یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

به بهانه سفر پیاده روی اربعین

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۰۵ ب.ظ

خاطره بگم از سفر پیاده روی اربعین 1401 شمسی


اوضاع مالیمون اصلا خوب نبود. همه چی دست به دست هم داده بود تا رفتنمون شدنی نباشه. دلم میگفت هرطور شده میریم اما جیبم میگفت: شدنی نیست. بشین سرجات.

همسر مدام میگفت چقدر پول لازم داریم و من مدام دست به قلم میشدم و براش مینوشتم اجازه خونه ی قبل و بعد سفرمون باید مهیا باشه که نه بده کار باشیم و نه وقتی بر میگردیم بده کار بشیم. قرض فلانی رو باید بدیم و قسط فلان جا رو باید تموم کنیم. کرایه ماشین رفت و برگشت و هزینه های جاری هم یه طرف.

اما همسر فقط قیمت میپرسید و میگفت سر جمع چقدر لازم داریم. گفتم حداقل هشت تومن. گفت چقدر داری؟ گفتم پنج تومن. گفت سه تومن هم من دارم. با تعجب پرسیم از کجا؟ توضیح داد.

دیگه دلم که میگفت هر طور شده میریم، جیبمون انقلت نمیومد که بشین سرجات.

زمانش رسید. اما بلیط وجود نداشت. از اونجایی که سفرمون همیشه دو نفره بوده و وسیله نقلیه ای هم نداشتیم که تا دمِ مرز بریم، باید اتوبوس گیر میاوردیم. اما اتوبوس و بلیطی وجود نداشت. بنابراین از سر شانس و اقبال یا لطف امام حسین(ع) تونستیم بریم ساری و از اونجا برای تهران بلیط قطار گیر بیاریم. اون هم به خاطر کنسلی هایی که وجود داشت.

رسیدیم تهران. رفتیم ترمینال آزادی. هزاران نفر آدم اونجا بود و دریغ از یک اتوبوس.

 سیل آدمها بود که از یه باجه به یه باجه ی دیگه میدویدند تا بلکه یکی از متصدیانِ فروش بلیط، چراغ سبزی نشون بده. اما دریغ از حتی یک چراغ سبز

 ساعت  پنج صبح تا هشت صبح، من هم لابلای این موج از این باجه به اون باجه میدویم. اما باز هم دریغ و صد افسوس.

 موج خوابید و ملت رو صندلی ها بعضی ها هم روی زمین نشستن. نمیدونم چی شد و کی چه صدایی شنید که یهو همه هجوم بردن سمت یه باجه. اما نه صدای بوقی اومد و نه اتوبوسی وجود داشت. من هم به جمع مشتاقان پیوستم. همسر هم دنبال من کوله پشتی ها رو روی زمین میکشید تا گُمَم نکنه. متصدی گفت: یک میلیون تومن بلیط هر نفر تا ایلام. اگر میخوای تو راهروی اتوبوس بشینی هفتصد تومن. خیلی بهم بر خورد. خیلی ها مشتاق همون بلیط بودن و در کسری از دقیقه همه ی بلیط ها فروش رفت. همسر پرسید چرا کشیدی عقب؟ گفتم خود امام حسین راضی میشه که تو زیر دست و پای مردم رو زمین بشینی؟ گفت: مینشستم. گفتم امام حسین راضی میشه بلیط پانصد هزار تومنی رو هفتصد هشتصد تومن پول بدی و دامن بزنی به بازار سیاه اینها؟ گفت چه ایرادی داره؟ عوضش راهی میشدیم. گفتم نمیخواد. حتما قسمت نیست که بریم. برو بشین رو اون صندلی یه کم دیگه بگذره یه سر بریم خونه داییت و بعد برگردیم بابلسر.

ریخت به هم. 

خودم هم ریخته بودم به هم.

 همه

ریخته بودن به هم.

 ماشین نبود و اگر هم بود به قیمت گزاف بلیط میفروختن. همسر رفت یه آبی به سر و صورتش بزنه و برگرده. دوباره موج و همهمه ی مردم شروع شد و همه هجوم آوردن جلوی گیشه ای که من مقابلش نشسته بودم. دستم رو تکیه داده بودم به دسته ی چرخِ دستی که همراهمون بود. داشتم به آدمها نگاه میکردم. به شوقشون به سر و صداشون. به استرسشون که نکنه نتونن برن. همینطوری تو فکر بودم که دیدم لابلای مردم یکی داره با دست به من اشاره میزنه. متصدی گیشه بود. با ایما و اشاره گفتم با منی؟ گفت آره. رفتم جلو. صداش به صدام نمیرسید گفت چند نفرید؟ گفتم دو نفر. گفت واسا الان برات بلیط صادر میکنم. باورم نمیشد. دست و پام رو گم کردم. هم باید مراقب میبودم که همسر وقتی برمیگرده دنبالم نگرده و هم اینکه نمیشد این جا رو ترک کرد. گفتم راست میگی؟ گفت مگه نمیخوای بری مهران؟ گفتم تا مهران میره؟ کرایه چنده؟ گفت واسا چیزی نگو. واقعا باورم نمیشد من که نا امید شده بودم و قصد برگشتن داشتم. چطور شد لابلای اون همه آدمی که جلوش ایستاده بودن چشمش به منی که دور تر از همه بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم، توجهش رو جلب کردم. 

همسر رسید. پیدام کرد. گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم گریه؟ به خودم اومدم دیدم اشکه که داره از چشمام میریزه رو گونه هام.

 گفتم برو بشین تا بیام. ده دقیقه نشد. داشتم بال در میاوردم. بیلط تو دستم بود با قیمتی که دولت مصوب کرده بود.

شب مهران بودیم. مهران شلوغ و در هم بر هم. اونایی که بودن و دیدن میدونن من دارم چی میگم. جای سوزن انداختن نبود. باید مسیر حدود 15 کیلومتری رو پیاده میرفتیم تا برسیم به مرز. اما نمیشد قدم از قدم برداشت. این خط خیابون به سمت  مرز و اون یکی خط در حال برگشت بودن. آمبولانس بود که خالی میرفت و پُر برمیگشت. اونایی که در حال برگشت بودن، حتی به مرز هم نرسیده بودن. مدام فریاد میکشیدن که برگردید. مرز بسته ست و ملت زیر دست و پا دارن له میشن. ما همونطور که قدم میزدیم، همه ی حواسمون به اخباری بود که از زبان آدمهایی که در حال برگشت بودن میشنیدیم. کارمندان فرمانداری و نیروهای انتظامی هر ده پانزده متر وسط بلوار ایستاده بودن و التماس میکردن که نرید به سمت مرز. اوضاع خوب نیست. قسم میدادن که برگردین. شاید اگر تنها بودم توجهی نمیکردم اما همسر رو تو اون شرایط نمیتونستم ببینم. نمیذاشتن بریم. اخبار خوبی از مرز شنیده نمیشد. به همسر گفتم باور کن قسمت نیست بریم. اون از پولی که به سختی جور شد. اون هم ترمینال و بلیط. انگار امام حسین هر دری رو به روی ما میبنده ما میخوایم به زور باز کنیم. مدام دلداری میداد و من هم نق میزدم که امام حسین من رو نطلبیده و تو هم داری به پای من میسوزی. خلاصه گرما زده و تشنه و گشنه، تصمیم گرفتیم یه گوشه از خیابون بخوابیم تا صبح بشه.

نماز صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم خبری نیست. خیابون سوت و کوره. یه عده خوابیدن و یه عده هم در حال نمازن و یکی دو نفر هم به سمت مرز قدم میزدن. نیمدونستیم چی شده. از یکی از پاکبانان شهرداری که مشغول بود پرسیدیم گفت مثل اینکه مرز باز شده. در پوست خودمون نمیگنجیدیم. برای هر ماشینی دست تکون میدادیم و خلاصه یه وَن سوارمون کرد و تا جایی که ماشین ها اجازه ورود داشن ما رو رسوند. هنوز حدود ده کیلومتر به مرز راه داشتیم و نمیدونستیم وقتی برسیم مرز بازه یا نه. شلوغ میشه یا نه. جلوی ما تا چشم کار میکرد زائر بود. با خودم گفت تا ما برسیم به مرز بااین همه ازدهام قطعا دوباره شلوغ میشه و باید برگردیم. پس تا یه تاکسی دیدم که به سمت مهران برمیگشت، پریدم جلوش و درخواست کردم که تا جایی که ممکنه ما رو ببره سمت مرز. حدود دو سه کیلومتریِ مرز پیاده مون کرد و رفت. حدود نیم ساعت بعد رسیدیم به مرز و گیت. هیچ کس نبود. انگار کل اون گیت ها رو گذاشته بودن واسه ما هفت هشت ده نفری که اونجا بودیم. بدون معطلی در کمتر از ده دقیقه از مرز خارج شدیم و وارد عراق شدیم....

اما زائر بود و خاک و خاک بود و زائر. نه وَن بود و نه سواری و نه حتی یک خودروی سواری. دوباره ماجرای ترمینال آزادی داشت تکرار میشد.  هر ماشینی که میومد فقط به سمت کربلا میرفت. اما ما مقصدمون نجف بود. ساعت ها در طوفان زائرها و غباری که در هوا موج میزد به اینور و اونور میرفتیم تا اینکه صدایی شنیدیم که فریاد میزد، نجف! نجف! حرم امیرالمومنین! و مدام تکرار میکرد. نفهمیدم چطور همسر رو دنبال خودم میکشیدم. اولین نفر سوار اون خودرو شدیم و تا چشم به هم بزنیم،پُر شد.

پیش به سوی نجف و حرم مطهر امیرالمومنین

اما امان از راننده ی بی مسئولیت. 

هنوز ده کیلومتر نرفته بودیم که بنزین تمام کرد. ظهر شده بود و وسط جاده ما رو با ماشینش تهنها گذاشت و یک پیت بنزین برداشت و منتظر اتوموبیلی شد که به اولین پمپ بنزین برسوندش. نیم ساعت گذشت و خبری ازش نشد. یک ساعت بعد هم نیامد. درست سه ساعت و بیست دقیقه طول کشید تا سر و کله ش پیدا شد. شرمنده بود و مدام عذرخواهی میکرد. اما خوش مشرب و با صفا بود. راه افتادیم. به شلوغی های اول نجف رسیدیم. راهِ حدود هفت ساعته رو بیشتر از دوازده ساعت در اتوموبیلش بودیم. تلاش میکرد میان بر پیدا کنه اما مسیر رو بلد نبود. هر بار به جاده ی اصلی میرسید متوجه میشد از شهر نجف خارج شده و دوباره برمیگشت. نمیفهمیدیم چرا اصرار داره که از جاده خاکی ها بره. کم کم زائرهایی که همراهمون بودن صداشون دراومد و تک تک هرکدام هرجایی که دیگه تاب نمیآوردن، پیاده میشدن و بقیه راه رو پیاده میرفتن. ساعت دیگه نزدیک  یازده شب بود که تصمیم گرفتیم از صندلیِ ماشین دل بکنیم و با پای پیاده به سمت حرم حضرت امیرالمومنین حرکت کنیم. چیزی حدود دو ساعت قدم زدیم و بالاخره گنبد آقا رو دیدیم. سلام دادیم و خدمت رسیدیم و به پابوسشون رفتیم. 

همین دیگه. نوشتم که به یادگار بمونه. اگر قسمت باشه و ماجرایی این وسط رخ نده و طبق برنامه پیش بریم، امسال هشتم شهریور، غروب باید حرم امیرالمونین علی علیه السلام باشیم. 


پینوشت به عزیزانی که این متن حوصله سَر بَر رو خوندند: معذرت میخوام که فرصت نکردم ویرایشش کنم. :)

نظرات  (۱۰)

این حسین کیست که عالم همه دیوانه‌ی او ست ....

اربعین ....

 

واقعا این اربعین چه می‌کند با جان‌ها ....

 

برای غیر اربعین چه کسی حاضر است اینگونه سختی، شلوغی، توی خاک و خیابون خوابیدن و ... را تن بدهد؟


التماس دعای شدید از جانب یک به احتمال زیاد جا مانده که هنوز کورسوی امید دارد.

سلام

ان‌شاءالله سفرتون پر از خیر و‌ برکت

میشه ما جامونده‌ها رو هم یاد کنید... 

 

خیلی التماس دعا
۱ قدم هم به جای ما بردارید

سلام

من تا به حال نرفتم پیاده روی اربعین، ولی جالبه تقریبا با هرکسی که حرف میزنم یه جور شور شیرینی تو کلامشونه، یه خستگی و زحمت و اذیت خودخواسته دلنشین و خواهان تکرار ...

این سفر جز خستگی، مریضی، درد، ازدحام، عدم امکانات، معطلی زیاد و ... از منظر سیاحتیش چیزی نداره، ولی تاحالا از کسی نشنیدم که نخواد نره و همه میگن سال دیگه بازم میرم...

 

آدمو یاد مغناطیس حسین علیه السلام میندازه

 

۰۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۳ همسر جان نگارنده

آقا اونجایی که گفتید ما گنبد آقا رو دیدیم رو اصلاح میکنم. اون ساعت ما تازه رسیدیم به یه موکب که برای معلولین بود و شب یه چرت کوچولو زدیم و ساعت دو صبح حرکت کردیم و نماز صبح رسیدیم صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله که چسبیده به حرم امام علی علیه السلام. آخه من چی کار کنم با این حواس جَمعت؟

سلام علیکم

الحمدلله. زیارت پیشین و زیارت پیش رو قبول!

التماس دعا.

برای همسرجان نگارنده

 اتفاقا تعجب کردم چجور بعد دوازده ساعت تو ماشین بودن و دو ساعت پیاده روی، رسیدید و تونستید برید حرم

خیلی زیبا بود 

ولی من به شدت خسته میشم و برای همین دیگه هیچوقت دوست ندارم اربعین برم

ان شاءاللَّه به سلامتی برید و برگردید

برای منم دعا کنید 

برای آرامش

۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۱۶ بهارنارنج :)

التماس دعا:)

ماهم پارسال قسمت شد رفتیم

۰۶ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۱۹ استیص‍ ‍آل

خب اشک ما هم درومد..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی