بعد از مدتهای طولانی، شاید بعد از چند سال، صفحه وبلاگهای به روز شده رو باز کردم. همه ش تبلیغات بود. :(
بعد از مدتهای طولانی، شاید بعد از چند سال، صفحه وبلاگهای به روز شده رو باز کردم. همه ش تبلیغات بود. :(
ما بیبضاعت ها برای اینکه بتونیم با پول اندکی که داریم دینار بیشتری بخریم، منتظر میمونیم تا دولت اعلام کنه بریم بانک و دینارِ یه خورده ارزونتر بخریم.
برای اینکه از کار و کاسبی نیفتم رفتم دمِ درِ بانک که وقتی ساعت شش و سی دقیقه شد، اولین نفر باشم که وارد میشم.
تا حضرات جا بیفتن و چاق سلامتیشون با همکارای دیگه تموم بشه یه نیم ساعتی گذشت.
میگم «آقا دینار اینجا میدن؟!»
میگه «دلار بهتره چرا با دلار سفر نمیکنی؟»
حوصله شعار درمورد دلاز زدایی و این بساطا رو نداشتم. به من چه که تو همه مسائل بخوام یه نظری بدم و دخالت کنم.
گفتم «نه آقا دینار میخوام.»
میگه «ثبت نام کردی؟»
میگم «کجا؟ سماح؟»
میگه «نه. بله.»
میگم «نه؟ بله؟ یعنی چی؟»
میگه «نه. منظورم اینه که تو "بله" ثبت نام کردی؟»
میگم «گوشی هوشمند ندارم. از این خِنگاس»
میگه «باید ثبت نام کنی. قانونه.»
یه جور هم با اخم حرف میزد انگار من رفته باشم از زیر پتو کشیده باشمش بیرون و بگم بیا برو سر کار و دینارِ منو بده.
میگم «الان چی کار کنم؟میگه برو به یکی بگو با "بله" ثبت نامت کنه. درخواستت رو بده همونجا پرداخت کن بیا من بهت دینار میدم.»
رفتم بیرون. زنگ زدم همسر که پاشه زود بیاد آتلیه.
وارد نرم افزار "بله" شدم. تمام کارها رو کردم و میخوام پرداخت کنم میگه شماره کارتت با شماره همراه، همخوانی ندارد(یه همچین مضمونی). دوباره از آتلیه زدم بیرون رفتم دَمِ یکی از این دستگاه ها پول رو زدم به حساب همسر و برگشتم. دوباره مراحل رو طی کردیم این بار به نام همسر. پول پرداخت شد و شماره واریزی رو برداشتم رفتم بانک. ساعت حدودای یازده و نیم شده.
میگم «آقا برای دینار اومدم. فرمودید برم "بله" و ...»
حرفم رو قطع کرد و گفت «پاسپورت و کارت ملیت رو بده.»
دادم
گفت «شماره تلفن»
دادم
میگه «همچین تراکنشی برای بانک نیومده»
میگم «یعنی چی؟»
میگه «پول از حسابت کم شده؟»
میگم «آره»
میگه «پیامکش رو ببینم . یا رسید اون تراکنش رو»
میگم «تو گوشی همسرمه.»
میگه «همسرت چرا؟ بگو زود بیاد. یه ساعت دیگه بانک تعطیله»
میگم «تو سایت نوشته تا ساعت سه در این مورد خدمات میدید که»
جواب نداد
زنگ زدم همسر میگم «بیا بانک»
میگه «مشتری دارم»
میگم «زود کارش رو برس بیا»
اومد.ساعت دوازده و سی و شش دقیقه ست
میگم «آقا سلام مجدد برای دینار....»
حرفم رو قطع کرده میگه «کارت ملی و پاسپورتشون و رسید تراکنش!»
دادیم دستش. یه بررسی کرد و گفت «فعلا که برامون دینار نیاوردن تو این دو سه روزه سر بزنید.»
میگم «یعنی چی؟ اونجا اسم شعبه شما رو زده بودن. خوب اگر ندارید و عقب موندین چرا اعلام نمیکنید که ملت اسیر نشن.»
میگه «آقا مگه فقط شمایی؟ فردا بیا.»
میگم «مگه من بیکارم که هر روز بیام سر بزنم کار و کاسبیم چی؟»
میگه «آدم برای امام حسین باید همه کار بکنه و خیلی از کارها رو هم بیخیال بشه. کار و کاسبیت یکی از اون کاراست.فردا بیا»
دنبال سربازه میگشتم اسلحه رو از دستش بگیرم و خشاب رو خالی کنم تو دهنِ این آفا؛ که نبود.
پن: دارم با این اراجیف سعی و تقلا میکنم که بمونم و دوباره غیبم نزنه. ببخشید که جواب کامنتا رو نمیدم. سوالی توشون حس نمیکنم که جوابی بدم. شمایی که چیزی مینویسی برام، ازت ممنونم. و شمایی که نخونده لایک یا تایید میکنی، از شما هم ممنونم.
امسال هم توفیق بشه میخوام برم. نمیدونم دوربینمو ببرم یا نه. همه میگن نبر امنیت نیست به فنا میری. اما خودم دوست دارم ببرمش. نمیدونم چه کنم!!!
از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.
***
یه دوست قدیمی که مدتهاست در اینجا {لینک} بعنوان تصویربردار و تدوینگر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.
***
خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کجْشونه زده ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمینهاد و سرش به کار خودش گرم بود.
آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.
«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»
«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»
«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم»
یه بار به طور کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»
***
آقا رحیم با کمی تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه.
دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.
«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»
قهقهه ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»
یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.
«چی میخوری؟»
«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»
«من هوس ماهی تُن کردم.»
« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»
با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی هاش رو با بزاقت بشوری.
همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.
انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش.
داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.
«چرا نمیخوری؟»
«بعد از نهار میخورم»
«بعد از نهار؟»
«آره چون قرص دارم.»
«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»
«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»
«چی رو؟»
«ماهیِ تُن دیگه»
«ماهی تن؟»
«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»
یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم
گفت: « "موهیتو" منظورته؟»
گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»
اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»
«گفتم این؟»
«آره»
«این چیه؟ماهیتو؟»
«موهیتو»
چندثانیه ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.
آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»
یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.
«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.
اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»
گفت: «گیر کرده تو نی؟»
«نه. منتظرم خنک تر بشه»
«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.
با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم.
«خوبی؟»
«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو ها رو خوب میشورم و میجوَم.»
«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.
پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/
یه کتابی دارم میخونم با عنوان "تاریخ مفصل اسلام و تاریخ ایران بعد از اسلام"
حدودا 1200 صفحه ست. فکر میکنم بین صفحه ششصد تا ششصد و پنجاه باشم الان.
خوب که چی الان؟:)))))))
همینطوری کنجکاوانه رفتم یه قیمت بگیرم ببینم چنده! دیدم یک میلیون و پنجاه هزار تومنه. در حالیکه کتابی که به دست من رسیده پشتش نوشته 70 ریال. یعنی هفت تومن. چیزی حدود 150 هزار برابر ارزونتر.
هنوزم نمیدونم منظورم از نوشتن این پست چیه!
جلد اولش تاریخ عمومی از ظهور اسلام تا پایان دُوَل خلفای اموی و عباسی رو شرح میده
جلد دومش هم تاریخ ایران تا عصر قاجار.
جلد اول قبل از ورود به مسئله پیامبر اکرم، کمی در مورد ماهیت تاریخ حرف زده و بعد مکه رو از نظر سیاسی و تجاری و جغرافیایی شرح داده و بعد رفته وارد اسلام شده.
درمورد پیامبر و ائمه خیلی حرف نزده، خیلی خیلی گذرا ازشون عبور کرده و خواننده رو ارجاع داده به کتابهای دیگه ش. اگه درست یادم مونده باشه گردآورنده ش حسین عمادزاده ست. خوبیِ کتاب اینه که تقریبا اصلا درگیر پاورقی نمیکنه که از مرحله پرتت کنه بیرون. هرچی که لازمه تو همون متن ارائه میده.
واقعا یادم نیست چرا این مطلب رو شروع کردم :))
خلاصه که جلد دومش هم بخشِ سلسله ی صفاریان رو تموم کردم.
نمیدونم واقعا. راستش داشتم توئیت های ملت رو درمورد محمد جواد ظریف میخوندم که یاد این کتاب افتادم.
بخدا!
وقتی تاریخِ بعد از قرآن رو ورق میزنیم و به ماجراهای معاصر خودمون، مثلا از رضا خان و محمدرضا پهلوی و انقلاب و جنگ و خیانتها و کم کاری ها و آشوب ها و اغتشاشات و غیره فکر میکنم، میبینم که چقدر در طول تاریخ تکرار شدن.
یه جایی میخوندم درمورد ابوموسی عشعری که نوشته بود:
ابوموسی اشعری به عنوان بانی و نظریه پرداز مکتب اعتزال با ترویج فکر کناره گیری از جنگ در اثر ضعف ایمان و عدم پای بندی به دستورات رهبر الهی جامعه، در حقیقت، پایه گذار فرقه سوّمی در امت اسلامی گردید که از جنگ گریزان بوده اند، از این رو در پیشگویی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) امتش به سه فرقه اهل حق، اهل باطل و اهل تزلزل و اضطراب در عقیده تقسیم شده اند. بی تردید اگر اعتزالیان در همان تعداد اندکی که در تاریخ نام آنان برده شد خلاصه می شده اند و حرکتشان یک حرکت ابتر و ناچیز بوده هرگز نمی توانستند یک فرقه جدید را در امت پیامبر(صلی الله علیه و آله) پایه گذاری کنند، در حالی که طبق روایت مزبور همان گونه که سامری با بهره گیری از برخی مقدسات موجب انحراف جامعه شد و خط سومی بین مکتب حضرت موسی (ع) و عقیده فرعونیان تأسیس کرد، أبوموسی نیز با تکیه بر مقدسات، آیین سومی بین اسلام امیرمؤمنان (ع) و اسلام طلحه و زبیر و معاویه و... تأسیس نمود، که شعار اساسی اش گریز یا کنارهگیری از جنگ بود.
جریان اعتزال، گرچه از حیث نظامی فعالیّت چشم گیری در حکومت امیرمؤمنان (ع) نداشت، از حیث فرهنگی، جریانی فعّال بود و پشتوانه ایدئولوژیک داشت و به مرور زمان با حفظ هویت دینی خویش بنیادهای حکومت علوی را سست نمود. این جریان این بود که بر مبنای احتیاط دینی و جعل حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله)، قرائت نوینی از اسلام ارائه کند؛ قرائتی که در آن، مخالفت با دستور مولا شدّت تدیّن را نشان می داد. از این رو توانست با چهره ای پیراسته از لامذهبی و بغی و ستم گری در مقابل امیرمؤمنان (ع) قد علم نموده، یاران حضرت را یکی پس از دیگری به خود جذب کند و روحیه اعتزال را در بدنه سپاه حضرت بدمد. بنابراین، طبق این فرضیه، جریان اعتزال در تضعیف توان نظامی و قدرت دفاعی حکومت علوی نقش مهمی آفرید و فرقه جدیدی بر مبنای احتیاط دینی و شعار صلح جویی پایه گذاری کرد.
این دوتا پاراگراف بالا رو کپی کردم از اونجایی که خونده بودم برای همینه که رهبر مملکت سکوت و کنار کشیدن در شرایط فتنه رو مخالف تعالیم اعل بیت میدونن و اتفاقا تاکید داشتن که در چنین شرایطی حضور هوشمندانه و فعال داشته باشید.
بگردم ببین پیدا میکنم که ایشون دراین مورد چی فرمودن!!
بعضی در فضای فتنه، این جمله «کن فی الفتنه کبن اللبون لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب» را بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار! اصلاً در این جمله این نیست که: «بکش کنار». این معنایش این است که به هیچوجه فتنه گر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود. ( بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با خبرگان 2/7/88)ولش کن واقعا یادم نمیاد در اصل برای چی اومدم اینجا و چی میخواستم درمورد کتابه بگم
مدام تحسینش میکنم و توی دلم قند آب میشه و از بالا تا پایین براندازش میکنم و حالش رو میبرم.
بهش میگم: خوشگلِ من تو چرا انقدر بزرگ شدی پس من چطوری بغل و ماچت کنم؟
بدون تغییری در چهره ش به من نگاه میکنه و انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه میگه: نه.
خنده م میگیره و میگم: چی نه؟ چرا نه؟
میگه: آخه نامرْحمی!
میگم: من داییتَم
بعد از اینکه مامانش تو گوشش یه چیزی زمزمه میکنه، میگه: تو داییِ واقعیم نیستی.
میگم دایی واقعیت کیه پس؟
به مامانش نگاه میکنه و بعد میگه؟ ندارم.
میگم بیا مثل همیشه یه ماچ گُنده ی صدا دارِ آبدار بهم بده میخوام برم.
برای اینکه چادرش رو بیشتر بکشه جلو و حجابش رو دقیق تر کنه از روی مبل بلند میشه و چادر رو از زیر خودش بالا میکشه و در حالیکه داره میشینه میگه: آخه من دیگه به سن قانونی رسیدم.
وقتی به جای سن تکلیف میگه سن قانونی، با خودم میگم بذار یه کم سر به سرش بذارم.
میگم: عه آفرین به تو خوشگل خانم! حالا بگو ببینم به کی رأی دادی؟
یه کم برام قیافه میگیره و میگه من که رأی ندادم.
میگم چرا؟
میگه آخه به سن قانونی؛ (یه کم مکث میکنه. انگار چیزی فکرش رو درگیر کرده باشه. به مامانش نگاه میکنه. عکس العملی از مامانش نمیبینه اهمیتی نمیده و به حرفش ادامه میده) من که به سن قانونی نرسیدم. هنوز بچه م.
میگم خوب پس اگه به سن قانونی نرسیدی پاشَم بیام یه ماچ گنده از صورتت بکنم.(خیز برمیدارم میرم سمتش)
(بچه نمیدونه چی کار کنه. نه قصد فرار داره و نه تمایلی به قرار. میره سرش رو به سمت مامانش نزدیک میکنه و زیر لب یه چیزی میگه. مادرش میخنده.)
میرم میشنم زیر پای حُسنا و میگم: بیا یه ماچ بده پنجاه هزار تومن بهت میدم.
(دوباره به مامانش نگاه میکنه. با خودم میگم احتمالا میخواد بپرسه معامله بکنه یا نه. اما چیزی نمیپرسه)
میگه: نخیرَم من فروشی نیستم.
(از جوابش داشتم شاخ در آوردم. مادرم که شاهد ماجراست با تعجب یه "وااا" میگه و یه "پدرسوخته رو ببین ها" هم چاشنیش میکنه و میزنه زیرخنده.)
گفتم: خوب ماچ نده بیا صد هزار تومن میدم چادرت رو در بیار ببینم چقدر بزرگ شدی!
یهو همونطوری خم شد رو صورتم یه دستش رو زد به کمرش با انگشت اشاره اون یکی دستش که آورده بود جلو چشمم، توی صورتم فریاد زد: میگم من پولی نیستم.
(منم انگشتش رو ماچ کردم و بدون اینکه پولی بهش بدم زدم به چاک. )
ته نوشت:
1- مادرِ حُسنا، همسایه، دوست و همبازیِ دورانِ کودکیِ من بود.
2- ببینم میتونم بمونم یا باز غیبم میزنه
سلام
اگر حضرت والامقام، ادیب السلطنه، اعتضادالدوله، فصیح الفصحاء، قائم مقامِ حسن الدوله ی فریدونی، مُخبر الاجلاس، افسر الظریف،ضَیغَم الفاستوریزه، سلطان مسعود پزشکیان، بر مسندِ حکومتِ اجراییه جلوس فرمایند، تنها یک مهم برای ملّت فرهیخته ی "بیان" خواهد داشت و آن چیزی نیست جُز حضورِ بنده در تحریریه ی حاضر و ردیف کردنِ اراجیف و غرولند کردن و بد و بیراه بار کردن به حاکمِ اجراییه و دار و دسته ی کثافتش.
خانمه اومد داخل تا چشمَـــم بهش خورد گفتم: «خانم حجابتون رو رعایت کنید و اِلا نمیتونم بهتون خدمات بدم»
گفت: «گمشو بابا!» و بی معطلی برگشت و رفت اونطرف خیابون تو آتلیه ی روبرویی.
همسرم با تعجب نگام میکنه و میگه: «این چه کاری بود؟»
قیافه حق به جانب میگیرم و میگم: «من مصمَمَـــــم. بحث نکن»
با تأسف سرش رو تکون میده و زیر لب میگه: «فاتحـــه...»
راست میگه. بیچاره رفته کُلی آلاگارسون کرده بیاد عکس بگیره. بعد من بهش گفتم برو حجاب کن.
نشستم تو تاکسی، راننده با مسافر جلوییش داره بحث میکنه سر اینکه این همه گرونی شده هیچکس جرأت نُطُق کشیدن نداره، ولی فقط دو تومن به کرایه ها اضافه شده مردم دارن سرِ ما غُر میزنن. مسافر جلویی هم مدام یه حرف رو تکرار میکرد که من روزی شش کورس سوار تاکسی میشم و همین دوتومنی که برای شما هیچی نیست، برای من ماهی 360 هزار تومن در میاد.
مسافر جلویی پیاده شد و بغل دستیم گفت عمو کارتخوان داری؟ راننده گفت. بیا. یا گیر به کرایه زیاد میدن و یا پول نقد ندارن. از تو آینه به من نگاه کرد و گفت. برای همکارم دو میلیون و پونصد هزار تومن مالیات اومده. به خاطر همین دستگاه کارتخوان.
بدجوری تو ذوق بغل دستیم خورد. کم سن و سال بود گفتم برو من کرایهت رو میدم. میشناختیم همدیگه رو. گفت مرسی و بی چک و چونه پیاده شد.
خوب از اونجایی که من نقش اولِ همه ی نوشته های خودم هستم، اینجا باید نطق قرائی میکردم که یه نتیجه ای داشته باشه اما نکردم و پیاده شدم:))
اول از اینکه دروغ گفت. تا اونجایی که من میدونم تو شهر ما تاکسی ها از وسط سال 1400 دستگاه آوردن که قطعا اون سال رو معاف هستن از مالیات و سال 1401 هم که هنوز وقت اظهار نامه ها نشده. ضمن اینکه تا اونجایی که میدونم خدماتی ها معافن کلا. دوست داشتم این رو بهش بگم و پیاده بشم اما نگفتم.
ولی چیزی که خیلی دلم میخواست بهش بگم این بود که: مشتی وقتی میگی دو هزار تومن و کرایه چهار هزار تومنی میشه شش هزار تومن، یعنی سی و سه درصد اضافه شده. در طول روز شما اگر مثلا رفت و برگشتت 20 دفعه بشه و هربار 4 نفر رو سوار کنی، به ازای هر نفر 4000 تومن دریافت کنی، میکنه بعبارتی روزی 320 هزار تومن. که با توجه به بالا رفتن کرایه ها این رقم میشه 480 هزار تومن در روز.
میخواستم بهش بگم بدون احتساب دربستی ها و پیاده شدن بعضی از مسافر ها در وسط راه و جایگزین کردن یه مسافر دیگه، اگر بدبینانه نگاه کنیم درآماد ماهانه ی نُه میلیون و پونصد هزار تومنی شما یهو میشه چهارده میلیون و پانصد هزار تومن...یعنی یه چیزی حدود پنج میلیون تومن به درامدتون اضافه میشه. اما نگفتم دیگه. پیاده شدم.
1-اینها فکر کنم برای نمونهی کاشتِ اَبروهاشون از سبیلِ داداشاشون نمونه برمیدارن.... واقعاً چه وضعشه؟ زن باید خوشگلتر باشه، خواستنیتر باشه و...
2-سلام سال جدیدتون پر از چیزهای خوب باشه و خداوند هم سببش رو ایجا کنه که به مراد دلتون برسید. آمین
3-نماز روزههاتون هم قبول بشه اگر میگیرید.
4- میگه: تِر زدن به مملکت. میگم نگو. میگه دیگه نمیتونن درستش کنن. میگم بیخیال. میگه رهبر میگه تورم رو مهار کنید، رئیس جمهور ده دقیقه بعدش میگه تورم نداریم. میگم باشه آفرین. میگه یعنی آخرش چی میشه؟ میگم هیچی نمیشه یاد میگیریم عادلانه از همدیگه بدزدیم. میگه مسخره میکنی؟ میگم نه. جدی میگم. مگه نگفتی تر زدن تو مملکت؟ خوب تر همینه دیگه. درست بشو که نیست. برای اینکه عدالت برقرار بشه باید یاد بگیریم ما هم دزدی کنیم، فقط برای اینکه هرج و مرج نشه باید عادلانه دزدی کنیم. میخنده و میگه دزدیِ عادلانه. چه جالب. مگه میشه؟ میگم چرا نمیشه؟ حواست باشه همونقدر که در طول روز ازت میزنن، از بقیه بزنی تا اونا هم همونقدر بزنن. عدالت برقرار میشه...
میگه: خوشبحالت خانمت خیلی خوبه
میگم: آره فقط یه اخلاق خیلی بدی داره که به سختی دارم تو این ده سال تحملش میکنم
میگه: چیه؟
میگم: لااقل شبی دوبار تو اوج خواب بیدارم میکنه میگه داری خروپف میکنی. انگار خودم نمیدونم
پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه
ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»
اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیمچی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.
تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییکهای بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاقباز بخوابد . اینطوری به قفسهی سینهش فشار میآمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»
اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است و تا هر وقت که دلشان خواست، خانهی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»
همیشه به عنوان مهمان یاد میکرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را میکرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفتها را به جان میخرید تا خمی به ابروان یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهنپاره وصلهی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطرهای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»
پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای تازه سفید شدهی اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بیآنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازیهای مَردَش- محروم مانده، برد.
صدای جیرجیرکها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خندههای ریزِ زن و صدای بلندِ نفسهای تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند.
و سکوت......
آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوختهی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.
زنی با روپوش سفید آنها را بر زبالهدانی میریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیمنگاهی به اتاق خواب میاندازد و با نگاهی ترحمآمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز میگذارد و پنجاه و سه شمع را روشن میکند و از درب اتاق خارج میشود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را میشکند.
اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.
ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»
میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه
میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»
میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »
میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»
میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»
میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»
فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»
میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»
میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»
میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»
کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.»
میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»
میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره
میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»
نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»
میگم: «الان لباست هم خونی شد که» میخندم
دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره
میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»
میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.
روزی سه بار گردن خم میکنم و میگم: یا مولانا یا صاحب الزمان! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم الی یوم القیمة/.
سلام به همه
ببخشید که بیشتر نظرات و دیدگاههای مطلب قبلی رو بیجواب گذاشتم. ترجیح دادم به جای تکتک جواب دادن، در یک پست جدید، چیزی بگم.
من نمیدونم در اوج بحران اغتشاشات یا به قولی: اعتراضات، کی چی نوشته و گفتگوی دوستانِ آشنای من در این مجموعه از کجا شروع و در کجا به انجام رسیده. پس یه میانه رو در نظر میگیرم و عرض میکنم.
ببینید فساد مملکت رو برداشته. و این رو نمیشه کتمان کرد. جناب رئیسی هم هرچی تلاش میکنه نمیتونه به نتیجه برسه و یا لااقل وقتی به نتیجه میرسه که قریب به اتفاقِ ملتِ ایران تو این کثافت غرق شدن و یا دست به فساد زدن و یا از فسادگرفتگی جان باختن.
فقط تاکیدم به اقتصاد و دلار ۴۰ هزارتومنی و تخم مرغ شانه ای صد هزار تومنی و گوشت دویست و خورده ای هزار تومنی نیستا. نگاهم به نگاهِ از بالای مسئولین به ملتِ رعیتِ ایرانه. اینکه طوری رفتار میکنن که انگار نه انگار که با رای همین مردم گردنشون کلفت شده در حالیکه آروقشون هم نصیبِ ملت نمیشه.
اونی که وقتی بهش میگن «داروهای حیاتی در دسترس نیستن و با هر بار مصرف نکردنش ممکنه مریض دچار اختلالات فاحشی بشه»، میگه «دو ماه صبر کنید»؛
اونی که قرار بود سالی یک میلیون مسکن بسازه و یهو همه رو غافلگیر کرده و میگه «وام بدید خودشون برن بسازن». وامی که گرفتنش برای منِِ هیچی ندار، حتی یک رویا هم نیست.
اونی که وقتی بهش میگیم «آقا ما ده ساله هرچی پول جمع میکنیم به تناسبش قیمت خودروی ملی هم داره میره بالا»، نیشخند میزنه و میگه «تقصیر دشمنه.»
اونی که بعد از سالها مشکل آلودگی هوا وقتی مجبور به تعطیلیِ مدارس میشن میگه: «تو بودجه سال آینده لحاظ شده تا ناوگان شهری رو تعویض کنیم»
اینکه دیگه تقریبا هیچ کشوری حاضر نیست با ایران تجارت داشته باشه. اینکه بزرگترین شریک تجاری ایران تو اروپا، یعنی آلمان گفته «فعلا همه تماسهای اقتصادی با ایران در حالت تعلیقه». اینکه سر قضیه روسیه و اکراین دارن انگ متخاصم به ایران میزنن . اینکه عربستان برامون شاخ شده. اینکه باز دوباره دارن برجام رو راه میندازن با اونایی که پشت یه تریبون، ایران و ایرانی رو وحشی خطاب میکنن و پشت تریبون دیگه مردمی مظلوم و تو سری خور. دارن مذاکره میکنن با کسی که ادعا و اعتراف کرده بود اسطوره ایرانی رو به هلاکت رسونده ولی تا کفن حاج قاسم و مُهر انتقامِ سخت رهبری خشک نشده، همه رو فراموش کردن و باز میخوان بشینن پای مذاکره. نه اینکه بگم مذاکره بَده اما وجدانا چه خیری الان ازش دیدیم؟ تو تاریخ نگاه کنید از همون موقع که آقای رفسنجانی اعلام کرد میشه با غرب پای یک میز نشست، غرور ملی رو جریحه دار کردیم و یه بهونه دادیم دست ابرقدرتِ اقتصادِ دنیا که هرطوردلش میخواد ما رو تحریم کنه. و این قصه چرا تمومی نداره رو نمیدونیم.
نگاهم و نگاهمون به همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینهاست. اما با همه ی این وجود گوشت مسئولین بی کفایت و ناکار آمد مملکتمونو که بخورم یا بخوریم، استخونشونو دور نمیندازیم.
ما هم مثل شما شبکه من و تو و اینترنشنال و بی بی سی رو رصد میکنیم.قاق نیستیم.
اتفاقا یکی از ویژگیهاشون اینه که بر خلاف تلویزیون ایران صاف و مستقیم حرف میزنن. فکر میکنم چیزی که باعث شده این شبکه ها محبوب باشن همین صداقت ظاهریشونه. تلویزیون ایران که قربونش برم وقتی مجریش میپرسه «چرا سهام عدالت یک میلیونی که شده بود پونصد تومن، الان شده چهارصد و خوردی ای؟» در جواب میشنوه ـسیزده میلیارد یارانه دادیم و..» انقدر مسئله رو میپیچونن که نمیفهمی کجای کهکشان راه شیری گُم شدی.
همین مغلطه هاشون باعث میشه همه ازش زده میشن . بله این مملکت ما نیمه خالی لیوان داره اما نیمه پر؟ خیر. بله بله ما هم از این فساد رنج میبریم. ما هم تو اینستاگرام و توییتر فعالیت داریم. شوت نیستیم. میبینیم هر آنچه که شما میبینید. اما همونطور که ناشران اکاذیب دوست دارن ما تاثیر بگیریم، نمیگیریم.چرا؟ چون دستشون برامون رو شده.
ببینید من تو صفحه اینستاگرامم یه موضعی از خودم نشون دادم کلی از دوستانِ نزدیکم آنفالوم کردن . تو صفحه کاری هم،چنین. اون روزی که فراخوان زدن ۱۴و۱۵و۱۶ آبان اعتصاباته. من به شکل همون اعداد تخفیف گذاشتم. چرا؟ چون خرجِ دوتا خونه رو میدم. و چقدر هم استقبال شد. به این معنی که ملت اصلا به اعتصاب اهمیت نمیدن دنبال یه لقمه نونِ ارزونن. اما این باعث نمیشه در و پیکر خونه رو باز بذارم اجنبی بیاد برام خط مشخص کنه. سگ کی باشه؟
صبر کن دوست من! تا آخر بخون و بعد لغو دنبال کردن رو بزن.
تو پست قبلی اگر اون کلیپ رو به نمایش گذاشتم برای این بود که بگم معتقدم گوش دادن به آدمایی مثل علی کریمی و امثالهم دقیقا سرنوشتش مثل همون بادکنکه. ما . من و تو و شما تو این مملکت عزادار شدیم. مهسا امینی فوت شد. تو غصه خوردی همونقدر که من خوردم. اما چیزی که در حاشیه رخ داد برای من اظهارات دیر موقعِ پدرِ مهسا بود و برای شما اظهارات اینترنشنال و من و تو و بی بی سی. بگذریم از این مرحومه ای که روحش هم به ریش من خندیده و هم به ریش شما.
مخلص کلام اینکه. درد و رنجی که شما متحمل میشید کمتر و یا بیشتر از درد و رنچ من نیست. اما یه عده آدم اجنبی و دوست نداشتنی و دل نسوز دارن کاری میکنن و طوری رفتار میکنن که من و شما رو به هم بندازن که موفق هم بودن. و خوب هم موفق بودن. کاش یاد بگیریم پای غریبه رو به خونمون باز نکنیم حتی اگر در حال گیس و گیس کشی باشیم. و دعا کنیم تک تک مسئولین فاسدی که ریشه دارن و فسادشون هم مُسریه رو خدای بزرگ از صفحه روزگار پاک کنه...
نظرات هم مثل همیشه بدون تایید دیده میشه. و از این بابت اصلا نگران و ناراحت نیستم. دوست عزیزی که با این مسئله مشکل داری یا نظر نده. یا ناشناس نظر بذار و یا خصوصی. :)
الان وضعیت یه طوری شده که وقتی میخوای دهان به اعتراض باز کنی میگن: «من و تو رو که با هم تو یه گور نمیکنن»
دلار داره میره سمت چهل هزار تومن. سکه نیم بها شده قیمت تمام بهای چند ماه پیش. شکل و شَمایلِ یک کشورِ اسلامی که قراره با نشاطِ و خُرم دیده بشه تا اسلام هم بتونیم صادر کنیم، الان شده غمزده و منفور، اونوقت تلویزیون مدام میگه مرغ بخرید. مرغ بخرید. ده روز دیگه هم میاد میگه گوشت بخرید، گوشت بخرید. اونوقت یه عده نادان مثل من هم خرامان خرامان میرن میخرن خوشحال از اینکه گوشتی که یهو دویست درصد قیمتش رفته بالا رو ده درصد ارزون کردن و زورش رسیده که بخره.1
رحمی که خدا به وضعیتِ فعلیِ اقتصاد مملکت کرد این بود که پدیده زنزندگیآزادی و هشتگمهسا امینی ها بروز کردن و حواس مردم پرت شد/.
حالا من دارم با تو، تو با اون، اون با من و ما با دیگران و همه با هم بحث میکنیم که موضع چپ و راستمون مشخص بشه. چقدر بیچاره ایم ما/.
فقیه مدرسه، دی2 مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است
1-البته آخرین باری که گوشت خوردم تو یه مراسم عروسی بود که وقتی نشستم پای میز غذا یه تکه گوشت اندازه ناخن شصتم، برام گذاشته بودن که تا اومدم مزهش رو بفهمم تموم شد/.
2-دیروز
میگم «باید اصولی اصلاح انجام داد»،
میگه «نه، کلا باید اصول رو اصلاح کرد.»
امام صادق(ع): 《وقتی دیدید کسی به عیوب دیگران مشغول است و عیوب خود را فراموش کرده است، بدانید که گرفتار مکر خداوند شده است》وسائل الشیعه،جلد۱۵،ص ۲۹۲.
یعنی شاید خدا نمیخواد طرف آدم بشه.حتما شنیدید میگن طرف رو دنبال نخود سیاه فرستادن. درسته؟ اما ندیدید. حالا ببینید. خدا اونو سرگرم عیوب دیگران کرده تا عیب های خودش رو نبینه تا آدم نشه. ببینید خدا چقدر ازش بیزاره. هرکس میخواد که خدا بخواهدش نباید نسبت به عیوب خود بیتفاوت باشه. از کتاب "رهایی از تکبر پنهان" علیرضا پناهیان ص۳۲.
سلام.🙂 اگه تونستید مطالعه کنید. کتاب عالیایه....
مرغ هم موقتا ارزون شده برید بخرید فقط کیلویی ۵۷ هزار تومن.فقط.
واران عزیز غم از دست دادن پدر بزرگوارتون رو بهتون تسلیت عرض میکنم.
بزرگواری، محبت و سخاوتمندیِ ایشون شامل حال ما هم شده بود و از لطف ایشون بی نصیب نبودیم. واقعا متاثر شدیم و دعا میکردیم که خداوند سلامتی رو به ایشون برگردونه که که انگار تقدیر چنین نبود. خدا بهتون صبر بده انشاءالله و امیدوارم که با امام حسین(ع) محشور باشند. آمین.
اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار مینهم که پاچهام را بگیرد روز و شب،
همچو سگ.
بِهاَش میفرمودم: متعلقه و صبیه و شویاَش، و آن یاردانقُلیِ بیمصرف و متعلقهی دربهدریاَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبهای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مردهاشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شدهای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آوردهام،- پایین رود.
بِش میگفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد.
بِش میگفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.
بِش میگفتم پدرم را به تو میسپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.
بِش میگفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.
بِش میگفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِهاش را به عزایش مینشانم.
بِش میگفتم ماستم را هم کیسه کند...
بِش میگفتم نُطُقم را هم بکشد...
بِش میگفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...
بِش میگفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.
بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی میشوراندم و یه انقلابی به پا میکردم مثِ چی...
و بعد داروغهای دیگر!
والله بخدا با این
سلام
*یکی از رفتارهای به نظر خوب خودم اینه که وقتی وارد فروشگاهی میشم، در وهلهی اول بعد از سلام کردن، اینه که بپرسم ارزانترین جنس شما در سایز من، چنده.
اگر ارزانترین جنس و کالای مورد نظر با آن چه که در تصوراتم نقش بسته، مغایرت داشت، با یه عذرخواهی کوچک از فروشگاه خارج میشم. اما اگر نه، قابل قبول بود،وارد میشم و در صورت پسندیدن، میخرم.
* یه زمانی با پول دوتا گونی سیب زمینی به سختی میشد یه شلوار جین خرید ولی الان فقط با پول پونزده کیلو سیب زمینیِ ناقابل میشه یه شلوار نو به پا کرد. خدا خیرشون بده که شلوار انقدر ارزون شده.
*مجلس هم که قربونش برم با تصویب درج قیمت تولید کننده بر روی کالاهای اساسی از جمله نوشابه و آب و محصولات بهداشتی مثل دستمال کاغذی و غیره، مردم رو انداخته به جون هم. کالاهای مذکور دیگه نه قیمت مصرف کننده دارن و نه قیمت تولید کننده به لطف و کرم و تفضل دلالان گرامی و پنبه و الکل. ولوشویی شده بیا و ببین.
* عکس هم که دیگه ادارهجات و پلیس +10 و آموزشگاه رانندگی و دفترهای مسافرتی و ثبت احوال و اداره پست و .... خودشون میگیرن. اجاره مغازه و مالیاتش رو ما میدیم. واقعا بار سنگینی از رو دوشمون برداشتن. سختیش مال اوناش ما فقط مالیاتش رو میدیم.
*دو روز پیش یه مسیر 4کیلومتری رو پیاده رفتم چون هیچ مغازهداری حاضر نشد در ازای کارتی که میکشم 5هزار تومن به من پول بده. مگر اینکه 9 درصد مالیات و ارزش افزوده ش رو پرداخت میکردم.
*21 روزه به خاطر دیابت و کولیت اولسترا و وزن بالا، مصرف کربوهیدرات رو به حد صفر رسوندم و 9 کیلو کم کردم. حسا کردم اگر همینطور ادامه بدم اگر کفن پوش نشم، میتونم یه پیرهن مردونه سایز کوچک برا خودم بخرم.
انقدر شغل شریف زبالهگردی زیاد شده که تا چند وقت دیگه باید براش مجوز بگیری. یه کارت بذاری جیبت و هروقت یکی سر راهت سبز شد و گفت چه غلطی داری میکنی و با اجازه کی سرت رو کردی تو سطل آشغال مردم، از جیبت درِش بیاری و بگی: داداش مجوز دارم اینم کارتش.
یه بابایی امروز اومد مغازه عکس پرسنلی بگیره برای پروانه کسب ضایعاتی.
تُف!!!!!!!!
دیشب حسابی خونام به جوش آمده بود.
یعنی زیرِ خونام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.
اینکه زیرش رو با فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم اینست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسطهای ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بیگناه.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیلهایش را همچون چوبدستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر خلالدندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیبزمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربهایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر میمانست، کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....
خونام را به جوش آورده بود.
دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُلقُلهای خونام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیلهای چخماقیِ او. سبیلهای چخماقیای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکهایِ او، بسیار واجب بود.
دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظهی آخر شبِ دیشب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.
و به خاطر آوردم و جوشیدم.
حالا نجوش، کِی بجوش.
چشمانم را میبندم و دهانم را به غایت باز میکنم.
از آن دهانهای بازی که بوی سیرِ نخوردهاش، هوای اطرافت را متعفن میکند و زن و مرد و پیر و جوان با چهرههای درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را میگیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.
دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمیآمد.
یا لااقل،
اگر هم کاری از دستشان بر میآمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آوردهام و حالا که تا الان دوام آوردهام، چرا کمی دیگر صبر نکردهام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آبها از آسیبابها بیافتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.
یعنی اگر جوشش مغزم هم نمیخوابید، لااقل سردیِ آب، باعث میشد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خونام، از خونام جدا شده، کفنشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپهی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتیام و انگار نه انگار که دیشب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده،
اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.
دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بیگناه را بیگناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیبزمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.
نه پیاز میدانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیبزمینی رَگاش جُنبید.
در کیسههای نایلونی در حالیکه گونههایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچجایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست.
موضوع چیست؟
و یا کی به کیست!
اصلاً مگر میشود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیبزمینیِ بیاحساس، بدون در نظر گرفتن فاصلهها و حریمها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟
نتیجهاش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجهاش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه "نوهای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوهای حاصل شود و بعد نتیجهای؟
مگر جور در میآید؟
نه؛ اصلاً مگر جور در میآید؟
احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.
یا در حالیکه کَکَت نمیگزد، کَکِ نگزیدهات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحهدار کند و....
یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک میریزی.
یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه میگویم؟}
به گمانم که نشود. همین که نمیشود، دل مردم شکسته میشود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمیشود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیبزمینی و پیاز گران میشود. سیبزمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربدههای مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی بهایی میدهم. و این میشود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)