یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

سلام 

بیشتر از یه ساعته دارم فکر میکنم این یادداشت رو ارسالش کنم یا نه....به نتیجه نرسیدم. بی نتیجه، ارسال میکنم.

***

سالِ 91 یا 92 شبِ جمعه‌ی آخرِ آذر ماه، خیابان جیحون، به دستِ یه عده جوجه بسیجیِ بی‌کله اونقدر کتک خوردم که کف از دهانم بیرون می‌ریخت. انقدر سیلی به صورتم و لگد به ساق پاهام کوبیدن که منِ 3-32 ساله، مثل بچه ها گریه میکردم و قسم میدادم ولم کنید. ول نمیکردن.

{به گمانم چند ماه پیش در این مورد نوشته باشم}

رد میشدم دیدم شلوغه و کنار یه مسجد همه رو میگردن. ماشین ها، آدمها و کیف و جیب و ساک و همه چیو.

پرسیدم مگه خامنه ای اومده. که همه ریختن رو سرم و شروع کردن به کتک زدن

و مدام میگفتن بگو «آقا» تا دهنت عادت کنه.

منم کبود و سیاه با گریه میگفتم باشه آقا میگم«آقا»

(فقط همین)

خواستم بگم:

متنفرم از آدمهایی که تعصبِ متحجرانه و غلط و بیش از حدِ مجاز دارن به«آقا».

آدمهایی که تا اسمِ «آقا» رو به زبون میاری اول با پشت دست میزنن تو دهنت بعد گوش به حرفت میدن.

بله درسته دهنم عادت کرده میگم «آقا»

متأسفانه بعضیا فکر میکنن«آقا» خداست.

همین آدمها وقتی تو تاکسی یا هرجای دیگه ای بشنوَن که یکی داره حرف از امام زمان(عج) میزنه و میگه اینا جزو تخیلاتِ مذهبی هاست و امام زمانی وجود نداره، ساکت عبور میکنن و میرن چون جرأت ندارن حرفی بزنن. (دیدم که میگم)(دیدم که میگم) (دیدم که میگم) (دیدم که میگم) بخدا دیدم که میگم. 

جانم فدای اسم و رسم و وجودِ آقا امام زمان(عج)

اینا هنوز نفهمیدن همین «آقا» خودش مرید و مخلصِ اون «آقا(عج)»ست

...

من تو مطالبم نه اهانتی به «آقا» کردم و نه حرفی از «آقا» زدم. روا نبود اینطور بنده، همسرم و مادر بنده  رو مورد خطاب قرار بدید. با تواَم! و با شما!

شما باعث میشی که منِ نفهم فکر کنم مریدانِ "رهبرِ عزیز" همه همینطورن. بی کله و بلانسبتِ دیگران، نفهم.

شما که جرأت نداری علنی و نمایان نظر بدی. با شما هستم. دوست عزیز و نسبتاً سلیبریتیِ من.

به خاطرِ شأن «آقا» دیدگاهِ شما رو "عدم نمایش" زدم واِلا با خوندن دیدگاهت ، دوستانت، پی به شخصیتت میبُردن.....

اونوقت نه آبرو و حیثیت برات میموند و نه هیچ چیز دیگه ای...

بگذریم.

میگذریم.

میذاریم خوشحالی این حق الناسِ یکصد و سه هزار تومنی ای که دیشب به حسابم ریخته شده، چند دقیقه بیشتر بمونه

پیش‌بینی رهبر انقلاب از نقشه براندازی ۹۸ چه بود؟ (کلیک کنید) / ایران ۲۰۲۰ + فیلم  و عکس

۲۵ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۵
میرزا مهدی

دیشب که یارانه ها واریز شد

امشب هم که کمک معیشتی میریزن به حسابمون.

میکنه به عبارتی «یکصد هزار و پانصد تومان»

خوب من حساب کردم در ماه با همسر، 201 هزار تومن پولِ مفت میاد تو جیبمون. میشه سالی 2412000 تومن.

قبر هم نمیشه باهاش خرید؛ولی خوب عِب نداره. میشه یه کار کرد. یه توالتِ عمومیِ تک واحده یه جایی که زمینش صاحب نداشته باشه باشه بزنیم تا ملتی که رد میشن  بِرَن  بِــر.....ـن نوش/.

خیلی هم خوب. ثواب هم داره. چرا اینا انقدر نگرانن؟ ما که کاریشون نداریم...

بعد یه چیز دیگه: من که مصرفِ بنزین ندارم هم سهم میبرم از کمک معیشتیِ حاصل از درآمدِ بنزین؟

آره؟ یعنی اونایی که ماشین دارن، سهم نمیبرن؟ یا خودشون هم سهم میبرن؟ الان یعنی از جیب یکی میکشن بیرون میریزن تو جیب من؟ خوب خودش نمیتونست بده؟ با تواَم!

بیای بگی: بیا مهدی جون من امروز ده لیتر بنزین زدم این بیست هزار تومنو بگیر. حسن پول بنزیناشو بده مهدی. قلی بده به نقی. جعفر بده به جواد...هان؟ نمیشه؟

الان دقیقااین قسمتشو نفهمیدم.  مثلا اگر کاظم روزی 5 لیتر بنزین بزند و در ماه 150 لیتر بزند، حاصلضربِ مازادِ خریدِ آنکه 2000 تومان است ضرب در 150 لیتر، میشود 300 هزار تومن؟ 

بعد همَّشو میدن؟ یا پِتـشو میدن.قوطیشَم میدن؟

واقعا چون نمیدونم دارم میپرسما...

الان من از کجا بفهمم پولی که تو حسابم اومده مالِ کدوم بی نوایی بوده تا بهش برگردونم بگم داداش ما نخواستیم . بیا مالِ خودت.

میشه یعنی مثلا به نیتِ اعتراض، هرکی هزینه کمک معیشتی گرفت، بره بده به ..... نه نمیشه که.

تو فکر چیپس هام.... فکر کنم تا چند وقت دیگه درِ چیپس رو باز کنیم فقط بوش بخور به دماغمونو یه کم نمکِ چرب تهِ نایلونش باشه...

توالتو کجا بزنم؟

الان این ناشناسی که تو مطلبِ قبلی، منو شُست گذاشت رو بند، چه حسی داره وقتی رسیده به انتهای مطلب و هیچی عایدش نشده؟

سلام همکار!

من که کاریت ندارم چرا نگرانی؟ 

++++++

برای برادر دوستمون دعا کنید...

دلنگرانیم همه

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۳
میرزا مهدی

مومیایی از چپِ شناسنامه، فراخوانده میشویم.

بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌های خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آینده‌ای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.

رَشک میورزیم و گاه‌گداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که چی؟ که چرا؟ که جا؟ از کجا؟ و چرا؟ و چرا؟ ... و چرا؟

جَهْلْ.

++++

دوستِ محسن میگفت صبح پاشدیم دیدیم بنزین گرون شده.:)) خود محسن در جوابش بیشتر خندید و گفت زخمه ها. این زخمه. :))))

گفتم مشکل اینجاست که هم به گرونیه بنزین میخندین هم به زخمتون :|

خندیدن و گفتن: آره :))) عجب چیزی گفتیا.

پاشدم رفتم یه جا دیگه نِشَستم.

ابله ها:|

{ممنون از مسلمانِ عزیز"بنیانگذار این چالش" و سید جوادِ عزیزم}

عبارات:

چپ شناسنامه= صفحه ثبتِ فوتِ افراد

مقطر طلای سیاه= بنزینِ عزیز

سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌= خرید و فروشِ بنزینِ ماشین D:     :|

جهل= همه چی. من . تو. ما . دولت. کابینه. حمایت از حقوق مصرف کنندگان. بشریت. 

جهل یعنی استقلال. آزادی. خیره سری. پدرسوختگی. بی غیرتی. بی ناموسی.

جهل یعنی گناه. یعنی حق الناس. یعنی اشراف گری. یعنی سرمایه داری.

جهل یعنی سکوت. سکوتِ بیجا. 

جهل یعنی سکون. 

جهل یعنی رکود. 

جهل یعنی همه چی جز خدا.

پینوشتِ بی‌ربط: کامنت، نظر، دیدگاه، زیرنویس، پانویس و یا هرعنوانی که درسته، و از جانبِ شما عزیزانم، زیر مطالبم نوشته میشه، مستحقِ لااقل یه تشکرِ درست و درمون هستند و قدردانی از اینکه محبت میکنید و وقت میذارید و میخوانید. این عقیده ی منه و قلباً و عقلاً و عرفاً اینطور فکر میکنم. پس اگر دیدگاه های شما بی‌جواب میمونه، حملِ بر بی‌نزاکتی و بی ادبیِ من نذارید. حتی شما دوست عزیز!

واقعا اغلب مواقع نمیدونم زیرِ دیدگاه‌های شما، چی باید بنویسم. بذارید رو حسابِ عدمِ تمرکزم. پاینده باشید و سالم و ماندگار. با دلی شاد و روحی آرام و لبی خندان. چاکریم.

الهم عجل لولیک الفرج«آمین»

۱۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۰
میرزا مهدی

سلام من که شاعر نیستم ولی صبح که از خواب بیدار شدم ، انگار که به من الهام شده باشه، مدام این غزل رو زمزمه میکردم....گفتم چیزی که لقلقه ی زبونمه رو بنویسمش که شد این:

با احترام به شعرای عزیزِ بلاگر، علی الخصوص حافظ جان!

لازم به توضیح نیست که مصرع های آبی رنگ از حافظ شیرازیست و مشکی ها از من D:

یه چیزی میگن به این سبک شاعری. چی میگن؟ مشاعره؟ مشاجره؟ مناظره؟ مناقشه؟ مساعده؟ مناقصه؟ مزایده؟ مزایدات؟مناقشات؟مناقصات؟منتخبات؟مندرجات؟مندوبات؟منسوجات؟منصوبات؟منظومات؟منفصلات؟منقلبات؟منقولات؟منکرات؟منهیات؟مواجهات؟موازات؟مواسات؟مواصلات؟مواضعات؟موالات؟موجبات؟موجودات؟موضوعات؟موقوفات؟موهبات؟موهومات؟مهمات؟مهملات؟مؤاخذات؟مؤثرات؟مؤخرات؟مؤسسات؟مؤکدات؟مؤلفات؟مؤمنات؟مؤونات؟میسورات؟

حالا هرچی!!!

.

.

.

.

.

.

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

نزدِ دوربین هم که هستند، کارِ بد بد میکنند

در عجب ماندم که دیدم. link (مکث)حافظ اما گفته بود:

چون به خلوت می‌روند! آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

قوْتِ مردم را چگونه جیره بندی میکنند؟

حافظ از آقای مجلس یک سوال پرسیده بود

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

چوب در آستین و تُنبانِ فریدون میکنند

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند که جدّی میکنند!

یا رب این نو دولتان را با خرِ خودْشان نشان

زیرِ دُمبَش را چو نکبت‌بار مُعَطَّر میکنند!

در خفا دستِ گدایی سوی مغرب؛(مکث) در نهان، D:

کاین همه ناز از غلامِ ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

استقامت، استواری، پافشاری میکنند

در تَوَهم، در خیالند چون‌که با یارانه ها

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حُــسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کُشد

در عمل « اَ » جای آن « اُ »، ذبحِ مردم میکنند

زمرۀ دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بعضیا گفتند که نه. «از خاک بر سر میکنند»

بر در میخانۀ عشق اِی حسن! تسبیح گوی

گفتمت یکبار! جُزاین باشد، درآستین میکنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت:

مهدی جان! بابا! عزیزم! عاقبت سر توی گونی میکنند

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۹
میرزا مهدی

یه ضرب المثلی هست که میگه: گاهی اوقات لازمه زیرِ دُمِ خر رو بوسید. معذرت میخوام عبارتِ کوچه بازاریش میشه : دستمال زدن. (به کفشِ طرف مثلا) یه بار که میخواستم برم جایی برای استخدام، بابام به من گفت: مهدی جان اگه لازم شد زیرِ دُمِ خر رو ببوس. و من نبوسیدم. تو کَتَم نرفت. من نمیفهمم اون خلبانی که سُکان و اون خدمه هایی که کار و وظایفشونو رها کردن، برای چی بوده؟ بوسیدنِ زیرِ دُمِ خر؟ عجب خری هم.....

آقای رئیس جمهور، بخند! به مشکلاتِ مردم بخند!  اجالتاً شمعتو فوت کن... تا وقتش...

۲۱ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۸
میرزا مهدی

دیشب  تو وقتِ بیکاریم، در کتابی که یه دوستِ عزیز به من هدیه داده بود یک جمله ای خوندم که برام جالب بود:

اگر یک دانشمندِ هسته ای و یک آدمِ عادی به (نمیدونم  کجا دقیقا) مرکزِ ری‌اکتوری (یه یه همچین چیزی) برن، آدمِ عادی یه چیز تعریف میکنه و میگه چی دیده، ولی یه دانشمندِ هسته ای میتونه درمورد همون چیزی که اون آدم هم دیده، ساعتها سخنرانی کنه.

فهمِ دیدن و حس کردنِ یه ماجرا میتونه کمک کنه به نحوه ی پرداختن و شرح اون ماجرا توسط من و شما. 

این در جواب شما دوست  عزیزم که فرمودی اگر من تو چنین شرایطی که شما قرار میگیری و این همه آب و تابش میدی و مینویسیش، قرار بگیرم، هرگز نمیتونم اینطور بیانش کنم.

نه اینکه بخوام بگم من فهمیده هستم و شما نه. خیر. عرضم اینه که شما اگر با دقت به اتفاقات و ماجراهای ریز و درشتِ اطرافت  خوب نگاه کنی و حس و درکشون کنی، میتونی ارتباطِ عمیق برقرار کنی و به همین سبب هم میتونی خوب شرحش بدی.

گاهی شده بخشی از یک سریال رو نمیبینیم و از یکی میخوایم که تعریف کنه. 

نفر اول میاد از سیر تا پیاز رو تعریف میکنه. اونقدر که حوصله ت سر میره و اون چیزی که میخوای بشنوی رو هرگز بهش نمیرسی. این آدمها حتی موقعی که پیام بازرگانی پخش میشه هم اعلام میکنن و میگن: یهو اینجای فیلم آگهی ها شروع شد(درچنین حالتی یا نمینویسید و یا اگر بنویسید انقدر طولانی میشه که کسی نمیخونه)

نفر دوم رو وقتی ازش میپرسی فلان قسمت فلان سریال چی شد؟ میگه: هیچی. تموم شد. حسن رو زندانی کردن و جواد هم رفت درِش بیاره و تموم شد.(درچنین حالتی هم شما نمینویسید چون با خودتون میگید خوب که چی؟ مگر اینکه یه آدم بی مغزی مثل من باشید که تمام خوب که چی هاتون هم بنویسید. که نیستید)

نفر سوم اما میاد بخشی از جزئیاتی که باعثِ اسیر و گرفتار شدنِ حسن بوده رو تعریف میکنه و از جواد هم میگه که چطوری قصد داره حسن رو آزادش کنه..... یعنی بخشهای مهم و کلیدیه چیزی که دیده رو میگه. اتفاقی که رخ داده رو با علتهای موجودش بیان میکنه. و با هنرنماییِ شخصیِ خودش، حالا در حد مجاز یه آب و تابی هم میده و برات تعریف میکنه.(من. خودستا هم خودتونید)

وبلاگِ دوستم آبلوموف رو ببینید.

دیدید؟

خوب برید ببینید دیگه.. با تواَم!

عکس یه گربه روی دیوار. همین. چیزی که هر روز همه میبینیم و اصلا اندازه ی نفس کشیدنمون برامون عادی شده. ولی خوب یه نگاه عمیق و درک کردنِ اتفاقی که هرچند ساده داره رخ میده باعث میشه با آب و تاب و {صدا گذاریِ نوشتاری(!) "یه اصطلاحِ من درآوردیه" } یه همچین مطلبی رو ارائه بده. و یا این عکس رو ببینید لینک

تو این عکس جناب فلاحتی ، غیر از اینکه حس میکنه ماجرای ایستا و ساکنِ موجود رو، حتی نگاهِ نامعلومِ سوژه هاش هم درک میکنه و با یه اشاره ی کوچولو ذهنِ منِ مخاطب رو به -حتی- نگاهِ دور دستِ سوژه هاش هم سوق میده.

اگر عکسها رو دیدید و پیش خودتون گفتید چه مثالِ بیخودی زد این میرزا، به این معنیه که باید روی خوب دیدن و درک کردنِ وقایع پیرامونتون تمرین کنید. و سخت هم تمرین کنید.

زیاده گویی نکنم. هدفم از نوشتن این یادداشت این بود که عرض کنم برای وقایع‌نگاری باید فقط نبینید. به دیدنِ محض بسنده نکنید و خوب تماشا کنید. عمیق تماشا کنید و اگر دوست داشتید با حس و قدرت تخیلِ خودتون، آب و تابش بدید و قلم بزنید.

 حالا این میتونه مروری بر خاطراتِ گذشته، عبور یک گربه از روی دیوار، مانکنِ لخت و شکسته ای کنار سطل زباله ، یه اتفاق ساده مثل شغل_من و یا هرچیز دیگه ای باشه.

به قول معلم دینی کلاسِ دوم راهنماییمون : و منَ الله توفیق

پینوشت: اصلا قصد داشتم یه ماجرای خنده دار تعریف کنم.... خیلی خنده دار درمورد چندتا سگ که دیشب دنبالم کرده بودن. ببینید چی شد؟ :))) صلاحیتِ معلمیِ نویسندگی رو از دست دادم.

یه پینوشتِ دیگه: استادمون میگفت: هیچ دلیلی وجود  نداره وقتی از یک مرغ و سه چهار تا جوجه که تو باغچه ی خونه ی مادر بزرگتون دارن دون میخورن، ایده گرفتی و شروع به نوشتن کردی، در آخر داستانت هم اون مرغ و جوجه ها حضور داشته باشن..... سَرشونو بِبُر و بُخور ولی بذار داستانت اونطوری که میخواد پیش بره، پیش بره. (مثلا خواستم بگم من هم استاد داشتم)

همه رو میخواستم.

زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....

از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.

مامان همش به توران خانم میگفت زینب‌تون برا مهدی‌مون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.

مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.

ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟

منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی لخت بودم و  یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت. 

روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه  از همشون مراقبت میکردم.

یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: «معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.

زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و  زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. زری شاشو زری سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر  مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. زری سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.

موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط زری هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.

(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: «ادامه دارد...»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد.... )

پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.

#چند_همسری

و این

۴۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۲
میرزا مهدی

یه خواهر زاده دارم که هشت-نُه سالشه. یه خرگوشی داشت که مُرد. نفهمیدیم چطور. ولی یهو مُرد. یه چند ساعتی کارآگاه بازی درآوردیم و بالاخره فهمیدیم مادرش(خواهرم) یه مشت خرت و پرتی که توش هم نفتالین  و هم سم موش و سوسک و انواع اقسام سموم توش بود رو پرت کرده بود کنار قفسِ این حیوونکی. و اون هم قبل از مسموم شدن، یه سکته زده و  بعد دار  فانی رو وداع گفته.

"یاسمن" از مدرسه برگشت و طبق معمول یه نگاهی به قفس انداخت و دید خرگوشش دراز کش شده و ما هم دست به سینه و متأثر ایستادیم و نگاش میکنیم.  گفت "دایی برگردونش. خوب میشه." گفتم "مُرده دایی." خواهرم یهو پرید وسط حرفم و گفت: "عــه... چی میگی؟ نه نمرده.(یه چشم غُره ای به من رفت و دست دخترشو گرفت و گفت)  بیا بریم تو برات توضیح بدم." و شروع کرد به آسمون ریسمون بافتن و مغلطه کردن و یه چیزای بی ربط گفتن و اراجیف تحویل بچه دادن که : نه. نمرده. خوابیده.  دلش میخواد بره پیش خدا . همه باید یه روزی بریم پیش خدا و فقط ما (بزرگترها) باید خرگوشت رو ببریم یه جایی که تو خبر نداشته باشی کجاست و یه مشت حرفای اینچنینی.(حالا مثلا بچه باور کرد حرفاش رو. خوب که چی؟ تا کِی؟) یهو خواهرزادم داد زد : "اه هَمَش دروغ میگی."

تهش هم رفت تو یه اتاقِ دیگه و زد زیر گریه. این بچه هرگز به مادرش اعتماد نداره چون از سرِ ندانستن، همیشه چیزی که واقعی‌ست رو از بچه ش میگیره و یه مشت دروغ های بی مغز تحویلش میده.

++++

نکات: حقیقت حقیقته و هیچکس هم نباید از اون محروم باشه.خیلی از آدم بزرگا حقیقت رو از کودکان کتمان میکنن . چرا؟ جرم کودک اینه که چون کودکه، پس نباید حقیقت رو بدونه؟ مگه حقیقت فقط مالِ ما آدم بزرگاس؟ یا مگه حقیقت برای آگاهیِ ظریفِ کودکانه مضره؟ 

نه به نظرم نیست. 

حقیقت هیچوقت مضر نیست. حتی برای کودکان.

ببینید ما آدم بزرگا در مقابل دروغ قدرت دفاع داریم، اما بچه ها نه.برای همین باور میکنن. چون به ما اعتماد دارن. نباید به این اعتمادِ بی‌شائبه خیانت کرد. خیانت به اعتمادِ بچه ها، خیانتِ به خود بچه هاست. بالاخره دیر یا زود  این دروغ فاش میشه و وقتی که متوجه دروغ شما و حقیقت بشن، عصیان میکنن. بعد دیگه حرف شما رو باور نمیکنن. به شما بی اعتماد میشن. و این بی اعتمادی بچه ها رو رها نمیکنه و تا بزرگسالی همراهشونه.

بعضی از ماها به همین دلیله که به هیچکس  اعتماد  نداریم. ما در دیگران چهره ی پدر مادرمونو میبینیم و میگیم وقتی نمیشه به اونها اعتماد کنیم برای چی به یه آدمِ غریبه ولو اینکه خیر خواه ما باشه، اعتماد کنیم؟ 

اینجور آدمها حتی به همسرای خودشون هم اعتماد ندارن. این بچه ها یه روزی به حقیقت پی میبرن و شما پدر مادرها رو سرزنش میکنند.

حقیقت هم که میخواید بگید پیچیده ش نکنید .در لفافه هم نگید خوب. همونطوری که هست بگید. ساده و بی پیرایه. و اگر سوالی میپرسه که جوابش رو نمیدونید ، لازم نیست تظاهر کنید و جوابِ مُتِکَلِفانه بدید. اگر جواب رو نمیدونید، بهش بگید نمیدونم و حتما به محض اینکه به جواب رسیدم بهت میگم؛ و اگر تو خودت زودتر فهمیدی به من بگو.  واقعا بچه به این صداقت شما میباله.....(داریم همچین پدر مادرهایی؟) 

هرگز خودتونو به قیمت جهلِ کودکِ خود، ارضا نکنید

حالا لازم هم نیست حقیقت رو بیشتر از نیازش بهش بگید . ولی بگید. و مهمتر اینکه هرگز بهش نگید دونستنش برات زوده و باید بزرگتر بشی. وقتی یه سوالی میپرسه، پس یعنی اون سوال در او ایجاد شده، وقتی سوال ایجاد میشه، پس یعنی براش زود نیست. حالا هر سوالی باشه.

 زمان ِ دونستن، به سن و سال نیست که. من خودم الان حدود چهل سالمه هنوز یه سری سوالا برام ایجاد نمیشن و وقتی یکی میپرسه و من میشنوم پیش خودم میگم عه چرا به عقل خودم نرسید؟! (خوب بیشتر از این به اعتبار خودم گَند نزنم) 

آره عزیزانم !خلاصه اینکه دروغ نگید. آره بابا جان! حقیقت رو تا جایی که نیازه بگید بابا!. فلسفه بافی هم نکنید. بی پیرایه بگید. مستقیم هم برید سر اصل مطلب. ها باریکالله. مغالطه هم نکنید/. خوب برای این جلسه بسه.


آهان این هم برای بعضی از دوستان: استاد (استاد یعنی کسی که به مرحله ی استادی رسیده و مورد تایید اساتید دیگه، بر کُرسی نشسته) به ما کمک میکند تا صخره ای را که جریانِ رودِ استعدادهای ما را سد کرده کنار بزنیم و دوباره جاری بشیم.  اما متأسفانه ما از استاد اجتناب میکنیم. چرا؟ چون به استاد اعتماد نداریم. و این بی اعتمادی ریشه در نوعِ رفتارِ والدینِ ما داره. اگر خرگوشمون میمُرد و همون موقع میگفتن، مُرد!؛ الان ما به اَساتیدِمون اعتماد داشتیم. 

بریم سرزنششون کنیم.


۳۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۸
میرزا مهدی

آدم است دیگر انقدر به دنبال خوشبختی از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میرود که هرکس در آن ساعت از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا برود اورا در حال رفت و آمد از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میبیند

+++++

یه زیر خاکیِ دیگه. یه زمانی هم مینی‌مال مینوشتیم. ای تُف به این گذرِ زمان link


۳۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۲
میرزا مهدی

گفت: مراقب شیطون باشیا!

گفتم: شیطون که حله. حواسم بهش هست. گولشو نمیخورم. تو مُشتمه.

گفت:به هرحال. باس بهت میگفتم.

با لبخند و تبسمی که رو لبهام بود به مُشتم نگاه کردم دیدم تو مُشتم نیست. نشسته بود رو لبهام



+++

۱۲ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۷
میرزا مهدی

ما توقعمون از دنیا خیلی بیشتر از چیزیه که مستحقشیم...

وقتی از نظر معنویات فول میشیم؛ وقتی اقتصادمون رو به راه میشه، وقتی کانون گرمِ خانوادمون داغ و دلچسب میشه؛ وقتی رو به راهیم و غمی نداریم، باز یه چیزی آزارمون میده. یه چیزی کمه. یه چیزی یه جاییش میلنگه. نمیدونم شاید بیشتر از چیزی که مستحقشیم، میخوایم. نمیدونم این زیاده خواهیه؟ حق طلبیه؟ چیه؟

فقط میدونم که یه جایی یه چیزیمون شُل وا میده و ناجوانمردانه، روحمونو سیخونک میده که خوش باشیم و نیستیم و به جاش زجر میکشیم....

دنیا نوازشمون میکنه که بخندیم، از حس ترحمش عصبی میشیم. قلقلک میده، زجر میکشیم. انگشت تو چشممون میکنه، کفر میگیم.... دل و روده‌مون رو میکشه بیرون.

 و ما که اصلا دیگه.....

+++

کفِ دستمو که میذارم رو زمین و میخوام بلند بشم میگم"یا علی" بعد دستمو میذارم رو زانومو میگم"یاحسین" راست که میایستم اول به "امام رضا" سلام میدم و حق همسایگی رو به جا میارم و بعد دستمو میذارم رو سرم و به "امام زمان" عرض ادب میکنم. از یه قدقامتم تا قیامم، متوسل میشم به این چهار بزرگوار که اگه یه روزی یه جایی سِکندری خوردم و پام لغزید و سرم گیج رفت و دلم آشوب شد،  یکدومشون دستمو بگیرن و روبه راهم کنن و به دیواری تکیه م بدن و  وقتی متعادل به صراط مستقیم شدم، رهام کنن و بگن، برو به سلامت و برم به سلامت. تهش شب که میشه، غر میزنم سرشون که چرا داشتم میخوردم به دیوار، حواستون به من نبود؟ اون موقع یکی نیست بیاد دستشو بذاره زیر چونه م و نَسَخَمو بکشه و بگه مردِ حسابی، سکندری خوردی و دستتو گرفتن و گذاشتنت لبِ دیوار که نیفتی، اونوقت میگی چرا خوردم به دیوار؟ 

 و من که اصلا دیگه....

+++

خدایا شکرت! برای داده‌هات شکر . برای نداده‌هات هم شکر. برای هر آنچه که مستحقش بودم و به من ترحم کردی و دادی، شکر. برای هر آنچه که مستحق و لایقش نبودم ولی دادی هم ، شکر.  برای هرآنچه که لایق داشتنش نیستم و ندادی و ممکنه که ندی هم، شکر.

یکی بیاد منو در آغوش بگیره. آقا لطفا

۲۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۴۴
میرزا مهدی

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی