طنز| سرِت تو کار خودت باشه که میگن، همینجاست..(دوستِ جدید)
یه عادت خیلی بدی که دارم، هر ایرادِ ظاهری ای در کسی ببینم میرم بهش میگم. مثلا «آقا زیپت بازه» «درِ کیفت بازه» بابات تیـ...
یا مثلا یه موتور که رد میشه چراغش روشنه با دست از دور اشاره میزنم «چراغت روشنه»، شده گاهی یکی رسیده بهم و از بغل رد شده و گفته «به تو چه؟»
یا مثلا دارم با یکی حرف میزنم و میبینم از گوشش یه چیزی که نباید زده بیرون یا از بینیش هم همینطور.
بهش میگم.
نه اینکه جار بزنم ها. ولی باید بگم. نگم میمیرم.
یا مثلا یکی یه رفتاری داره که اذیت میشم ، میرم بهش میگم با این رفتارت دارم اذیت میشم. داره درد داره. داره درد داره؟ داری درد داری. دارن درد دارن. دارم درد دارم. (یک جمله ایست که شاعر هم حتما یه جایی به آن اشاره فرمودند) داره درد داره. حالا....
یا مثلا داریم با یکی حرف میزنیم یه مو رو شونهش افتاده یا یه تیکه نخ.
باید بر دارمش.
باید بگم.
خلاصه یه همچین رفتار مزخرفی دارم که خیلی ها خوششون نمیاد.
یه بار یه نخ پشت یقیه یکی بود اومدم بردارم نزدیک به دوسانت از یقهش باز شد. نه من به روی خودم آوردم نه اونایی که دیدن.
یه بار یه چیز سیاه در حد یه ارزن رو صورت یکی بود همینطوری که باهاش حرف میزدم اومدم با دست بکِشَمش که بر دارمش یهو تا زیر چونه ش سیاه شد نگو دوده بود.
و قص علی هذه
اینطوری بود که دیشب یه سیلی خوردم.
چَک.
تو یه فروشگاه ایستاده بودم تا همسر برای متولدین دی ماهِ امسال، دوتا خواهر زاده هام + خواهر زاده خودش + برادر زاده ش + خواهرش + داداشش و پدرش و همینطور یکی از خواهر های من هدیه بخره. (دیدید چه بیچاره ام؟ دیدید چه دی ماهِ مزخرفیه؟)
یه جوونِ حدودا بیست و دو سه ساله و همسر جوونترش که قشنگ معلوم بود نامزدن و تازه اول چلچلیشونه از کنارم رد شدن و رفتن تو فروشگاه.
پسره یه شلوار تنگ(که به نظر میومد با کمک دو سه نفر پاش کرده، در حالیکه دوتا دستش هم کرده بود تو جیب شلوارش و شلوار تنگ تر شده بود) پاش بود.
دیدم یه چیزی حدود سه سانت پایینتر از کمربندش یه چیزی مثل فندقِ قرمز دیده میشه. دقت که کردم دیدم درزش باز شده و شورتش معلومه. (قرمز) کله رو مثل لاکپشت جلوتر بردم و دیدم که بله پاره است...
خوب باید بهش میگفتم.
مترصد این بودم که نگاش به نگام بیفته و اشاره بزنم بیاد پیشم و بهش بگم. اگر کاری هم از دستش بر نمیومد، لااقل دستش رو از جیبش بیرون میکشید تا بدتر نشه.... نگاه نکرد که نکرد. یه دوز زدن و دوباره از جلوم رد شدن که گفتم «داداش ببخشید» اومد سمت و گفت «جان». گفتم «شلوارت پاره است دستتو از جیبت درار تا بدتر نشه.»
گفتن همانا و به هم ریختن پسره همان. دیگه چسبیده بود به دیوار و تکون نمیخورد. منم که دیدم اوضاع داره خراب میشه سرم رو بلند کردم و از پشت رگالها همسر رو پیدا کردم و رفتم سمتش و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، شروع کردم به برانداز کردن لباسها. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یه خانمی گفت: «آقا». تا برگشتم نگاش کنم یه دونه خوابوند زیر گوشم و گفت: «خودت بیا درستش کن.»
همسر که دید این خانم اینطوری زد زیر گوش شوهرش، عصبانی شد و هُلش داد. دعواشون شد و یه آن دیدم همه ی پرسنلِ اون فروشگاه دارن سعی میکنن جدا کنن . زنها تو هم میلولیدن و دیگه اونجا جای من نبود. یک ولوشویی شده بود که نگو.
رفتم به پسره میگم «بیا زنتو جمع کن».
گفت «ولش کن بابا قاطیه. جداً شلوارم خیلی پاره ست؟»
گفتم «بذار یه بار دیگه ببینم.» برگشت. گفتم «اوه اوه بدتر شده که. مگه نگفتم دستتو از جیبت درار؟»
گفت «چی کار کنم؟ »
گفتم «ماشین داری؟»
گفت «آره. »
گفتم «خوب جلو برو منم پشت سرت راه میام کسی نبینه.»
نگاه به ولوشوی تو مغازه کرد و گفت «اونا چی؟»
گفتم «ولشون کن بابا مگه نگفتی قاطیه؟»
رفتیم نشستیم تو ماشین. انگشتشو مالید به گوشه ی لبمو گفت «داره خون میاد.» سوختم. گفتم «بیشعور داره خون میاد دیگه چرا دست میزنی؟» گفت «خوب داشت خون میومد. بیا و خوبی کن.» سکوت کردیم و یه فنجون نسکافه هم زدیم تا جفتشونو انداختن بیرون.
میرزا دنبال شر می گردی :| :)