یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

خانه ی خدا و غربت؟ یا قربت؟ مسئله این است.

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۳۹ ب.ظ

آخر نوشت: اَه باز طولانی شد. 


دیروز نماز ظهر تو یه مسجدْ تو یه محله ی غریب بودم.  موقع اذان تازه رسیده بودم وضو خونه و چیزی حدود 100 متری هم فاصله داشت تا خود مسجد. دوتا شیر آب و یه عالمه آدم.

واسادم تا نوبتم بشه. آب هم یخ، هوا هم سرد، باد تندی هم میوزید. پیرمرده از سرما دندوناش میخورد به هم . اومد کنارم تا مسح پاهاشو بکشه. سلام کردم و گفتم: حاجی غصه نخوریا تو این شرایط وضو گرفتن، ثوابِ هفتاد سال عبادت و ده تا حج واجب داره.

پای چپش رو هنوز نکشیده بود، سرشو بلند کرد و جدی و با تعجب گفت: واقعاً؟

گفتم نه بابا حاجی شوخی کردم. بعد خیلی جلف خندیدم که بخنده. نخندید تازه زیر لب یه چی هم گفت.

وضو گرفتم  آرواره‌ی بالام مثل گیوتین فرود میومد رو آرواره‌ی پایینمو دندونام تندتند میخوردن به هم و همینطور که شونه‌ها هم بندریشون گرفته بود و میلرزیدم،  پیرمرده جورابهاش هم پاش کرده بود و همونطور که دوتا دستاش رو باز باز کرده بود تا کاپیشنش قشنگ بره تو تنش گفت: غصه نخور عمو جون صواب داره. بعد خیلی جلف خندید و رفت. تو دلم گفتم حاجی ثواب درسته نه صواب. یهو برگشت و گفت چی؟ گفتم هیچی.

***

رفتم تو مسجد و یه بابایی داشت دوباره اذان میخوند که بقیه از راه برسن. تو مسجد خودمون گاهاً سه چهار بار میخونن. تهش هم نماز فُرادا برگزار میشه. 

دیدم یه عالمه پیرمرد تکیه دادن به دیوار و دارن با هم حرف میزنن و یه چند نفری هم سر بخاری دعواشون شده و یه عده هم تک‌وتوک و نامنظم نشسته بودن تو صف و آقا هم سرجاش عقب جلو میشد و یه چی میخوند. دیدم صف اول خالیه رفتم صاف پشت آقا. تا اومدم بشینم یه پیرمرده گفت هووووووووووووو! نگاش کردم و بدون اینکه چیزی بگه تسبیحی که داشت باهاش ذکر میگفت رو به یه جهتی تابوند به من فهموند که اونجا نَشینم.

یه نفر میرم اونور تر و با صدای بلند تر میگه هوووووووو! این بار امام جماعت بر میگرده و بهش نگاه میکنه و همونطور که عقب جلو میره، چشم غره میره و باز روشو به همونور برمیگردونه و همون یه چی رو که نمیدونم چی بود میخونه.

خلاصه هرجا خواستم بشینم، یکی ادعای مالکیت کرد و من موندم و یه عالمه جای خالی که معلوم نبود مال کیه.

آقا بلند شد برای اقامه و من همچنان سرگردان و پیرمردها هم لمیده به دیوار و بخاری. 

آقا گفت: قد قامت صلوة ... دومی رو بلند تر گفت. انگار که مثلا داره میگه «آقایون پا میشید یا بیام پاتون کنم. (همون بلندتون کنمِ خودمون)»

دیگه با ناز و غمزه کم کم داشتن پا میشدن که آقا قامت بست و رفت که بره چهار رکعت نماز ظهر.

 هنوز صف اول خالی بود و من هم همونجا رژه میرفتم. به صف عقبی هی میگفتم بیاید جلو. کسی نمیومد.

همونجا پشت آقا قامت بستم و ایستادم.

 آقا خوند: قل هوالله احد.... 

تازه یکی یکی رسیدن تو صف. 

اونا هم که حال نماز خوندن نداشتن یالله یالله میگفتن که اگه آقا رفت رکوع معطل کنه اینا برسن.

خلاصه اینکه بدون توجه به عرض60-50 سانتیِ من همه اومدن سر جاشون و چه هیکل هایی. 

رفتیم برای سجده.

 دست چپِ نفر راستیم روی مهر من بود و دست راستِ نفر چپی هم کنار دست اون آقا. ذکر سجده رو خوندن سرشون رو بلند کردن و جا باز شد و من تازه رفتم سجده. بوی بد و مشمئز کننده ای از لای پرزهای قالی مشامم رو پر کرد. پس زود اومدم بالا. دوباره آقا گفت الله و اکبر و رفت سجده. فرصت نشد نفس تازه کنم

منم به زور سرمو فشار میدادم تا لای دست اون دوتا جا باز بشه  و برسم به مُهر. حالا سرم رو مهر بود و دست دست یکیشون چسبیده بود به دماغم و اون یکی هم داشت میرفت تو گوشم.  بغل دستیم طوری که از دهنش حا- سُ- حا- سُ- شنیده میشد، انگار داشت ذکر "سبحان ربی العلی و بحمده "رو  به زبون می‌آورد، میخواستم بیهوش بشم. فکر کنم قشنگ یه وانت سیر خورده بود. تازه فهمیدم بوی چی بود از لای پرزهای قالی متساعد میشد. بوی سیر با بوی جوراب آدمایی که از اونجا عبور کرده بودن. این چه نماز خوندنی شد آخه؟ نفسم رو حبس کرده بودم تا ذکر آقا تموم بشه.

 «الله و اکبر قیام» 

اینو یهو یکی از نماز گزارا گفت (مگه میشه نماز گذار همزمان مُکبر باشه؟ اون هم تا آخر نماز؟)خلاصه باید قیام میکردیم برای رکعت دوم.

 سمت راستیِ من دستشو گذاشت رو گردن منو بلند شد.(پیرمرد بیچاره تکیه گاه میخواست) درست لحظه ای که باید نفسم رو تخلیه میکردم، بر خلاف برنامه ریزیم، چسبیده بودم به زمین. مجبور شدم همونجا یه نفس عمیق بکشم و پُرز و مُرز و بوی سیر و جوراب و غبار و همه چی رو با هم بکشم بالا. حالا انقدر به گردنم  فشار آورد که وقتی سرم رو از رو مهر برداشتم دیدم مُهر نیست. چسبیده بود رو پیشونیم. ............ از رو پیشونیم برداشتمش و در حالیکه اینطوری بودم :| به پسِ کله ی حاجی نگاه میکردم  و تو دلم میگفتم خدایا این چه نمازی شد آخه؟ چرا انقدر یواش یواش میخونه؟ هیچی دیگه.خلاصه نماز تمام شد و من زنده آمدم بیرون و نماز عصر رو در آخر صف اقامه کردم.


یادمه یه حدیثی خونده بودم از پیامبر که باید اصلش رو پیدا کنم: 


«قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ثَلَاثٌ لَوْ تَعْلَمُ أُمَّتِی مَا لَهُمْ فِیهَا لَضَرَبُوا عَلَیْهَا بِالسِّهَامِ الْأَذَانُ وَ الْغُدُوُّ إِلَی یَوْمِ الْجُمُعَةِ وَ الصَّفُّ الْأَوَّل.(1) سه چیز است که اگر امّت من (منافع )آن را می دانستند، برای دست یافتن به آن، به سوی هم تیر اندازی می کردند: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز< جماعت>)). 

در روایتی دیگر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: 

«اگر مردم می دانستند که اذان و صف اوّل چه [پاداشی ] دارد و سپس راهی جز آنکه قرعه اندازند، نمی یافتند، قرعه می انداختند».(2) 

پاورقی: 1. راوندی، قطب الدین، نوادر، ترجمه صادقی اردستانی، تهران، بنیاد کوشانپور، چاپ اول، 1376ش، ص222. 2. خرمشاهی، بهاء الدین و انصاری، مسعود، پیام پیامبر، تهران، منفرد، چاپ اول، 1376ش، ص669



موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۱۶

نظرات  (۲۵)

حاجی از اولش میدونسته چه غوغایی قراره بشه! 

توصیفات عالی عالی و بی نظیر، حظ بردم ازین روایت و کلی خندیدم همراهش، البته شاید از نظر خودتون خنده دار نبوده باشه!

پاسخ:
به به چه سعادتی!
راستش الان که فکر میکنم خندم میگیره :))
آره خوب این حاجی ها اهالیِ مساجد خودشونو میشناسن.
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۲ صـــالــحـــه ⠀

@هما خانم

منم دوران دبیرستان یه دوستی داشتم که اسمش وجیهه سادات بود. همیشه خاطرات اینجوری داشت و همیشه وقتی نعریف می‌کرد من از خنده بیهوش میشدم ولی خودش همیشه اعصابش تحت فشار بود وقتی تعریف می‌کرد. حرص هم می‌خورد. من ولی نمیدونم میرزا خودش می‌خنده به خاطراتش یا حرص می‌خوره.

@میرزا

امون از این مسجد پیرمردها!

پاسخ:
صالحه خانم! واقعا مساجد الان دیگه رنگ و بوی جوونی نداره. فکر کنم قبلا هم حرف زدیم درموردش.
جاش اینجاست پس میگم.
چند وقت پیش اومدن انتخابات گذاشتن برای هیئت امنای مسجد محله ای که توش بزرگ شدم.
به یکی از رفیقام گفتم بیا یه کار عجیب بکنیم. تا زمانی که تو این محل بودیم زیاد مسجدی نبودیم و کسی هم ما رو نمیشناسه بیا بریم تو مغازه های محل و هرکی رو تو خیابون دیدیم دعوت کنیم مسجد برای رأی گیری. بذار هم ما رو بببینن. هم بنر بزنیم هم شلوغش کنیم. سرتونو درد نیارم. چند روزی واقعا تمام کمال وقت گذاشتیم. باورمون نمیشد مسجد انقدر شلوغ بشه. اصلا یه وضعی. کاش عکس میگرفتم. یه حاجی پیر که از وقتی کوچیک بودم همینقدر پیر بود، انتخاب شد و بابای منو سه تا جوون دیگه. یهو اون چهار نفری که دوره قبل هیئت امنا بودن یک دعوایی راه انداختن که نگو.... ملت در عرض ده دقیقه مسجدو خالی کردن و خودشون موندن و ادعا کردن تقلب شده و رآی گیری رو میذاریم برای سه روز دیگهو از این حرفا. الان دو ماه گذشته هنوز سه روز نیموده:)) و خودشون معلوم نیست چی عایدشون میشه اون تو که دل نمیکنن ازش. از بابام هم میپرسم میگه بیخیال شو.. ولشون کن.
 واقعا مسجد (لااقل اون مسجدی که من دیدم و این مسجدی که توش نماز خوندم) اصلا جای امنی برای برو بیای جوونا نیست.... 
جوونای محل ما دل کندن از مسجد. یادمه ماه رمضونا، کل نوجوونای محل جمع میشدیم میرفتیم نماز جماعت تو مسجد. الان نوجوون که نیست. جوونا هم به زور به دو سه نفر میرسن و غریبه هم که ببینن بهش میگن :هوووووووو
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۱۲ دچارِ فیش‌نگار

خیلی خندیدم

پاسخ:
الهی من فدات بشم. اذیت شدی ببخشید :))

مورد داشتیم بابابزرگم رفته مسجد دیده هنوز باقی پیرمردا نیومدن 

 

دوستاشن، واسشون جاگرفته!!

 

 

پاسخ:
زنبیل گذاشتن؟:))
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ دچارِ فیش‌نگار

لوس مایی

پاسخ:
باز بهش خندیدما :))

نه باشیوه چرخوندن تسبیح دردست و اشاره به جوان های غریبه که 

 

پاشو برو اونور تا نیومدم برات اینکارو میکنه:)

پاسخ:
آهان همون که اینجایی ها بهش میگن هوووووووووو:)))
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۳ دچارِ فیش‌نگار

لپتو بکشم من :)

پاسخ:
استغفرالله.... 
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۴۹ دچارِ فیش‌نگار

یه روز رفتی مسجدها!

پیرمرد بازی درنیار واسه ما :|

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۱۲ chefft.blog.ir 💞💕

من یبار برم جایی بهم بی احترامی بشه دیگه نمیرم، 

مثلا هر سال میرفتم اعتکاف، هر آدمی یه شماره داره که باید جای خودش بشینه. آخرین باری که رفتم چند سال پیش بود. یکی جای منو گرفته بود و نمیذاشت بشینم، میگفت برو جای من بشین، هر چی میگفتم شمارت چنده من برم جات بشینم، اصلا کارت نداشت،، منم زورم نمیرسید بهش، مسئولین هم طبق معمول پاسخگو نبودن، اونا هم میگفتن خب تو برو جای این خانوم بشین، در صورتی که اون خانوم اصلا جایی نداشت، یکی دوتا شماره از خودش گفت منم رفتم دیدم صاحب داشتن (همشون کارت داشتن بجز این خانوم)

خلاصه سر این مساله من خیلی اذیت شدم و دیگه اعتکاف نمیرم هیچوقت، 

 

 

پاسخ:
یعنی طرف اومده اعتکاف که توبه کنه از خطاهاش؛ بعد با دروغ؟
یاد اتوبوس افتادم. چند وقت پیش میرفتم تهران یارو نشسته بود جای منو همسر از جاش هم تکون نمیخود میگفتم اینجا جای ما ست اینم بلیطش.... یه چیزایی میگفت که ترجیح دادیم نشنویم
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۱۵ آقای مهربان

سلام 

اقایون راهش رو بلد نیستن. خانما قشنگ جانمازهاشون کلا پهنه و جع نمیشه، تا تازه وارد ها بدونن که اینجا، جای نشستن نیست و مال کسیه:)))

پاسخ:
سلام
اگر نرفتی و دوست داری بری، انشالله قسمتت بشه. نجف اشرف، صحن حضرت فاطمه زهرا یه جا پیدا کردیم گفتیم تا اولِ وقته نمازمونو بخونیم. خانمه نمیذاشت بشینیم. میگفت جای خانوادمه. گفتم مادر جان نماز بخونیم میریم. میگفت نه . امثال شما زیادن:)))
نفهمیدم منظورشو....پاشو دراز کرده بود و ساک ها رو یه جوری گذاشته بود که اندازه دو متر مربع رو مال خودش یه نفر کرده بود

اولش که نزدیک بود دعوا راه بندازی :))

درضمن برو محله خودت نمازت رو بخون میرزا.

قبلنا وبلاگ تد یه مسابقه طنز نویسی راه افتاد منو حاج مهدی تو یه گروه بودیم بیشترین رای و نظر تو اون گروه بود، حاجی اولِ اون گروه شد منم دوم نهایتا جفرمون رفتیم مرحله بعد و متاسفانه جفتمون برا مرحله بعد وقت نکردیم مطلب بنویسیم. خلاصه خیلی بی ربط طور یاد داستان طنز حاج مهدی افتادم.

پاسخ:
ما که به شما ارادت داریم به حاج مهدی هم همینطور.... کاش با خبر بودم و میخوندم. کجاست تد؟ 

شما لطف دارین به من.

فکر کنم برا دوسال پیشه شایدم دو سال و نیم پیش، پیدا کنم لینک میدم. :)

خب پیدا کردم.

این برا حاج مهدی بود:  http://words-gray.blog.ir/1396/04/25/نمک-شو-گروه-دوم-مطلب-شماره-سه


و این برا من: http://words-gray.blog.ir/1396/04/25/نمک-شو-گروه-دوم-مطلب-شماره-دو

پاسخ:
یه چیزی میگم به روی خودت نیارا. باشه؟
جفت لینکا یکی هستنD:

خدا حفظت کنه میرزا واسه بیان .یعنی انقدر بلند بلند خندیدم

پاسخ:
عه وا!
:)
این از لطف شما به بنده است
۱۶ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۲۵ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

میگن اینجور نماز خواندن همراه با بوی سیرِ بغلی و بوی جورابِ پشتی، صواب صدور دو حج و صد و سه عمره رو داره! تازه گناهان گذشته و آینده رو هم میریزونه!

پاسخ:
حالا ما که کاری نداریم ولی ثواب صوابه، نه صواب.  :)))

خوب دقت کن میرزا :)

پاسخ:
:|
۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۱۵ امید شمس آذر

د اجرش به همینه دیگه!

تقبل الله حاج آقاااا 

 

۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۵۱ شارمین امیریان

سلام. 

چه جوری گفتید ثواب درسته یا صواب؟ حالا واقعا اون گفت صواب؟ یا گفت سواب؟

پاسخ:
اونکه شوخی بود :))
سلام
میدونی که عربها خوب میتونن حین شنیدن غلط املایی بگیرن. ایشون هم "ثا" ی ثواب رو طوری گفت که انگار داره میگه صواب :))))
ولی در کل شوخی بود

هرچند طنز بود و خنده‌دار ... ولی ناراحت کننده‌اس ... تصورشم برام درد داره ...

پاسخ:
واقعا هم دردناکه برادر.
از این دست زیاد داریم و  حتما شما بهتر میدونی.
هنوز در حال تمرینم. دوست داشتم طنزی بنویسم که واقعیتِ تلخی رو بیان کنه اما موفق نبودم اونطور که خودم دوست دارم باشم. تمرینه دیگه

تقبل الله میرزا..

عجب حکایتی بود نفسگیر ..

 

پاسخ:
و تقبل الله العلیک d: 
:))

مثل همیشه عالی بود :)))

کلی خندیدم

دستمو گذاشته بودم جلو دهنم صدا خندم بلند نشه

فقط ویبره طور هی میخندیدم تو دلم میگفتم وااای:)):

 

طنزای تلخ خیلی خوبی مینویسید...

عالی وقایع دردناکو بیان میکنید ...معتقدم تواین سبک نوشتن یه دونه اید ...

ندیدم وپیدا نکردم هنوز تو بیان که کسی این سبکی وقایع تلخ،نقداجتماعی و... رو با طنز وانقدر جذاب بنویسه

پاسخ:
تو رو قرآن انقدر چوب‌کاری نکن. اساتید از اینجا رد میشن بابا!
شما بش از آنچه که باید به من لطف داری:)

بعد میگن جوونا باید برن مسجد... این پیرا مگه میذارن؟! حالا باز قسمت مردونه ش خوبه... توی قسمت خانوما این پیرا تا یه جوون میبینن هی میپرسن شوهر کردی؟! چرا نکردی؟؟ مشکلی داری؟؟! خواستگار نداری؟! دوس پسر داری؟! و و و .... بابا نمازتو بخون دیگه به تو چه آخه... بوی گند و بقیه ی چیزا هم که همیشه هست متاسفانه...

پاسخ:
مسجدا رو باید از حالت زنونه مردونه خارج کنن بذارن رو حالت پیرانه جوانانه.
فقط به شرط اینکه یه جورِ دیگه  گندش در نیاد
۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۳ بانوچـه ⠀

ان‌شاءالله که قبوله. :دی

فقط اون ثواب و صواب :دی

 

پام جوری خورده به پایه کابینت که از دیروز نمیتونم دیروز راه برم حالا امروز قبل باز کردن پنل مدیریت و خوندن وبلاگ ها باز چنان خورد به پایه میز لپ تاپم که اشک تو چشمام جمع شد از درد. با خوندن این پست اشک درد و اشک خنده قاطی شده الان خودم نمیدونم توی چه مُودیم :دی

پاسخ:
فقط خواهشا برو یه گوشه بشین.....:)))) آروم که شدی برگرد دوباره بزن به یه جای دیگه:))
۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۲ بانوچـه ⠀

فعلا آروم نشستم پشت میز تحریر دارم وبلاگا رو می‌خونم :))

 

پاسخ:
بخدا خیلی "صواب" میکنی:))) بخون بخون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی