اینطوریه که تا از خواب بیدار میشه تلویزیونو روشن میکنه و میزنه شبکه یک تا اخبار ساعت 9 صبحو گوش بده. بعد به ترتیب -در حالیکه روی دکمه های کنترل نمیدونم چی کار کرده که با لمسشون میفهمه کدوم دکمه میره رو شبکه خبر و کدوم دو و کدوم سه و کدوم چهاره- ، شبکه ها رو عوض میکنه و اخبار گوش میده و اخبار میشنوه و اخبار میجوره تا ساعت نُه شب و دوباره اخبار شبکه یک و ..... قشنگ دوازده ساعت اخبار گوش میده.
وقتی میام پیشش میشینم و میگم چه خبر؟
میگه من چِچی خبر دارمه؟ صبح تا شو سِره درِمه کا. (یعنی صبح تا شب خونهم )
عکس تزئینی است و هرگونه شباهت کلامی و چشم و ابروی کمانی، اتفاقی است.
اولش این کلیک
دیروز رفتم خونهی پدری و دیدم مادرم علیرغم درد پا و کمر و دست و اینور و اونورش، افتاده به جون خونه و روسریشو یه جوری به سرش بسته که شده عین کلاه شنا و یه جفت دستکش زرد ظرفشویی تو دستشه و یکی از زیرپوشای قدیمیِ بابا رو پیچیده دور دهنش که دیگه ایزوله ی ایزوله باشه. بهش میگم چی کار میکنی؟ میگه: خونه تکونی ننه.
داشتم فکر میکردم منی که نه جزو خانوادهی شهدام ، نه جانبازان، نه مستضعفان، نه مستمندان، نه تحت پوشش بهزیستی هستم و نه کمیته امداد و نه تأمین اجتماعی و نه خدمات درمانی و نه از نیروهای مسلح هستم و نه فرهنگیان و نه جزو کارمندان ، نه کارگران و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگه ای،............ پس چیَم؟ چیاَم. چی استم. هستم. اصلا هستم یا خیال میکنم که هستم. منی که نیستم چه انتظاری دارم که جزوِ هست ها باشم؟ آه سبد کالا! از کدامیک از این روزنه ها میتوان تو را تصاحب کرد؟
اینجا هم مینویسم
یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بیخودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه.
اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَهش کی بود و باباش کجا بود؟
یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان.
حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.
نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده.
یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصهش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟
واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان.
یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیفترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.
چین؟ آمریکا؟ سوییس؟ ژاپن؟ آم!ریکای جنوبی؟ آف!ریقای جنوبی؟ استرالیا؟
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اونجایی وضعت بهتره که به خدا وصل باشی. توبه کن. استغفار کن. بگو غلط کردم. گُه خوردم. بیشعور!
یه سری شغلها هم هستند که وقتی از صاحبانشون میپرسی بازار چطوره؟، نمیدونن چه پاسخی بدن.
مثلا پزشکا. داروخونه چیا. جونم براتون بگه مثلا غسال ها.
اصلا نمیخواستم با این دو جمله شروع کنم راستش تو فکر این بودم که نون تو چه شغلی الان فراوونه.
با توجه به رشد 43 درصدیِ طلاق، نون تو طلاق فراوونه، نمدونن کجا بریزن.
یعنی الان طلاق رو بورسه اگه عرضه داشته باشی و بتونی به هر طریقی شده یه دفتر طلاق باز کنی، نونت تو روغنه.
***
زنه تو تاکسی به بغلدستیش میگفت: مِهرت حلال جونت آزاد. برو طلاقتو بگیر خلاص بشی. اون یکی گفت: والله تو خونواده ی ما رسم نیست زرتی بریم طلاق بگیریم. اون یکی در جواب گفت: از بس که اُمُلین1.
***
همین
اُمُل:
1کهنه پرست، کسی که با تمدن و تجدد سازگار نباشد.
داستان جماعتی که صف طولانی بسته بودند برای دیدن آن سوی سوراخِ دیوار را شنیدهاید؟
الان شنیدید.
نفرات جلویی از سر و کول هم بالا میرفتند بلکه بتوانند سریعتر از دیگری آن سوی سوراخِ دیوار را ببینند. فردی از راه میرسد و میگوید، آنطرف چیست؟ یکی از جماعت میگوید: ما خودمان سالهاست که نفهمیدهایم . تو نیامده میخواهی بفهمی؟
فکرم را مغشوش کرده است.
عنایت داشته باشیم قیمت گوشت قبل از برجام 35 هزار تومان بود و با برجام و FATF سه برابر شد. گوشت مخلوط با INSTEX و دمبه و سیرابی و شیردان چند؟!
مطلب مرتبط: دستش به خیک شیر بنده
الف:نرخ تورم گوشت قرمز در بهمن 97، نسبت به بهمن 96 حدود 76/5 درصد افزایش داشته. {منبع:مرکز آمار}
فکر کنم همینطور پیش بره تا چشم انداز 1400 گوسفندا ما رو بخورن برامون به صرفه تر باشه؟ والله
ب: پاکستان به چین الاغ صادر میکنه. یعنی پاکستانیا با الاغاشون هم تجارت میکنن
اونوقت اینا سرشونو میبُریم میدن به خورد ملت
ملت هم میخورن و حالشو میبرن و هضمش میکنند و بدون هیچ فائده ای دفعش میکنن.
از الاغ هم شانس نیاوردیم.
زنی شغلش شیره فروشی بود. جانش به لب میرسید تا شیرهی انگور به عمل بیاورد. روزی دو خیک بزرگ شیره روی الاغ محترم انداخت و از دِه به طرف شهر حرکت کرد تا به بازار ببرد و بفروشد و حوائج خود را خریده ، بازگردد.
همین که از دِه دور شد و به بیابان رسید، مردی به او رسید و گفت: "شیره هایت را میفروشی؟" گفت: "آری" مرد یک خیک را از روی الاغ برداشت و سرش را بگشود و انگشتی از آن به رسم امتحان چشید و خیک را همچنان سرگشوده به دست زن داد. سپس خیک دیگر را پایین آورد و سرش را باز نمود و شیره اش را چشید و آن را نیز سرگشوده به دست زن داد. و چون دو دست زن را بندِ دو خیک سر گشوده ساخت، در او در آویخت و زن نیز بر اثر سوق طبیعت و یا برای حفظ شیره ها، ممانعتی نکرد و تسلیم شد تا وی کام دل برآورد.
حالا نمیدونم وضع این مملکت روز به روز داره بدتر میشه برای چیه؟ برای همینه که دست آقایون به خیکِ شیره بنده و میخوان چیزی که عمل آوردن یا میخوان به عمل بیارن، به فنا نره که حواسشون به باقیِ موارد نیست، یا اینکه بر اثر سوق طبیعت دارن حالشو میبرن و تو فضان....
خیک این شکلیه
افلاطون گفتهاست:
باید افرادی از طبقه ای برگزینیم و از میان افرادِ آن، دولتمردان حرفه ای تربیت کنیم. بنا براین طرح، افراد طبقهی حاکم در هر جامعهی عدالت خواه باید مردانی باشند از بین فرزانگان و خردمندان که در فن حُکمرانی "کارآموزی" کردهاند. باید ایشان را از طریق "اصلاح نژاد" بار آورد و پَروَرد.
حکومت، هنر ویژهایست که صلاحیت در آن، مانند هر پیشهی دیگری فقط با آموزش به دست میآید و جز این راهی ندارد.
در شهرهای ما فلاسفه باید پادشاه باشند و افرادی که اینک پادشاهَند باید همچون فیلسوفهای راستین در جستجوی حکمت برآیند تا بدینگونه قدرت سیاسی و حکمت عقلانی به هم پیوند بخوردند.
تا چنین روزی فرا نرسد، شهرها، و به گمان من تمامی نژاد بشر، از دردسر نخواهد رست.
سید محمود طالقانی در مصاحبه با روزنامه اطلاعات در مورخ ۱۷ بهمن ۱۳۵۷ گفتهاست: خصوصیت انقلاب اسلامی اینست که ما رهبران مذهبی هیچ داعیه حکومت برای خودمان نداریم و نمیخواهیم حاکم باشیم. انقلابی است که از همه مردم شروع شده و برای همه است و هیچ حزب و جمعیت و فردی حق این را ندارد که در این انقلاب سهم بیشتری را برای خود قائل باشد و از این جهت حکومت را در انحصار خودش دربیاورد.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.