یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه.  درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و  سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِت‌زدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزه‌داری- باز مونده بود، سایید به نوک بینی‌م و من از ترس و شوکی که حاصل شده بود ، نِشَستم رو زمین تا بفهمم چی شد و چی بود که یهو از پشت اون نیسان پدیدار و شد و بینیِ نه چندان صاف و صوف منو مورد عنایت خودش قرار داد که یه خانم متشخص و با وقار نشست کنارمو یه دستمال آبی با یه گلِ گلدوزی شده‌ی آّبی‌تر داد دستمو با لحنی "چیز" گفت: خون اومده.

یه کم اخم کردمو اینور و اونورو نگاه کردم یه وقت یه آشنا نبینه و حرف در نیاره که یه خانمه داره دستمال میده به من و  گفتم : نمیخوام.

بعد با خودم گفتم عجبا. از هر فرصتی استفاده میکنن تا از آب گِل‌آلود ماهی بگیرن بعضی از این دخترا. بعد با پشت دستِ راستم بینی‌مو لمس کردم و یه رد خونِ زیاد و گرم و قرمز رو حس کردم و دیدم که خون‌ریزی خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. رو کردم بهش که داشت میرفت و گفتم: بِده. بِده. یهو سرم داد زد و گفت برو از عمه‌ت بگیر. بیشور...(فکر کنم منظورش بی نمک بود. یا بیشعور) 


۴۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۳ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۷
میرزا مهدی

حضرت می­فرماید: سیاست آن است که حقوق خداوند، و حقوق زنده‌­ها، و حقوق مرده‌­ها را رعایت کنی.

 اما حقوق خداوند؛ پس عبارت است از انجام آنچه که خواسته خداوند است و پرهیز از آنچه که او نهی کرده است.

     و اما حقوق زنده‌­ها، 

آن است که به وظیفه خود در برابر برادرانت عمل کنی و از خدمت امت خویش بازنمانی 

و تا زمانی که ولی امر مسلمین با امت خود صادق است، با او صادق باشی 

و هنگامی که وی از راه راست منحرف شد، عقیده‌­ات را رودرروی او اظهار کنی 

     و اما حقوق مردگان؛ 

این است که نیکی‌­های آنان را یاد کنی و از بدی­‌هاشان چشم بپوشی، 

چرا که آن­ها را پروردگاری است که از آنان حساب‌کشی می‌­کند.


ولادت امام حسن مجتبی(ع) بر شما مبارک

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۵۳
میرزا مهدی

مقدمه:

شاید در وهله‌ی اول پیش خودتون بگید که نگارنده‌ی کی بودی تو؟ نویسنده ای که تیتر دو کلمه ایش غلط داشته باشه و به جای "اون" نوشته باشه"اوت" به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.

اما باید عرض کنم که این"این" به معنای "این" نیست بلکه به این شکل اگر نگاهش کنیم میشه "in" پس این "این"،"in" و اون "اون" که شما فکر میکنید غلط نوشتمش "اون" نیست. بلکه "اوت"ـه. اینجوری بخوانید"out" 

نتیجه : تیتر

{in & out}

فیداوت

فیداین

آنچه که میخوانید یک مرور کلی و گذراست بر من و آدمای مهم اطرافم در دنیای حقیقیِ مجازی

فیداوت


فیداین
تا حالا شده با بعضی از بلاگرا هم‌صحبت بشید و بعد از یه مدت طولانی تازه بفهمید که طرف خانم بوده و آقا نبوده و یا بلعکس. آقا بوده و خانم نبوده؟ یعنی اینکه با یکی دوست بشی و از نوشته ها و طرز فکرش حظ ببری و بعد از یه مدت بفهمی که عه طرف خانم بوده. بعد یهو بری تو هیستُریِ مغزت و گفتگو هاتونو چک کنی و ببینی که کجا گاف دادی و  تیکه و شوخی های مردونه از دهنت در رفته و طرف مقابلت مناعت طبع به خرج داده و نزده تو برجکت. براتون پیش اومده؟ نه؟ 
فیداوت

فیداین
شده با یکی (همجنس خودت) انقدر معاشرت داشته باشی و انقدر محبوب دلت شده باشه که حتی اگر دیدگاهشو قبول نداشته باشی باز تأییدش کنی؟
فیداوت

فیداین
شده از یکی انقدر متنفر باشی که نخوای ریختشو ببینی و یا کامنتهاشو تو وبلاگت ببینی ولی نتونی از نوشته هاش صرف‌نظر کنی و بدون نوشتن دیدگاه تو وبلاگش، روزتو شب کنی؟
فیداوت

فیداین
شده دلت به حال یکی بسوزه انقدر که بخوای خودتو به در و دیوار بکوبی تا بتونی براش یه کاری کنی و بعد طرف مقابل فکر کنه تو یه گُرگی که کمین کردی تا بخوریش؟
فیداوت

فیداین
شده یکی از بلاگرا دست تو جیبش بکنه و درست اون لحظه که تو اوج بدبختی هستی و نمیدونی چی کار کنی، دستشو بکنه تو جیبش و بگه بیا. و تو هم از روی بیچارگی بگیری و هرگز نتونی بهش پس بدی
فیداوت

فیداین
شده با یکی از بلاگرا اونقدر صمیمی بشی که دوستیت با او باعث بشه که برای اولین بار بتونی پیشونیتو به ضریح امام حسین(ع) سلام بچسبونی؟پابوس آقا امام رضا (ع) بری؟ جمکرانو فضای ماوراییشو تو یه شب سه شنبه از نزدیک لمس کنی؟
فیداوت

فیداین
شده برای به دنیا اومدن بچه ی یکی از بلاگر ها انقدر لحظه شماری کنی و جویا باشی و مدام حال همسرشو بپرسی که کار به تماسهای مکرر تلفنی بکشه  و اون هم  با شوق و ذوق بگه حال هردوشون (مادر و فرزند) خوبه و بعد یهو ببینی ندیده نشناخته، یه سلفیِ سه نفری از رو تخت بیمارستان برات بفرسته و تو و همسرت دلتون برای اون خانواده ی سه نفره غنج بره؟
فیداوت

فیداین
شده همسر (سابق) و خانوادت به خاطر یکی از بلاگرها از هم بپاشه و مجبور باشی ساهای سال مهریه ش رو بپردازی و اون دو نفر هم اونور دنیا حالشو ببرن؟
فیداوت

فیداین
شده پیش خودت بگی ولش کن بابا داره چرت و پرت مینویسه و بذار بزنم وبلاگ یه بلاگرِ دیگه رو بخونم و اما دلت هم نیاد و تا تهش بخونی؟
فیداوت

فیداین
شده یهو پستچی بیاد و یه بسته بیاره و بگه آقا/خانم فلانی؟ و شما بگید بله و بسته رو بگیرید و ببینید اون چیزی که مدتها دغدغه‌ات بوده و نمیتونستی به دست بیاریش، توسط یکی از بلاگرها به دستت رسیده؟
فیداوت

فیداین
شده بخوای تو هم مفید باشی برای دیگران و بخوای جبران کنی لطف دیگرانو برای دیگرانی دیگر، و مدام احساس کنی که از تو می‌ترسند؟
فیداوت

ببخشید برای این مطلب نه نظر خصوصی میخوام و نه ناشناس. :) 

۵۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

یامبر(ص) سال‌ها پس از رحلت خدیجه(س) به یاد او بود و بی‌نظیر بودنش را مطرح می‌نمود. هنگامی که عایشه به پیامبر(ص) گفت "خدیجه(س) بیش از همسری مسن برای تو نبود"، پیامبر بسیار ناراحت شد و با ردّ این سخن گفت: «خداوند هیچ‌گاه برایم همسری بهتر از او جایگزین نکرد، او مرا تصدیق نمود هنگامی که هیچ‌کس مرا تصدیق نکرد، یاری‌ام کرد در زمانی که هیچ‌کس مرا یاری نکرد، از مالش در اختیارم قرار داد، زمانی که همه، مالشان را از من دریغ کردند.»

ابن عبدالبر، الاستیعاب، ۱۴۱۲ق، ج۴، ص۱۸۲۴.


۱۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۴۴
میرزا مهدی

ریاست محترم دادگاه خانواده

 با سلام و تقدیم احترام احتراما به استحضار می‌رساند

 موکل به موجب سند ازدواج که تصویر آن به پیوست دادخواست تقدیم گردیده در تاریخ معلوم ازدواج نموده که حاصلی دربرنداشته است؛ بنا به اظهارات موکل دلایل طلاق به این شرح است: 

1- عدم آشنایی زوج با فضای اینستا حتی در حد ارسال عکس‌های خصوصی و طرح سؤالات بسیار که در نهایت منجر به پرت کردن گوشی و آسفالت شدن ذوق زوجه می‌شود؛ این در حالی است که بنا به اظهارات زوجه از جشن عروسی خودشان هیچ فیلم و عکسی نداشته و زوج ادعا می‌کند اصلاً در آن زمان دوربین اختراع نشده بود که عکس و فیلم داشته باشند. 

2- رفتار شنیع زوج در شکنجه همسر با استفاده از درخواست شام، در حالی که زوجه در رژیم است، منجر به تنفر زوجه گردیده تا حدی که چند کیلو همین طوری وزن کم کرده‌اند. 

3- عدم توجه به نیازهای عاطفی زوجه از قبیل تعریف نکردن از خال کاشته شده در سمت چپ لب، برداشتن ابرو، رنگِ موی جدید، رنگِ لاکِ متفاوت ، تحمل زندگی را برای موکل سخت نموده و این بی‌توجهی به قدری شدید است که بعد از عمل جراحی بینی و فک، زوج ادعا کرده که همسرش را نمی‌شناسد و با جیغ از دست او متواری شده است.

 4- ذخیره شدن اسم زوجه به نام اصلی درگوشی همسر در حالیکه خود زوجه اسم خودش را فراموش کرده و عادت داشت به او "عچقم" گفته شود؛ این موضوع موجب تنفر شدید زوجه گردیده و زندگی با وی را غیرقابل تحمل ساخته به نحوی که حاضر است با بذل 5 سکه از 1914 سکه مهریه‌اش، خود را مطلقه نماید.

 نظر به مراتب فوق، رسیدگی و صدور حکم شایسته مبنی بر طلاق مورد تمنا می‌باشد.[-]


این هم به مناسبت روز بزرگداشت حضرتِ حکیم، ابوالقاســــــــــــم فردوسی



در این خاک زرخیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان، گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده‌ی نابِ یزدانِ پاک، همه دل پر از مهرِ این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد، ز پشت فریدونِ نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود، گدایی در این بوم و بر، ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما؟ که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان؟ کز آن سوخت جان و دلِ دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟ خرد را فکندیم این سان ز کار؟
نبود این چنین کشور و دین ما. کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود. همه جای، مردانِ آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت. کشاورز  خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر. گرامی بد آنکس که بودی دلیر.
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت، نه بیگانه جایی در این خانه داشت.

از آنروز دشمن بما چیره گشت، که ما را روان و خِرد، تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد. که نان آورش مرد بیگانه شد.
****
چو ناکس به ده کد خدایی کند کشاورز باید گدایی کند ...!
۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۸
میرزا مهدی


به نظرتون مهره‌ی اصلیِ دشمنی با ایران، همین‌قدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟

به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟

این سوالی‌ست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه ... عه نه ببخشید اشتباه شد.


این "لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۱
میرزا مهدی

رفتم بانک.

میگم آقا من یه وام گرفتم شصت ماهه. الان سی تا قسطشو دادم. کلِ تأخیرم تو پرداخت قسط هام   دوروز هم نشده . الان یه سری مشکلاتی برام پیش اومده که دچار بحران مالی شدم. میشه؟ و راهی داره که فرجه بدید؟ یا مثلا لااقل پنج شش ماه اگر اقساطمو ندادم به ضامن ها کاری نداشته باشین؟

شماره حسابمو گرفت و سررسید اقساطو چک کرد و به همکارش که کنارش بود گفت: نگاه کن ایشون یه نمونه ی مشتریِ خوبِ ماست. بعد با صدای بلند رو به چندتا همکاری که دور و برِش بودن گفت: ببینید! این آقای محترم که ظاهرشون هم موجهه(نظرِ اون بود) یکی از بهترین مشتری های ماست. امروز سر رسید قسطشونه. ندارن بِدَن اومدن که ما به ضامن هاشون زنگ نزنیم. مرحبا به شما(اینو رو به من گفت) 

نگاهِ سرد و خنثیِ پرسنلو دیدم. یکیشون لَبشو یه جوری کج و معوج کرد که انگار تو چشمم زُل زد و گفت: خوب که چی؟

 بعد رئیسه رو به من کرد و گفت: چرا نمیشه. ولی دوماه./

گفتم دو ماه؟ فقط؟ 

گفت آره دیگه. دو ماهت بشه سه ماه خود به خود حساب ضامن هاتو مسدود میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت: سیستم

گفتم سیستمتون انقدر هوشمنده؟

چپ چپ نگام کرد و گفت: شما  دوماه قسطتو پرداخت نکن. ماه سوم یه دونه پرداخت کن و بعد دوباره دوماه پرداخت نکن و باز یه دونه پرداخت کن و همینطوری ادامه بده تا انشالله مشکلت حل شد، دوباره بیفت رو غلطک و....

زیر لب گفتم: خسته نباشید

گفت ولی جریمه این دوماه تأخیرا رو به حسابتون منظور میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت سیستم.

گفتم شما حدود 49 درصد سود گرفتین از من باز برای دیر کردِ اقساط، جریمه روزانه هم میزنین؟

گفت: 49 درصد نیست و 18 درصده. 

گفتم استاد من 30 تومن وام گرفتم دارم حدودا 45 تومن بر میگردونم بهتون. میشه 49 درصد دیگه.

سرشو کرد تو کامپیوترشو یه سه چهار دقیقه ای هیچی نگفت. یه بنده خدایی اومد و سلام کرد و درخواست وام داشت. رئیس سرشو از تو مانیتور کشید بیرون و جواب سلام داد و و بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عه شما نرفتین مگه؟ امر دیگه ای ندارین تشریف ببرین پیش آقای (مثلا) قاسمی راهنماییتون کنه.

رفتم پیش قاسمی. گفتم سلام

گفت سیستم قطعه

گفتم برای چی؟

گفت سیستمه دیگه... 

هیچی نگفتم و از بانک زدم بیرون/.

عکس هم که حتما تزئینی است

۲۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۴۶
میرزا مهدی

مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.

یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند و با تردید به عقب برمیگردند و حس میکنند که ممکن است چیزی در دستانم باشد که به مذاقشان خوش بیاید و در نهایت به نتیجه میرسند که از من دودی برای آنها بلند نخواهد شد و میروند. و باز من پوست خربزه‌ی دیگری میاندازم و این بار هجوم می‌آورند و با هم زمزمه میکنند که میدانستیم این بار چیزِ به درد بخوری نصیبمان خواهد شد و باز با پوست خربزه مواجه میشوند و نگاه غضبناکی می‌اندازند و میروند و من کِیف میکنم از این همه بی‌شرفیِ خودم. و باز ادامه میدهم و باز تکرار و تکرار و تکرار.

یا بالاسرِ قفسِ مرغ‌ها و پرتاب سنگ‌ریزه به جای غذا

یا به عنوان مدیر یک نشریه، اراجیف بار مردم میکنم و 

یا یک عالمه پدر سوختگیِ دیگر....

و هر بار کِیف میکنم از این همه بی‌شعوریِ خودم.

۲۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۴
میرزا مهدی
یه زمانی یکی از سرگرمیِ آدما دور هم نشستن و جُک و لطیفه تعریف کردن بود. یه دایی داشتم که فکر میکرد میتونه هر جُکیو تو هر شرایطی بگه. 
یه جُکی بود که هیچیشو یادم نیست جز یه قسمتش که یکی میخونه و به ابوالقاسم که روبروش نشسته میگه: ابوالقاسم! ابوالقاسم! خِش-تَکِت پاره ست/*قسمتی از متن سانسور شد*لِت پیداست/*باز این قسمت هم سانسور شد*لِت پیداست... 
به صورت شعر میخوند و ما میخندیدیم. دیگه شده بود که هرکیو میدیدم که خشتکش پاره س، میگفتیم: ابوالقاسم!... بعد طرف متوجه میشد و خودشو جمع و جور میکرد.
الان که نزدیک 40 سال از عمرم میگذره، هنوز ملکه ی ذهنمه و هرکیو میبینم که شرایطش حاده و بند و بساطش ریخته بیرون میگم: ابوالقاسم....
تا دیشب
(اینو بگم یادم نره: ماه رمضانتون مبارک. طاعاتتون قبول. التماس دعا)
یه رفیق دارم اسمش ابوالقاسمه. زنگ زده بود و فحش میداد به یه بابای که چوب لای چرخش کرده. منم به ازای هر فحشی که میداد میگفتم " عه ابوالقاسم!  {مثل اینکه یه بچه کار بد بکنه و بخوای هم صداش بزنی و هم متعجب از رفتارش، یه آهنگی به صدات بدی، میگفتم: ابوالقاسم!بَده. عیبه. زشته. فقط ابوالقاسمشو میگفتم} اصلا هم حواسم نبود که یه ملت تو اتاق نشستن و هی خودشونو برانداز میکنن و نمیدونن که من خطابم به کیه. باز انقدر غرق حرفای ابوالقاسم بودم که به همه نگاه میکردم و حواسم پیش ابوالقاسم بود که یهو یه مگس‌کش مثل نانچیکوی بروسلی، چرخید و چرخید صاف اومد خورد به گوشه ی لَبَم.
به مامان نگاه کردم و ابوالقاسمو بیخیال شدمو گوشیو آوردم پایین و با یه دست دیگه م لبمو فشار دادمو قبل از اینکه حرفی بزنم ، مامان گفت: هی میگه ابوالقاسم ابوالقاسم. ابوالقاسمو زهر مار. جون به سر شدیم از بس خودمونو برانداز کردیم. با کدومِمونی؟ 
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۷
میرزا مهدی

رفته بودیم نمایشگاه کتاب. دسته من بودم و جمعی، باجناقم. ازاونجایی که من کتابهامو یا میپیچونم ازدیگران و یا هدیه میگیرم، در نمایشگاه پارسال نقشِ حمالِ محترمی را برای باجناق فرهیخته، ایفا میکردم که از بدِ روزگارش اون سال باجناقش تصمیم داشت یه تُن تاب بخره.

واقعا هم کتابها این روزا دیگه کیلویی شدن. 

"آقا دو کیلو کتاب بدید- برای چه سنی؟- مهم نیست میخوام بپیچم دور سبزی"

چندی پیش که نوروز شد و باجناق هم عادت داره به همه کتاب هدیه بده، به من هم یه کتابی از میان اون یه تُن کتابی که براش حمل کرده بودم، هدیه داد که حاضرم دست روی قرآن بذارم که خودش لای اون کتابو هرگز باز نکرده.

کتاب "یونگ شناسی کاربردی" 

فلسفه خونها میشناسنش.

نشستیم به خوندن کتاب. پیشگفتار. مقدمه. درباره یونگ. درباره نویسنده. درباره کتاب. یه عالمه درباره خوندیم و بعد رسیدیم به وسط کتاب و اصل ماجرا. آقا مگه ما میفهمیدیم چی میگه؟ یعنی اگه من معنی یه جمله ی کتابو فهمیدم، شما اسمتونو عوض کنین.

خلاصه کتاب تموم شد. 

همسر هم طبق عادت  خلاصه ای از کتابایی که میخونمو میپرسه و تصمیم میگیره که بخونه یا نه، منم اون قسمتی که درباره یونگ بود رو براش تعریف کردمو گفتم رمان قشنگیه بخونش. بنده خدا شروع کرده به خوندنش. 

همین دیگه. خواستم بگم معلم های بیان سالگرد شهادت جناب مطهری بر شما مبارک.


دیروز رفته بودم تو یه مدرسه برای عکاسی. یعنی چی که دیگه الان همه شِنِل فارغ‌التحصیلی میندازن رو دوششون. فارغ التحصیلیِ  پیش دبستانی. اول دبستان. ششم دبستان. نُهُم دبستان و... خوب دیگه طرف وقتی لیسانسشو میگیره که دیگه براش جذابیتی نداره پرت کردن اون کلاه فارغ التحصیلی...
آره رفته بودم مدرسه و دیدم اون گوشه، تهِ تهِ حیاط تو یه باغچه ی کوچولو یه بچه داره با یه خاک انداز آلومینیومیه کثیفِ بی دسته، باغچه رو شخم میزنه. رفتم کنارش میگم تو آفتاب چی کار میکنی؟ مگه کلاس نداری؟ گفت: معلم تنبیهم کرده گفته باید باغچه رو بیل بزنم.
معلم عزیز! شما هم روزت مبارک.

از صف پمپ بنزین ها هم بگم؟
۲۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۳
میرزا مهدی

خوب بذارین یه چیز جالب بگم.

تو هالیوود برای اکران فیلمها باید درجه ای تعریف بشه . یه چیزی شبیه گروه سنی ای که در صفحه ی اول کتابهای کودکان میزنن. گروه سنیِ الف... ب... ج...

هالیوود هم به همین شکل درجه بندی داره

درجه G یعنی برید یک کیلو تخمه بخرید و کل اعضای خونواده در تمام سنین بشینین پای فیلم و با هم حالشو ببرین.

درجه PG یعنی تصمیم گیری با والدینه و ممکنه یه سری چیزایی وجود داشته باشه که مناسب کودکان نباشه. جیز باشه."بو و" باشه

درجه PG-13 یعنی قاطعانه داریم میگیم که محتویات فیلم برای افراد زیر 13 سال، مناسب نیست.

درجه R یعنی تصمیم گیری با والدینه ولی واقعا  یه چیزایی وجود داره که برای افراد زیر 17 سال مسئله دار میشه ها...

درجهNC-17 یعنی از ما گفتن بود اگه فردا روزی دیدین بچه ی زیر 17 سالتون رفته تو یه اتاقو داره با خودش یه کارایی میکنه، به خاطر دیدن این فیلمه. کلا برای زیر 17 سال ممنوعه.

همین.

نه اصل کاری موند.

بعد از اکران فیلم رحمن 1400، که احتمالا خبر داشته باشین که توسط وزارت ارشاد و خانه ی سنما و کلا تمامی سازمانهای مربوطه، تحریم شد و از سینما ها جمع شد، اون هم به خاطر یه سری الفاظ نسبتا رکیک(ما که سعادت نداشتیم ببینیمش) ، سازمان سینمایی کشور آیین نامه ای رو تصویب کردن و یک درجه اضافه کردن به اسم 

درجه ی 18+ یعنی اینکه فقط افراد بالای 18 سال میتونن ببینن. بعد چسبوندن به فیلم رحمن 1400 که اگه یه وقت خواستن اکران کنن، سالن‌دارها افراد جِقِله رو راه ندن. قاقا بدن دستشون تا مامان بابا ها برن ببینن و بیان.

یعنی تو مملکت ما که ملت تو خونه هاشون با بچه هاشون میشینن پای ماهواره و یه حداقلی هم حتی با هم و دور همی فیلمای چیز دار میبینن، در بیرون از خونه، افراد زیر 18 سال، برابری میکنن با  درجه PG سینماهای خارج از کشور از جمله آمریکا.

همین دیگه خواستم یه چزی گفته باشم. چه خبرا؟


۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۲
میرزا مهدی


به خاطر اینکه موهاش بخوابه روسری سرش کردن.... مدیونید اگه فکر دیگه ای بکنید

۲۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۹
میرزا مهدی

میگم خواب مامان‌خدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان. 

چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!

این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.

میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودی‌رنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخواد حالا. گفتم چرا دیگه زرد بود و....


نشستیم تو یه جمع دوستانه هفت هشت نفری . فاصله‌ی من و همسر بیشتر از ده قدمه. اون نشسته اون سر اتاق و منم اینور اتاق. تو اون همهمه و شلوغی یهو یکی داد میزنه: دَبِرنا...
فکرم میره یه جایی(که به شما نمیگم) همینطوری تو ذهنم پرورشش میدم و به نتیجه میرسونمش و بعد به اون سر اتاق به همسرم نگاه میکنم و دوست دارم بدونم نظرش چیه که با سر و چشم و ابرو میگه: نه.
حالا چشمای من میشه به قطر دهانم از تعجب

نشستیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم و دارم به یه موضوع بی ربط ؛ به تمام اتفاقای امروزمون فکر میکنم و تصاویر تلویزیونو میبینم و صداشو میشنوم بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره درِش میافته. میرم تو فکر یه مشتری که قراره چند روز دیگه بیاد برای عکسِ تولد یک سالگی. عدد شماره یک آتلیه شکسته. باید یکی دیگه بسازم. یهو همسر میگه: برای اون یکی که شکسته، نمد بخرم یه مدل دیگه درست کنیم؟ 
وقتی بهش میگم منم داشتم به این موضوع فکر میکردم. تعجب میکنه. 

طولانیش نمیکنم ولی این مسئله خیلی خیلی اتفاق میفته برامون. حالا نمیدونم تله‌پاتیه، یا اینکه مرموز داره بدجنس‌بازی داره درمیاره و رسوخ کرده به افکارم. دیگه امنیت هم ندارم میترسم ناخود آگاه ذهنم بره یه جایی که دستم براش رو بشه :D :))
۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۲۸
میرزا مهدی

بطری های شیشه‌ای مشروب که رو یکیش نوشته وُدکا و اون یکی نوشته اسکاچ، پر از آّب سرِ سفره بود و نهار هم جای‌شما‌خالی، آبگوشت.

میگم اینا تمیزن؟

میگه آره.

بعد یه لیوان آّب میریزم که بخورم. نادر میگه: مهدی نخور هرچی هم که باشه باز شیشه ی مشروبه.

جاوید میگه: نه بابا اینا مال لااقل سی سال پیشه . همسایمون که فوت شد، اینا رو ریخته بودن بیرون و بابام برداشت و بارها شستَشونو مدتهاست که داریم به عنوان بطری آّب ازشون استفاده میکنیم. 

آب و یه نفس هورتی کشیدم بالا و گفتم: برا سلامتیِ همسادتون. 

نادر گفت: بدبخت الان نجسی خوردی.

گفتم برو بابا. رو میکنم به جاوید و میگم دست مامانت درد نکنه عجب بو و بلنگی داره این آبگوشت. 

میگه: از دیزی سرای سر میدون خریدم. 

خلاصه خوردیم و زدیم بیرون.


شب طبق معمول تو خونه داشتم به رخدادهایی که در روز گذرونده بودم،  فکر میکردم که یاد اون شیشه ها و حرفای نادر افتادم. حرف که نه ولی دیدگاهش برام جالب بود. جالب نه برای اینکه درست میگفتا. 

شما که نادرو نمیشناسید  ولی بد آدمی بود. یعنی بد آدمی بودا. هر نوع خلافی که اسمشو شنیده باشید و یا نشنیده باشید، مرتکب شده بود. لااقل 5 بار طولانی مدت زندان رفته بود و تمام سر و صورتش خط و خیطِ چاقو و قمه و تیزی بود. یه گوش نداشت. سرِ کل کلِ با یه گنده لاتی، گوششو بریده بودن گذاشته بودن کف دستش. چیز عجیبی نیست. هنوز که هنوزه تو محله صابون‌پز خونه تهران، از این اتفاقا میفته. دوستیِ ما بر میگرده به سالها پیش قبل از مهاجرتمون به بابلسر. زمانی که تهران، دولت آباد، محله عربا زندگی میکردیم. حالا باز چند سالی بود که بچه محل شده بودیم و اونا هم اومده بودن بابلسر.

داشتم به این فکر میکردم که چی شد یهو متحول شد. توبه کرد. از این رو به اون رو شد و الان یه پای ثابتِ مسجدِ محله ست و نمازش قضا نمیشه و کسی چه میدونه شاید نماز شب هم میخونه..... تاره رفته سر یه کار ثابت و دستش هم تو کارهای خیر  میچرخه و اصلا حاجی ای شده برای خودش سر جوونی با اینکه مکه نرفته.

قیافشو که نگاه  میکنی، میترسی از کنارش رد بشی که مبادا یه وقت همینطورکی سرتو ببُره. ولی اگر جرأت کنی و نزدیکش بشی، میبینی که جوهره‌ش یه چیز دیگه ست. عوض شده. زلال شده. مردم بهش احترام میذارن نه برای ترس از قیافش و سابقه ش . احترام میذارن به خاطر وجودش. به خاطر درونش. به خاطر انقلابی که درِش رخ داد.

با این تفاصیل، عجیب میدیدم درمورد اون شیشه ی مشروب اونطوری نظر داشت و همچون دیدگاهی داشت؟

اون شیشه هم یه زمانی برای خودش خط و ربطی داشت و مونسِ محفل دوستان یار و غار و گرمابه و گلستانِ شنگول و منگول بوده. اما امروز جوهره ش یه چیز دیگه ست. آب. زلال. بدون بو و رنگ. حالا روش نوشته ودکا. خوب روی صورت نادر هم خیلی چیزا نشسته و نوشته شده. بااین فرق که شیشه برعکس نادر، برای سرنوشتش از خودش اختیاری نداشته .

درسته نادر خودش زخم خورده بود و با اینکه محبوب دلهای افراد ریز و درشت محله بوده، با این حال فکر میکنم نگاه و حرفش درمورد شیشه ی مشروب، سیلی ای محکم به خودش بوده. شاید داشته میگفته من هرچقدر هم که آدم خوبی شدم و توبه کردم و دیگه خطا نمیکنم، چیزی از آنچه که بودم کم نمیکنه. شاید با خودش فکر میکنه فقط زمانی پاک میشه که بشکنه . مثل اون شیشه. ممکنه نادر اینگونه فکر کنه. اما میبینیم تو دنیای خودمون، آدمهایی که نه زخم خوردن و نه میدونن زخم چیه و چه دردی داشته و داره و چه عواقبی میتونه داشته باشه، درمورد آدمهایی مثل نادر نظر میدن و علیرغم اینکه میدونن توبه کردن باز اصرااااااااااااااااااااااااااار دارن که باید بشکنن و از صفحه ی روزگار محو بشن/.



دارم تمرین میکنم که خوب یاد بگیرم از اتفاقاتی که پیرامونم میفته، به زور یه چیزی بکشم بیرون که لااقل برای چند ثانیه هم که شده فکرمونو درگیر خودش کنه. یا بعبارتی بهتر، وادارمون کنه به فکر کردن. اگر گاهی شفاف و واضحه که خدا رو شکر ولی در غیر این صورت بگذارید رو حساب ناتوانی ام در نوشتن. دربیانِ نکته ها. و...

۱۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۲۲
میرزا مهدی

سرشو میگیرم بالا و میام عقب و تا دوربینو میارم جلو چشمم میبینم سرش افتاده و چونه ش چسبیده به سینه ش. باز دوباره میرم جلو و سرشو میگیرم بالا و میگم «آقا سرتو تکون نده.» بعد با کج کردن سرش و بازیِ لبش میگه «باشه». یه نُچ میگمو باز سرشو درست میکنمو میگم «میگم سرتونو تکون ندید» با لحن خشن میگه«باشه»

خنده‌م میگیره میگم«دعوا داری» میگه«انگار خودش دعوا داری» عاشق لهجه ی تُرکیَم. سرشو درست میکنم و یه چند ثانیه ای همونطور نگه میدارم تا تکون نخوره و بتونه تمرکز کنه تا خودشو فیکس کنه. پنج ثانیه نمیشه میزنه زیر دستمو میگه«فهمیدم دیگه» 

راستش خسته‌م کرده بودو داشت رو رفتارم تاثیر میذاشت. گفتم «برادر شما اگه سرتو بیاری پایین بیشتر از اینکه صورتت دیده بشه، فرق سرت تو عکس میفته. چون برای پاسپورت میخوای باید یه سری چیزا رو رعایت کنیم»

«باشه»

دیگه جلو نرفتم. دوربینو بردم جلو چشممو گفتم. «یه کم سرتو ببر بالا» اونقدر برد بالا که سوراخ بینیش هم معلوم بود. گفتم «نه دیگه انقدر . گفتم یه کم. یه ذره.» باز برد بالاتر. خنده م گرفت گفتم« نه بیار پایین. زیاد برده بودی بالا» عصبانی شد گفت« مسخره کردی؟»

گفتم « نه. ببخشید یه بار دیگه عادی بشین.... آهان... خوبه.کمرتو صاف کن. حالا یه ذره اندازه مورچه سرتو بیار پایین.» خواستم مثلا بگم خیلی کم. به بچه ها اینطوری حالی میکنم. گفت«مورچه؟» 

بعد تُرکی یه چیزی گفت که شک ندارم فحش داد:)) یقین دارم یعنی :))

خلاصه بعد از کلی سر و کله زدن تونست سرشو فیکس کنه. شاترو زدمو فلاش زده شد و یهو گفت«واخ دَدَم» بعد پاشد. دیدم پلک زده و چشماش بسته س. گفتم«چرا پاشدی؟»

باز یه چیز ترکی گفت و گفتم«چی؟» داد زد و گفت «نمیخوام» گفتم «پاسپورت نمیخوای مگه» چپ چپ نگام کرد و گفت«نِمیرم اصلا به درک. به کوفت» بعد رفت بیرون.           «به کوفت؟»



۲۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
میرزا مهدی