تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه
میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»
میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »
میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»
میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»
میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»
فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»
میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»
میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»
میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»
کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.»
میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»
میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره
میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»
نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»
میگم: «الان لباست هم خونی شد که» میخندم
دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره
میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»
میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.
:))
به این نمی گن مطلب آبکی! به این میگن زندگی! :)
الحمدلله.