یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احیا» ثبت شده است

سلام

شبِ عباس،اگه چشمی خدای نکرده،اهل بُکاء هم نیست،یه طوری باید به شکل بکائین در بیاد،

اسمش رو تماشاچی نذارن،

دست باید کار کنه،

ناله باید کار کنه،

امشب خود خانم حضرت زهرا سلام الله علیها،شخصاً یک به یک،اسم می نویسه،

شب تاسوعا اگه کسی جا بمونه از قلمِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها، وای به حالش.

التماس دعا

۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۸
میرزا مهدی

دو تا چیز حین بیرون رفتن از خانه باعث میشود  اوقاتم تلخ شود. یکی اینکه وقت اذان باشد و به جای اقامه نماز از در بزنی بیرون و بعد آخر شب یا دم دمای غروب برسی خانه و هول هولکی بخوانی، یکی هم اینکه مثلا یک  مشکلی تو لباس‌هایم پیش بیاید. مثلا ببینم دکمه‌ی پیراهنم افتاده، یا نوک جورابم سوراخ شده،  و یا هرچیز دیگری. از آنجایی هم که اصلا به زبون نمی‌آورم، با همون اوقات تلخ و همون وضع میزنم بیرون و به کارهایم میرسم{مثلا با خودم لجبازی میکنم}

دیشب هم چون موقع پا کردن شلوار، تعادلم را از دست داده بودم و به جای اینکه پایَم به داخل لوله‌ی راستِ شلوار برود، روی فاق گیر کرده بود و افتاده بودم روی مبل و فاق شلوارم هم به حول قوه الهی یک جِرِ مختصری خورده بود، با اوقات تلخ زدم بیرون که برویم احیا. {انگار ملت بیکارند و قرار است  دولا شوند و شلوار پاره‌ی مرا ببینند}

البته وقتی با یک همسرِ مهربان و مدبر و متین هم‌قدم میشویم،{قرار است این مطلب را بخواند ها} خود به خود همه‌ی اوقات تلخی‌ها، مثل شمعِ زیر باران، خاموش و محو میشوند{شمع زیر باران را داشتید؟}

جای شما خالی در صحن امامزاده ای منسوب به برادر بزرگوار آقا امام رضا(ع) جمع شده بودیم و دعای جوشن کبیر را با صدای بلند، میخواندیم و از صفای شب احیا، لذت میبردیم.

می‌خواندیم و الغوث الغوث سر میدادیم و به جمعیتی که لحظه به لحظه اضافه میشد، نگاه میکردیم. یک قسمت زنانه و مردانه شده بود و اینجا که ما نشسته بودیم، به قولِ دختر خانمی که کمی آن سو تر  نشسته بود"لُژ خانواده"نامیده میشد.

وقت قرآن به سر رسید. قرآن های جیبی را درآوردیم و دستمال کاغذی هم ورِ دلمان گذاشتیم که یک وقت اگر اشکمان سرازیر شد، کنترلش کنیم. {هرچند به کار نیامد}

پشت سرِ من خانمِ جوانی نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و بالشتی روی پایش گذاشته بود و نوزادی روی آن به این سو و آن سو غلتانده میشد تا بخوابد.

آقای روضه خوان بسم الهی گفت و ادامه داد، "قبل از اینکه قرآن به سر کنیم، بیاید همه با هم از خدا، یک صدا و با یک زبان(؟) بخواهیم که شرِّ دشمنان را از سرِ ما کم کند". (الهی آمین. مردُم گفتند) بعد ادامه داد. "اصلا همه به سجده بروید و هرچه از خدا میخواهید به زبان بیاورید و برای هرکسی که دلتان میخواهد دعا کنید و بعد قرآن به سر کنیم و التماس کنیم که اجابت شود."(الهی آمین. باز مردُم گفتند){داشت شبیه روضه خواندن پیشنهادش را مطرح میکرد} بعد با لحن عادی گفت: به سجده بروید دیگر.

مردم دیدند که عه مثل اینکه جدی است. همه‌ی آن جمعیت دو سه هزار نفری  رفتند سجده به جز 




من و خانمی که پشت سرم بود.






همسرم در همان حال که در سجده بود صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: چرا نشستی؟

گفتم آخه!!!! 

در همان حالت گوشه‌ی تیشرتَم را کشید به سمت پایین که به زور به سجده بروم.

نشد که بگویم بابا جان پدرت خوب، مادرت خوب، خِشتکِ شلوارم پاره است. 

کار از کار گذشته بود و من در حالتی نا متعادل درست پشت به خانمی که پشتم نشسته بود و به خاطر فرزندی که روی پا داشت نمی‌توانست سجده برود، به سجده رفتم.

آقای روضه خوان گفت: هر دعایی بکنید اجابت میشود. بعد با صدای بلند  گفت: بسم الله. {یعنی بنالید دیگر}

من که فکر و ذکرم فقط به آن خانمِ پشت سری بود، فقط یک دعا به ذهنم رسید که در طول آن سی-چهل ثانیه، تکرار میکردم. 


"خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشـــ




دوستانی که التماس دعا داشتند، از همه‌ی شما عذر میخواهم که نشد. که فکرم جای دیگری بود. که تا آخرِ مجلس از شرمِ آن خانم تکان نخوردم که نکند از گوشه‌ی لُپَم یا دماغم  /. مرا بشناسد. (نه اینکه مستوجب الدعوة هم هستم. به همین خاطر
۲۳ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۴
میرزا مهدی

یک سری از عبادت‌ها هم هستند که خصوصی‌اند. مثلِ روزه گرفتن. یک جایی از یک بزرگی خوانده بودم که روزه گرفتن تنها عبادتی است که مخصوصِ خداست. یعنی اینکه شما میتوانید روزه باشید و کسی جز خدا نداند. و یک عالمه توضیحاتِ دیگر...{اصلا" چه ربطی داشته به چیزی که میخواستم بگویم؟} (دارم سعی میکنم فارسی را پاس بدارم)


دیشب برای مراسم احیا رفته بودم به یک مسجدی که بودن در آنجا با هیچ منطقی جور در نمی‌آمد. نه در مسیرِ خانه‌ام بود نه در محلِ ما بود. نه دوست و نه آشنایی مرا دعوت کرده بودند. نه قبلا آنجا رفته بودم که بگویم به خاطر خاطره‌ی خوب آنجا، دوباره به آنجا رفتم و نه ....(و نه ندارد دیگر. تمام شد)
نشسته بودیم و ندای الغوث الغوث سر داده بودیم که ناگهان از بدِ روزگارِ منِ بدشانس، پنکه ای که بالای سرِ من می‌چرخید، ایستاد.
خوب آن یکی می‌ایستاد. می‌مُرد؟ یا آن یکی که چهار تا پیرمرد با پلیور و ژاکت زیرش نشسته بودند. چرا این؟ چرا من؟ شُر و شُر عرق از سر و صورتم شروع کرد به چکیدن. دیگر اختیار خود را نداشتم. مگر می‌شود در اتاقی مثلا صد متری و با حضور دویست نفر آدم، بدون پنکه، آن هم در این شبهای گرم و پر از پشه؟
پشه بود که می‌نشست تا بخورد، می‌چسبید و نمی‌خورد و غرق میشد و می‌مُرد.
با نگاهی ملتمسانه سرم را به بالا بردم و به پنکه‌ای که در حال ایستادن بود و رمق های آخرش را میکشید نگاه کردم و دیدم که روی یکی از پره های پنکه نوشته شده: "اهدایی از طرف مرحوم حاج کربلایی فلان و همسر مکرمه"
خوب قبل از اینکه سرم گیج برود پایین آوردمش و به کنار دستیم سُقُلمه ای زدم و گفتم:"فراز چندیم" گفت:26
یعنی بدون در نظر گرفتن مداحی و سخنرانی حاج آقا و قرآن به سر، 74 فراز دیگر مانده بود تا بتوانم از این سونای تَر خارج شوم.
الغوث..الغوث....
نگاه به ساعت LED روبرو انداختم که یا خاموشش کرده بودند و یا خراب شده بود .
زیرش نوشته بود. اهدایی مرحوم حاج احمد..فلان
فرازها را رها کردم. دعای جوشن کبیر جیبی را بستم و با عذر خواهی از خداوند منان تبدیلش کردم به بادبزن . گوش میدادم و با رسیدن به الغوث الغوث، همراهی میکردم و حظش را میبردم و به در و دیوار نگاه میکردم و تابلوهای مرحومین از خدماتشان برای مسجد را نگاه میکردم.
یک تابلوی فرش با نقش گودال قتلگاه اهدایی مرحوم کربلایی محمد فلان
فرش زیر پایم اهدایی از فلان
لوستر با یک پلاکارد اندازه کاغذ A4 که روی آن نوشته شده بود اهدایی از طرف خانواده ی مرحوم فلانی
همینطور به اهدایی ها نگاه میکردم و قبل از رسیدن به الغوث الغوث فاتحه ای نثار روحشان میکردم.
هنوز 20 فراز باقی مانده بود که احساس کردم چیزی از پشتِ کمرم رفته داخل یقه‌ام و از بالا به سمت پایین حرکت میکند. در لحظه ی اول فکر کردم مارمولکی چیزی باشد اما چند ثانیه بعد فهمیدم که عرق است که از همه جای من سرازیر است و از چانه‌ام هم می‌چکد روی شلوارم.  بادبزنِ متبرک به دعای جوشن کبیرِ جیبی هم کاری از پیش نمیبرد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم باید بلند می‌شدم و قبل از غرق شدن آنجا را ترک میکردم . باید مراقب می‌بودم پایم را دقیقا در فاصله ی چند میلیمتری ای که بین آدمها ایجاد شده بود بگذارم و کمی بازی بازی کنم تا جا باز کنم و نوبت به پای دیگرم برسد. خوب پیش بینی کرده بودم به نفر چهارم که برسم باید دستم را روی شانه اش بگذارم چون جای پای پشت سرش کاملا نامحسوس است و احتمال سقوطِ منِ بیچاره روی یکی از بندگان خدا زیاد است. خوب باید سرعتم را تخمین میزدم.  عرقِ زیرچانه ام همه را مستفیض فرموده بود و گاها هم به اشتباه روی دعای افراد می‌چکید. همین که به آن مردی که باید دستم را روی شانه‌اش میگذاشتم -تا بتوانم عبور کنم و اگر این اتفاق نمی‌افتاد، من می‌افتادم،- رسیدم، برق رفت. برای یک لحظه همه جا ساکت و تاریک شد. صدای نفس زدن هم نمی‌شنیدم. یک آن فکر کردم در اثرِ گرما مُردم که یکی زیر پایم فریاد زد:آی‌‌‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
آمدم خودم را جمع و جور کنم که له شده ی بینوا بتواند خودش را از زیر آوارم بیرون بکشد، نفر پشت‌سری که پایم را روی انگشتش گذاشته بودم فریاد کشید: هوی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
خلاصه تاریکی بود و گرما و های و هوی آدمهایی که زیر پای من له میشدند. بالاخره رسیدم به درِ خروجی که برق آمد. یک آن دیدم همه دارند سرشان را به عقب(یعنی سمتِ من) می‌چرخانند تا بولدوزری که از رویشان رد شده را ببینند که در کسری از ثانیه، نِشستم و دعا را باز کردم که مثلا من نبودم دستم بود....
به خیر گذشت. در همین لحظه صدای صلوات بفرستید بلند شد و جمعیت همانطور که دنبال متهم میگشتند صلوات فرستادند و مداح شروع کرد به خواندن.

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا فَاعِلُ یَا جَاعِلُ........

۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۴
میرزا مهدی