یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاریکاتور» ثبت شده است

و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد


۱۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۳
میرزا مهدی

یه دوستی میگفت:

پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاق‌های خاصی پیدا کرده و نمی‌دونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.

خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقال‌ها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن میوه ی درخت ها رسیده و باید چیده بشن میگه نه عید باید بچینیم. در حالی که تا عید بیشتر از دو ماه مونده . به وقت عید هم میبینی سه چهار تا میوه بیشتر رو درخت نمونده و بقیه ش هم به فنا رفته. کسی هم جرأت نداره بخوره. راستش  رغبت نمیکنیم بخوریم چون ممکنه یه چیزی بگه که یه پرتقالِ  ناقابل، زهر بشه تو خون و گوشت و پوستت. اونوقت مجبوری به ازای هر پرتقال که ریختی تو خندق بلا، بری یک کیلو بخری. چون ایشون فکر میکنه درختو لُخت کردی و باید با سود بهش برگردونی. اون هم چه سودی. بیشتر از 18 درصد بانکها . و میخنده به این حرف خودش.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن حاجی! مشتی! کبلعی! بیا حالا که مهمونا هم یه اتفاقی براشون افتاده و نیومدن و این همه غذا رو دستمون مونده بدیم به در و همسایه و یه فاتحه برا خانمت بفرستن، شده بترکه، میشینه همشو تا آخرین دونه ی برنج میخوره ولی نمیذاره به کسی برسه. خسیس نیستا. ولی اعتقادی نداره به این که میشه یه چیزایی رو انفاق کرد. میگه همسایه که نباید بفهمه ما چی میخواستیم بخوریم. چی داریم بخوریم. چه مزه ای میخوریم.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا اگر بگیم بدیم به مستحقی که امشب سفرش خالیه، میگه مگه میشه کسی سفره ش خالی باشه؟ کلا اعتقاد داره همه ی دنیا مثل خودش دارن حقوق یک میلیون و خورده ای تومنیه خدمات درمانی رو میگیرن و چیزی به اسم حقوق نجومی و اختلاس و .... به گوشش نخورده. نخواسته که بخوره.(نکته ها بسی داشت) اصلا نمیفهمه گرونی یعنی چی؟ چون نه خرید میکنه و نه تو بازار میره. 

                                                                                  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوستم میگه چند روزه به پدر زنم میگم حاجی بیا این پرتقال‌ها رو سم پاشی کنیم. داره از بین میره ها. برگاش جمع شده میوه هاش ریخته. رو تموم برگاش کنه زده.

 میگه نه سم پاشی مالِ آخرِ مرداده.

 میگه بهش گفتم چه ربطی داره؟ درختت امروز مریض شده. اونی که میگن آخر مرداد برای اینه که از شهریور به اونور مریض نشه. ولی درختت مریضه. نارنگی هات هم به فنا رفتن. 

ولی چون نابینا شده و خودش این فاجعه رو نمیبینه، میگه نه.

میگه دیشب دیگه داشتم حُرمت شکنی میکردم و یه کم صدامو بردم بالا که

: خوب وقتی نمیذاری من کسی رو بیارم، همین میشه دیگه..... شما اجازه بده سم پاش بیاد، خودم هزینه ش رو پرداخت میکنم. 

میگه نچ؛ از اولش همیشه آخر مرداد سم پاشی کردمشون.

 میگم شرایط فرق میکنه بعضی وقتها.

 میگه. نچ. 

(دوستم میگه پدر زنم هم داشت صداش میرفت بالا که کم مونده بود بگه برو از خونَم بیرون و دیگه حق نداری بیای اینجا که همسرم دخالت میکنه و قاطی بحث دوماد و پدرزن میشه، 

پیرمرد هم عصبانی میشه و میگه:

مگه مامانتون مُرد با خودش چی برد که من ببرم. بذار خشک بشه.(نکته داشت بسی)

راستش چشمام گرد شد اینو شنیدم. دوستمم میگفت با بُهت نگاش میکردم. این همه مالْ دوستی تهش شده بود این؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داشتم فکر میکردم چی بنویسم در این مورد.

 که با مطلبِ دوست عزیزم {لینک} مواجه شدم و دیدم که چقدر شبیه این آدمایی شده که {حمید} درموردشون حرف زده. 

آدمهایی که درختی رو کاشتند. هَرَس کردند. مراقبت کردند. میوه ش رو خوردند. طعمش رو چشیدند. لذتش رو بردند و الان که به کهولت سن رسیدند، حاضر نیستند درختو به دست کسِ دیگری بسپرند و تهش هم میگن: دیگی که برای من نجوشه، سرِ سگ توش بجوشه. ما که رفتنی هستیم. گور بابای آیندگان.

البته شاید هم ربطی به حرفای حمید نداشته باشه. ولی با خوندن مطلب ایشون یاد صحبتهای دوستم افتادم

۱۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۴
میرزا مهدی

مــَگه من چه گناهی کردم؟ برم جلو، صَدام دهنمو آسفالت می‌کنه، برگردم اون جوری دهنم آسفالت می‌شه، مگه من جاده خاکی ام آخه! ( بایرام لودر/ اخراجی ها؛ مسعود ده نمکی)


 - چند ماه پیش بعد از اعتراضات خیابانی، بسیاری از مسئولان گفتند و نوشتند که «اعتراض حق مردم است و باید راهکار اعتراض در چارچوب قانون اندیشیده شود». این «باید اندیشیده شود» در زبان فارسی یعنی «حالا بی خیال شید تا بعد ببینیم چکار میشه کرد»! 

اعتراضات مهار شد.

 اما الان بسیاری می پرسند چطور می شود به شرایط به هم ریخته اقتصادی کشور اعتراض کرد که؛

 - متهم به همسویی با نقشه های استکبار جهانی نشویم.

 - آب در آسیاب دشمن نریزیم.

 - دل عربستان سعودی را شاد نکنیم.

 - با تندروهایی که تشنه آشوب هستند تعریف نشویم.

 -به عنوان اغتشاشگر و فتنه گر دستگیر نشویم.

 - برچسب مخالف دولت و سیاه نمایی را نچسبانند وسط پیشانی مان.

 - لو نرود که از داماد صَدام دلار گرفته ایم!

 و ... 

- واقعاً چطور می شود فریاد کرد؟ 

با چه ادبیاتی و کجا می شود داد زد که حضرات! استخوان مان زیر این همه فشار شکست! خُرد شد! 

- توصیه به صبر و مقاومت و امید هم اندازه ای دارد. ما مثل شما باتقوا نیستیم که بر این همه مصیبت صبر کنیم! 

ما آدم های معمولی کوچه و خیابان هستیم، با گناهان معمولی، با توان معمولی، با استخوان های معمولی که تاب این همه درد ندارد! 

- سکوت می کنیم و گرانی و تورم و احتکار دارد دهان مان را آسفالت می کند و مثل بایرام می ترسیم اعتراض کنیم یک جور دیگر دهان مان آسفالت شود!

 ما جاده خاکی نیستیم. 

انسانیم! 

- لطفاً راهنمایی کنید که چطور و کجا فریاد بزنیم و فرکانس صدای مان چقدر باشد که خدای نکرده خوراک برای رسانه های بیگانه مهیا نکنیم.

علی برکت الله












 و.....تمام

***


سوال: اصلا چرا کسی تاحالا اینجا رو ندیده؟ الان دیدم تعداد بازدیدکنندگانش فقط خودمم. {لینک}



منبع

۳۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۰۵
میرزا مهدی

حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق.. نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!...). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو..... (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه.... این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1 {لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۶
میرزا مهدی

هنوز که هنوزه پویش درخواست از «بیان» برای توسعه خدمات «بلاگ»،  در جریانه و هیچ چیزی هم نمیتونه متوقفش کنه. حتی بی توجهیِ مدیران بیان و تمسخر بعضی از کابرها و ساده انگاری برخی دیگه و گرما و اینترنت ضعیف و گرونی بسته‌ها هم نتونست کاری کنه که بلاگر های بیان دست از اعلام خواسته هاشون بردارن. حالا چرا وقتی که  آمریکا. ترامپ. تحریم های نفتی. پولشویی های متداولِ داخلی. اقتصاد عوضی. پمپئو.  آل سعود. بحرینِ گوگولی مگولی. آقا زاده ها و دست و دلبازیشون در پرداخت دیه. پاسخ رهبری به آبه. بی تکلیفی افزایش حقوق و کارشکنیِ دولت. معوق ماندن پول گندم کاران و سر و صدای این روزهایشان. گرونیِ گوجه. پیاز . سیب زمینی.  وعده های دروغین اقتصادی روحانی. حادثه ی اخیر دریای عمان.برجام . زنگنه. مفاسد اقتصادی و یک عالم موارد اینچنینیو واجب و دردسر ساز و قابل توجه دور و اطرافمون ریخته و دستمونو باز گذاشته که از سیر تا پیازش مطلب بنویسیم و نقد کنیم و غر بزنیم و بگیم و بگیم تا عُقده هامونو  کاملاحرفه ای و موشکافانه خالی و خواسته هامونو بیان کنیم، چسبیدیم به رامبد جوان و همسرش که دلشون خواسته بچشون اونور آّب چشم باز کنه.

نه اینکه بگم کارش درسته و بخوام دفاعی بکنم. جای دفاعی نذاشتن ولی خوب مسائل مهمتری نیست؟

نظرات بعد از تایید نمایش داده میشوند

۲۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۸
میرزا مهدی

یعنی مردم خلّاقی داریم. در اوج ناباوری شغل اختراع میکنن.

«صَف»

به این صورت که یکی را استخدام میکنید با قیمتی به توافق میرسید و او را در صفی می‌گمارید و میروید به کار زندگیتان میرسید و یکی دو نفر مانده به نوبتتان با شما تماس میگیرند و سپس خود را به آنجا میرسانید.  میگن دقیقه ای هم حساب میکنن.

لینک



۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۶
میرزا مهدی

میگه: علت قاچاق ارزانی است، وقتی جنسی در داخل ارزان است و در خارج گران، خود به خود قاچاق آن به خارج صورت می‌گیرد. به‌عنوان مثال چون الان گوشت در عراق گران‌تر از ایران است، از کشورمان به آنجا قاچاق می‌‌شود. درباره قاچاق بنزین نیز همین موضوع مصداق دارد. link

۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۵
میرزا مهدی

داشتم فکر میکردم منی که نه جزو خانواده‌ی شهدام ، نه جانبازان، نه مستضعفان، نه مستمندان، نه تحت پوشش بهزیستی هستم و نه کمیته امداد و نه تأمین اجتماعی و نه خدمات درمانی و نه از نیروهای مسلح هستم و نه فرهنگیان و نه جزو کارمندان ، نه کارگران و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگه ای،............ پس چیَم؟ چی‌اَم. چی استم. هستم. اصلا هستم یا خیال میکنم که هستم. منی که نیستم چه انتظاری دارم که جزوِ هست ها باشم؟ آه سبد کالا! از کدامیک از این روزنه ها میتوان تو را تصاحب کرد؟ 









اینجا هم مینویسم

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۴۲
میرزا مهدی