خانه ی خدا و غربت؟ یا قربت؟ مسئله این است.
آخر نوشت: اَه باز طولانی شد.
دیروز نماز ظهر تو یه مسجدْ تو یه محله ی غریب بودم. موقع اذان تازه رسیده بودم وضو خونه و چیزی حدود 100 متری هم فاصله داشت تا خود مسجد. دوتا شیر آب و یه عالمه آدم.
واسادم تا نوبتم بشه. آب هم یخ، هوا هم سرد، باد تندی هم میوزید. پیرمرده از سرما دندوناش میخورد به هم . اومد کنارم تا مسح پاهاشو بکشه. سلام کردم و گفتم: حاجی غصه نخوریا تو این شرایط وضو گرفتن، ثوابِ هفتاد سال عبادت و ده تا حج واجب داره.
پای چپش رو هنوز نکشیده بود، سرشو بلند کرد و جدی و با تعجب گفت: واقعاً؟
گفتم نه بابا حاجی شوخی کردم. بعد خیلی جلف خندیدم که بخنده. نخندید تازه زیر لب یه چی هم گفت.
وضو گرفتم آروارهی بالام مثل گیوتین فرود میومد رو آروارهی پایینمو دندونام تندتند میخوردن به هم و همینطور که شونهها هم بندریشون گرفته بود و میلرزیدم، پیرمرده جورابهاش هم پاش کرده بود و همونطور که دوتا دستاش رو باز باز کرده بود تا کاپیشنش قشنگ بره تو تنش گفت: غصه نخور عمو جون صواب داره. بعد خیلی جلف خندید و رفت. تو دلم گفتم حاجی ثواب درسته نه صواب. یهو برگشت و گفت چی؟ گفتم هیچی.
***
رفتم تو مسجد و یه بابایی داشت دوباره اذان میخوند که بقیه از راه برسن. تو مسجد خودمون گاهاً سه چهار بار میخونن. تهش هم نماز فُرادا برگزار میشه.
دیدم یه عالمه پیرمرد تکیه دادن به دیوار و دارن با هم حرف میزنن و یه چند نفری هم سر بخاری دعواشون شده و یه عده هم تکوتوک و نامنظم نشسته بودن تو صف و آقا هم سرجاش عقب جلو میشد و یه چی میخوند. دیدم صف اول خالیه رفتم صاف پشت آقا. تا اومدم بشینم یه پیرمرده گفت هووووووووووووو! نگاش کردم و بدون اینکه چیزی بگه تسبیحی که داشت باهاش ذکر میگفت رو به یه جهتی تابوند به من فهموند که اونجا نَشینم.
یه نفر میرم اونور تر و با صدای بلند تر میگه هوووووووو! این بار امام جماعت بر میگرده و بهش نگاه میکنه و همونطور که عقب جلو میره، چشم غره میره و باز روشو به همونور برمیگردونه و همون یه چی رو که نمیدونم چی بود میخونه.
خلاصه هرجا خواستم بشینم، یکی ادعای مالکیت کرد و من موندم و یه عالمه جای خالی که معلوم نبود مال کیه.
آقا بلند شد برای اقامه و من همچنان سرگردان و پیرمردها هم لمیده به دیوار و بخاری.
آقا گفت: قد قامت صلوة ... دومی رو بلند تر گفت. انگار که مثلا داره میگه «آقایون پا میشید یا بیام پاتون کنم. (همون بلندتون کنمِ خودمون)»
دیگه با ناز و غمزه کم کم داشتن پا میشدن که آقا قامت بست و رفت که بره چهار رکعت نماز ظهر.
هنوز صف اول خالی بود و من هم همونجا رژه میرفتم. به صف عقبی هی میگفتم بیاید جلو. کسی نمیومد.
همونجا پشت آقا قامت بستم و ایستادم.
آقا خوند: قل هوالله احد....
تازه یکی یکی رسیدن تو صف.
اونا هم که حال نماز خوندن نداشتن یالله یالله میگفتن که اگه آقا رفت رکوع معطل کنه اینا برسن.
خلاصه اینکه بدون توجه به عرض60-50 سانتیِ من همه اومدن سر جاشون و چه هیکل هایی.
رفتیم برای سجده.
دست چپِ نفر راستیم روی مهر من بود و دست راستِ نفر چپی هم کنار دست اون آقا. ذکر سجده رو خوندن سرشون رو بلند کردن و جا باز شد و من تازه رفتم سجده. بوی بد و مشمئز کننده ای از لای پرزهای قالی مشامم رو پر کرد. پس زود اومدم بالا. دوباره آقا گفت الله و اکبر و رفت سجده. فرصت نشد نفس تازه کنم
منم به زور سرمو فشار میدادم تا لای دست اون دوتا جا باز بشه و برسم به مُهر. حالا سرم رو مهر بود و دست دست یکیشون چسبیده بود به دماغم و اون یکی هم داشت میرفت تو گوشم. بغل دستیم طوری که از دهنش حا- سُ- حا- سُ- شنیده میشد، انگار داشت ذکر "سبحان ربی العلی و بحمده "رو به زبون میآورد، میخواستم بیهوش بشم. فکر کنم قشنگ یه وانت سیر خورده بود. تازه فهمیدم بوی چی بود از لای پرزهای قالی متساعد میشد. بوی سیر با بوی جوراب آدمایی که از اونجا عبور کرده بودن. این چه نماز خوندنی شد آخه؟ نفسم رو حبس کرده بودم تا ذکر آقا تموم بشه.
«الله و اکبر قیام»
اینو یهو یکی از نماز گزارا گفت (مگه میشه نماز گذار همزمان مُکبر باشه؟ اون هم تا آخر نماز؟)خلاصه باید قیام میکردیم برای رکعت دوم.
سمت راستیِ من دستشو گذاشت رو گردن منو بلند شد.(پیرمرد بیچاره تکیه گاه میخواست) درست لحظه ای که باید نفسم رو تخلیه میکردم، بر خلاف برنامه ریزیم، چسبیده بودم به زمین. مجبور شدم همونجا یه نفس عمیق بکشم و پُرز و مُرز و بوی سیر و جوراب و غبار و همه چی رو با هم بکشم بالا. حالا انقدر به گردنم فشار آورد که وقتی سرم رو از رو مهر برداشتم دیدم مُهر نیست. چسبیده بود رو پیشونیم. ............ از رو پیشونیم برداشتمش و در حالیکه اینطوری بودم :| به پسِ کله ی حاجی نگاه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا این چه نمازی شد آخه؟ چرا انقدر یواش یواش میخونه؟ هیچی دیگه.خلاصه نماز تمام شد و من زنده آمدم بیرون و نماز عصر رو در آخر صف اقامه کردم.
یادمه یه حدیثی خونده بودم از پیامبر که باید اصلش رو پیدا کنم:
«قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ثَلَاثٌ لَوْ تَعْلَمُ أُمَّتِی مَا لَهُمْ فِیهَا لَضَرَبُوا عَلَیْهَا بِالسِّهَامِ الْأَذَانُ وَ الْغُدُوُّ إِلَی یَوْمِ الْجُمُعَةِ وَ الصَّفُّ الْأَوَّل.(1) سه چیز است که اگر امّت من (منافع )آن را می دانستند، برای دست یافتن به آن، به سوی هم تیر اندازی می کردند: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز< جماعت>)).
در روایتی دیگر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود:
«اگر مردم می دانستند که اذان و صف اوّل چه [پاداشی ] دارد و سپس راهی جز آنکه قرعه اندازند، نمی یافتند، قرعه می انداختند».(2)
پاورقی: 1. راوندی، قطب الدین، نوادر، ترجمه صادقی اردستانی، تهران، بنیاد کوشانپور، چاپ اول، 1376ش، ص222. 2. خرمشاهی، بهاء الدین و انصاری، مسعود، پیام پیامبر، تهران، منفرد، چاپ اول، 1376ش، ص669
حاجی از اولش میدونسته چه غوغایی قراره بشه!
توصیفات عالی عالی و بی نظیر، حظ بردم ازین روایت و کلی خندیدم همراهش، البته شاید از نظر خودتون خنده دار نبوده باشه!