وقتی درمورد یه سری چیزا نمیتونی واکنش نشون بدی
روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان
پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟
باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.
پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟
باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش
پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟
باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خندهمون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟
پسر بچه: عمو حسین
باباش حرفو عوض میکنه و به منی که برگشتم و با لبخند نگاش میکنم چشمکی میزنه و میریم تو حموم.
***
شب-داخلی-خانه
من: شب بخیر
همسر: شب بخیر. سالروز ازدواجمون هم مبارک
(چشمام گرد میشه. ) مگه پنجمِ بهمن نبود؟
همسر: نخیر امروز بود
من: پنج بودا
همسر: پنج بهمن عقد کردیم. بیست شهریور عروسیمون بود. عیب نداره بالاخره شروع هفتمین سالِ زندگی مشترکمون مبارک. (یه جوری گفتا)
من: (ای بابا باز هم یادم رفت. باید یه جوری درستش میکردم) ولی پنج بهمن درسته. من برای اون روز برنامه ریزی کردم
همسر: مثلِ پارسال؟
من:(من حتی پنج بهمن هم یادم رفته بود) ها؟( چقدر دلش پُره) پارسال خوب آخه..
همسر: بیخیال بخواب. شب بخیر.(بعد پتو رو کشید رو سرش)
من: ی(یه کم به سقف و نور کم سوی شب خواب خیره شدم و دنبال یه توجیحی میگشتم و بالاخره گفتم) شب بخیر.
(هفت هشت دقیقه بعد، در سکوت مطلق)
گفتم: پنج بهمن بود ولی....
یه همچین صدایی ازش دراومد: هوووم هووووف
***
عصر-داخلی- آتلیه {خلاصه ای از یک ماجرا بسیار طولانی}
یه خانمِ خیلی خیلی چاق: سلام عکس آتلیه ای هم میگیرید؟
من: بله دیگه اینجا آتلیه است.
(نگاهی به همسر انداخت. بعد رو به من کرد) میخوام خودتون بگیرید.
من: همکار دیگه ای نداریم که. خودمون میگیریم.
خانم:نه منظورم اینه شما بگیری خانمت نگیره.
همسر مثل همیشه لبخندی زد و گفت هرطور شما دوست دارید. بعد خانمه رفت و با یه چمدانِ بزرگِ درب و داغون و یه نوزاد برگشت. رفت داخل آتلیه و گفت میتونم حاضر بشم. گفتم بله. بفرمایید. هر وقت حاضر شدید بگید بیام خدمتتون.
بعد از بیشتر از نیم ساعت که من و همسر دیگه کم کم داشتیم نگرانِ آتلیه و وسائلش میشدیم، صدا زد و گفت من حاضرم.
دوربینو برداشتم و رفتم داخل و در کسری از ثانیه برگشتم و با چشمای گرد و درشت و متعجب به همسر نگاه کردم و گفتم: این زنه لُخته.
همسر هم با همون لحن معنا دار گفت: خوب خواسته تو ازش بگیری. چشماتو ببند عکس بگیر.(موندم چطوری انقدر زود یه جواب اینچنینی پیدا میکنه)
گفتم : پاشو خودتو لوس نکن برو بگو با این وضعش من نمیتونم ازش عکس بگیرم خودت بگیر.
پاشد رفت تو. من هم نشستم پشت سیستم.
همسر تا رفت تو با صدای بلند گفت: خدا مرگم بده خانم این چه وضعشه؟
صدای خانم: خوب میخوام اینطوری عکس بگیرم
صدای همسر: خوب باشه بگیر. ولی آقام نمیگیره من میگیرم.
صدای خانم: نع. ما قرار گذاشتیم. شما گفتید ایرادی نداره. نیم ساعته دارم حاضر میشم.
صدای همسر: نیم ساعت؟ شما میتونستی برای این وضعیت ده ثانیه ای حاضر بشی کافی بود دکمه ها رو باز کنی و لباسا رو دراری.
صدای خانم: نخیرم کلی از اینا زدم به بدنم
(خیلی دوست داشتم بدونم از اونا چیه؟)
خلاصه کلی بحث کردن و یه ساعت طول کشید خانمه به حالت اولیه برگرده و ناراضی مغازه رو ترک کنه. موقع بیرون رفتن هم گفت: اصلا حرفه ای نیستید. اُمُل ها.
(البته میدونم که یک نظر حلاله ولی چون حجمش زیاد بود، همون یک نظر، شرعاً چندین نظر محسوب میشد. دیگه سرمو بلند نکردم و بهتر دونستم که جوابشو ندم.)
پشم هایم🤣🤣🤣🤣