وقتی من میتونم یه همچین داستانی رو سر هم کنم، چرا خدا نتونه؟
چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۲۳ ق.ظ
به این فکر میکنم: منی که از ترکیب ادغام نفسها و در هم گسستگیِ روح پرفتوح پدر و مادرم به وجود اومدم، اگر ترکیب دو ژن مختلف دیگه رو، یا لااقل یکی از این ژنها با یه ژن دیگه رو در نظر میگرفتن، دیگه منی در کار نبود.
یعنی اگر یه قارچی مثل من رو تقسیم برِ کروموزم های XX مادرم کنن، قطعا نتیجه ش به بابام ربط پیدا میکنه. نه شخصیِ دیگه ای. یا اگر قرار بود به شخصِ دیگه ای ربط پیدا کنه ، دیگه این من، من نبودم. یکی دیگه بود. یا بهتره بگم یکی دیگه بودم. حالا اینکه نخوام بپردازم به مسئله ی تکراری و لوسی که درمورد شونصد میلیون عاشق و شیدایی که در یک مارتنِ غریزی برای رسیدن به محبوب، تلاش میکنن و همه به غیراز من شکست میخورن هم موردیه که بهش خیلی فکر میکنم.
اینکه اصلا چی میشه که اون شب رها سازی عشاق عملیاتی میشه رو نمیخوام بهش فکر کنم؛!!!!! ولی اینکه اصلا چرا این دوتا مزدوج شدن هم فکرم رو مشغول میکنه.
اینکه بابام چطوری از روستاشون در غرب کشور سر از تهران در میاره و درست سرکوچه ی خونه ی مامان من مشغول به کار میشه هم در نوع خودش جالبه.داستانیه اصلا.
اینکه اصلا چرا بابای مامانم اونجا خونه خرید و چرا بابام درست همونجا مشغول به کار میشه؛ اینکه اصلا مادرِ مادرم چطوری از نائین سر از تهران در میاره و با بابای مامانم که از یزد پدیدار میشه، مزدوج میشن؛ اینکه اصلا بابای بابام چرا تا مادرِ بابام فوت میکنه میره یه زن دیگه میگیره که زن بابای بابام، بابام رو از خونه طردش کنه که بچه ی طفلی مجبور بشه از کودکی کارگری کنه و همینطوری بره تا سر از تهران در بیاره؟؛ اینکه حالا که سر از تهران درآورده چرا سر از کوچه ی بابای مامانم درآورده، اینکه بابای مامانم از چیِ بابای من خوشش میاد و دخترش رو میده، اینکه داداشای مامانم که هرکدومشون برای خودشون یاردان قلی ای بودن چطور نمیزنن بابام رو شتک کنن از اینکه چشم چرونی کرده، از اینکه چی میشه که عملیات رها سازی عشاق آغاز میشه از اینکه چی میشه که بین شونصدتا اسپرم، منی که تو زندگیم هرگز نتونستم به هیچ موفقیتی دست پیدا کنم، موفق میشم و میچسبم و به وجود میام؟، و همه ی اینها یهو از ذهنم عبور میکنن.
داستانسرایی شروع میشه.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختری بود که وقتی میرفت مدرسه، سرکوچَشون به کارگر فلان رستوران یه نگاههایی میکرد و .....
ژانرِ درامْ خانوادگیِ خسته کننده و عبثی که کسی در مُخَیَله ش هم نمیگنجید حاصلش بشه ژانرِ علمی تخیلی و ترسناکی مثل من.
اصلاً آنچه که مورد توجه قرار میگیره همون ژنه. پیرامون صحبتِ سهراب، نَسَبَم شاید به "چیزی" در شهر بخارا برسد.پس باید برگردم به عقب تر و به آنچه که به عنوان ریشه ی درخت شجره نامه بابام دیده میشه بپردازم. «مصطفی»
یعنی شش نسل قبل از بابام.
اینکه چطور کائنات در طی این سیصد و خورده ای سال دست به دست هم دادن تا نتیجه ش بشه حاصله بوسه ی عاشقانه ی پدر مادر من. یعنی من.
وقتی حکمت خدا رو تا به امروزش شکر میکنم و میگم بابا دمت گرم که هرچه که بود حاصلش شد من؛ پس باید حکمتش رو هم شکر کنم به خاطر هرآنچه که بعد از به وجود اومدن من پدیدار میشه
۰۰/۱۱/۲۰