (مثلا خواستم بگم من هم استاد داشتم)