یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

یه کم هم عکس بازی

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ق.ظ

سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم... اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم

1

کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام

2

چشم چرونی

3

بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این

4

گنبد امامزاده ابراهیم (ع)

5

من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مختلف ازش عکس دارم

6

خاله غازه گردن درازه(یاد آهو و پرنده های نیما یوشیج افتادم ااز این زاویه دیدمش)

7

زیباترین ماتحت دنیا... وَه چه نقش و نگاری

8

این حضرت بلبل و جفتش بیشتر بیست دقیقه منو زیر همین درخت زیتون میخکوب کردن. یه کارای عجیبی میکردن که آخرش هم نتونستم یه عکس خوب بگیرم.

سر همین بیست دقیقه، خادمها به من شک کرده بودن که زیر درخت داری چی کار میکنی و بلبل و جفتش هم فرار کردن رفتن

9

قصه ی این عکس چیه؟

10

صید در هوای سرد . در آب سرد. خدا بهشون قوت بده. 

11

بدون شرح

12

یه مجموعه عکس دارم از گوشه ای از خیابون که ماشین ها از تو آب رد میشن و قطرات آب نقشهای زیبایی ایجاد میکنن. این یه دونه چون دوچرخه بود، تقدیم شما

رأی یادتون نره. جمعه...

نظرات  (۱۸)

محظوظ شدم جناب میرزا.

پاسخ:
وَه چه سعادتی

با چه دوربینی عکساتونو گرفتین، عالی هستن، بخصوص پرندها

پاسخ:
canon از اون گرونا :)))

۹ 

این آقا یه کبوتر دیده میخواد بره شکارش کنه :)

یا کبوتر خودشه میخواد بگیرتش :)

 

 

+

عکس دوچرخه رو دوست داشتم و دلم تنگ شده برای دوچرخه ام و دوچرخه سواری :|:(

 

پاسخ:
عجب نگاهی! جالب بود


عکس شماره نه و پنج و چهار و سه 

پاسخ:
مرسی. بقیه ش هم بگو دیگه:))

۹ 

رفته دستشویی کنه؟

پاسخ:
دستشویی رو مگه میکُنن؟
D:

سلام

 

این آقا داره میرسه به قله خوشبختی و اونجا میتونه یه پراید بخره

 

دوچرخه! من یه زمان خیلی دوسش داشتم اما امان از ماشین های وحشی و خیابون های تنگ و شلوغ و دوچرخه عتیقه که من باید ببرمش به جای این که اون منو ببره و سینوزیت

 

یه قالب بیان داشتم پس زمینه اش دوچرخه بود پاک شده، کسی نداردش؟

پاسخ:
سلام
واقعا هم پراید تهِ قله ی خوشبخیته.
قالب دوچرخه رو یادم نمیاد ولی به خاطر مهربونیت و اولین حضورت تو این خراب شدهD: بهت آدرس میدم بلکه پیداش کنی. لینک

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۲۵ فاطمه حسینی

به زهنم نرسید 

قضیه اون عکسه چیه؟

پاسخ:
به زهن خودمم نرسید قضیه چیه ولی شاید ذهنمون رو به کار بندازیم چیزی عایدمون بشه D:

به ترتیب گفتم 

پاسخ:
نظر لطفت بود

استعداد من توعکاسی بیشتره!

 

:))

 

حسودم اون کبوتره اس

پاسخ:
قطعا همینطوره...
هنوز دارم تمرین میکنم :)

زیبا بود

من احتمالا برم تهران رای بدم😊

فقط حوصله صف وایسادن ندارم

پاسخ:
تکی رو بی نوبت میدن.... برو جلو بگو به یه نفر میخوای رأی بدی D:

قشنگ بودن مرسی!

 

قشنگ بودن مرسی!

 

خواهش میکنم. من هر دفعه سر میزنم ولی نظر خاصی تا حالا نداشتم.

ممنون. ولی اون پیدا نشد اما فهمیدم مال قالب رضا بوده که رفته بود و بعد فهمیدم هفته پیش دوباره بازگشته به بیان ولی الآن باز خداحافظی کرده.

چرا هی همه میان و میرن؟

اما یکی دوتا نشونه هم پیدا کردم از اون قالبم:

http://bayanbox.ir/view/7895924857046106212/cxSCadcvv.png

 

پاسخ:
بیا و اعتراف کن که اون موقع اسمت "مخ سوخته نبوده" :D دم شما گرم...

سلام میرزا

بیش از همه دوچرخه رو دوست داشتم...

البته از روی عکس دوچرخه متوجه شدم دوربینت خیلی بهتر از دوربین منه...

:)))

اما یه سوال:

تا حالا میلت به عکاسی رو تحلیل کردی؟

چرا در اوقات بیکاریت حاضری بری بیرون و چند تا عکس بندازی (بگیری)

(عکس رو میندازن یا میگیرن؟)

من هیچ وقت همچین میلی نداشتم... گاهی احساس میکنم دچار یه اختلالی هستم...

ثبت واقعیت ها از یک زاویه خاص...

فلسفه اش رو هیچ وقت نفهمیدم...

 

کلا توی همه زمینه ها اینطوری هستم...

مدتهاست که به داستان نویسی فکر میکنم و تحقیق میکنم...

سوالاتی برام پیش میاد که گویا تا حالا هیچ داستان نویسی از خودش نپرسیده...

بعد میبینم سوالاتم انگار خیلی فلسفیه... میگم قاعدتا به این سوالات باید در یک رشته دانشگاهی پاسخ داده شده باشه...

بعد میرم میبینم ظاهرا برای داستان نویسی رشته دانشگاهی وجود نداره...

اصلا خل شدم میرزا...

همیشه این ذهن فلسفیم کار دستم داده...

خدمت که بودم... توی آسایشگاهمون به غیر دو سه نفر کسی نبود... اونها هم روی تختشون خواب بودن...

من داشتم تو آسایشگاه قدم میزدم و به مسئله ای فلسفی یا معرفتی فکر میکردم... یه دفعه صدای یکیشون بلند شد که : رضا اینقدر فکر نکن... مشکلات حل میشه... اینقدر سخت نگیر... همه مون مشکلات داریم...

 

میگم : مگه فقط برای مشکلات باید فکر کرد؟... تو هیچ وقت برای سوالاتت فکر نمی کنی؟

 

میگه: تو هم مثل اینکه سربازی بهت فشار آورده... هدیون میگی...

سوال چی چیه؟!! ما رو باش فکر کردیم گرفتاری داری... دلداریت بدیم...

 

پاسخ:
سلام برادر. اول از دوچرخه بگم. این شکافی که ایجاد کرده تا راهش باز بشه و بره، برای خودم هم جالب بود. وقتی پشت میزم میشینم، دقیقا روبروی من به خاطر لطف مهندسین و عوامل اجراییِ آسفالتِ این محدوده، آب جمع میشه و به دلیل عدم وجود هیچ تقاطعی، ماشین ها با سرعت باور نکردنی رد میشن... روزهای بارونی تو این دریاچه ی موقتی، شکافهای عمیقی رو میدیدم که باعث شد به این فکر کنم که ثبتشون کنم. الان بیشتر از هزار قطعه عکس دارم که از دیدنشون لذت میبرم. البته همشون خوب نیستن. بجوری شاید بشه 20 تا قطعه ایده آل از توشون بیرون کشید.
آقا رضا من کمبود دارم. عقده‌ای ای بوده که سخت گریبانم رو گرفته بود و رهام نمیکرد. علاقه من به عکاسی مثل خیلی های دیگه بر میگرده به دوران کودکی. و تشنگی ای که ایجاد شده به خاطر این بود که اجازه دست زدن به دوربین رو نداشتیم. شبیه همون که میگن حق نداری سیگار بکشی و بیشتر راغب میشی به کشیدنش.
دوربین قدیمی بابا که به فنا رفت، عکاسی فراموش شد. اما در ناخودآگاه من یه چیزی وجود داشت که ازش بیخبر بودم.
خلاصه رسیدیم به یه دورانی که درسش رو خوندیم. کتاب خوندیم . پیش اساتید عکاسی محدوده ی خودمون چیز میز یادگرفتیم. یه عالمه ایده و طرح و روش عکاسی بلد بودم اما دوربین نداشتم. هیچوقت وُسعم به خرید دوربین نمیرسید. 
تا اینکه تقّی به توقّی خورد و با وامی که جور شده بود برای درمانِ یه بیماری، رفتم دوربین خریدم:)))
داستان من اینطوری بود که سوژه داشتم. من همیشه سوژه دارم. چون خوب نگاه میکنم اطرافمو. بعد میرفتم دنبال دوربین میگشتم و تمنا میکردم یکی دوربینشو به من قرض بده تا برم از سوژه ای که نمیدونستم هنوز سر جاش هست یا نه، عکس بگیرم. آیا دوربین میتونستم تهیه کنم یا نه هم مسئله ای بود/. (اصلا شاید همین بی دوربینی بود که باعث شد سوژه ها م رو بنویسم. شاید نمیدونم.شاید).
این شد که دوربین خریدم و این شد که خدمتت عرض کردم دچار کمبود بودم و مثل عقده ای ها رفتار میکنم/. میلم به عکاسی اغلب یه هوسه. ولی الان شرایطم به گونه ای شده که تا وقت گیر میارم اول میرم سراغ مطالعه درمورد چیزی که قبلا با هم حرف زدیم. قیامت و ... اگر حس مطالعه نداشته باشم، چیزهایی که تو ذهنم هست، مینویسم و اگر واقعا حوصله خوندن و نوشتن نداشته باشم میرم سراغ عکاسی.
و اگر شرایط عکاسی نباشه میرم اون پشت(آتلیه) و شروع میکنم به اختراع یکی از ابزارهایی که نیاز  دارم و پول خریدش رو ندارم. در غیر این چهار مورد، یک آدم خنثیِ به درد نخورم.:))))
و اما فکر کردن. واقعا اگر موجب اختلال در روابط زناشویی نباشه، دوست دارم حتی حین غذا خوردن هم به چیزی فکر کنم. در سکوتم. حین سریال دیدن. حین راه رفتن. حین کار تو مغازه. ترجیحم اینه که فوتبال ببینم. چون علاقه ای به فوتبال ندارم و مجبور هم نیستم به داستانش فکر کنم و ببینم کدوم شخصیت چی کار کرده و تازه همسر از تو آشپزخونه داد بزنه بگه چی شد؟ چی گفت؟ چی؟......
ولی خوب ...
فکر ها. نه افکار مبتذلِ بی سرانجامِ بیهوده. فکر کردن به معرفتها به قول شما. البته به گمانم همه همینطور باشن ولی خوب گاهی به پرسش و پاسخ میرسم. به یکی گفتم ، گفت تو نمونه بارز یک شیزوفرنی هستی:)))
گاهی بهترین پاسخ ها و دست نیافتنی پاسخ ها رو خودم به خودم میدم. خودم که نه. ولی یکی در من جواب ها رو میدونه و هم قدم با من مسئله رو باز میکنه و من به نتایجی میرسم. حالا نه یه نتیجه ی مطلق، ولی همونقدر که ذهنم رو آزاد کنه، همراهیم میکنه. اون منم. منِ دانای درونم که همه ی ما  داریمش و گذاشتیم بخوابه و بلد هم نیستیم بیدارش کنیم و تا ابد بیدار نگهش داریم. ولی بعضی وقتها انقدر فکر میکنیم دیگه اعصابش خرد میشه و چشاشو باز میکنه و یه جوابی میده و باز میره میخوابه.
و اما سوالاتتون درمورد داستان. اگر فکر میکنید درمورد بطن و متن داستان، مضمون و مفهوم داستان، چیدن آدمهای داستان در جای مناسب خودشون برای بهتر بهره بردن ازشون، درمورد قوائد و چهار چوبهای داستان، درمورد روزنه هایی که میشه از قائده ها بیرون زد و ساختار شکنی کرد و ....... کمکی خواستید، رو من حساب نکنید:))))))
شوخی کردم. تاجایی که بتونم همراهیتون میکنم. تاجایی که نظراتم قالب بر داستان و قصه ی شما نشه.
چقدر  دلم میخواست این حرفا رو بزنم:)
چقدر حال دادید!
۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۳۴ رحیم فلاحتی

عکس ها قشنگ و کامنت های رد و بدل شده هم جالب بود . یک قسمتی از سرنوشت دوربین و عکاسی کردن مون نزدیک به هم بود با این تفاوت که میرزا الان دوربین داره و من هنوز صاحب اون دوربین قشنگه نشدم :)) 

پاسخ:
من موبایلم از اون نوکیا قدیمیاست. 1100. نهایت تکنولوژیش چراغ قوه ش بود که دیگه روشن نمیشه.
اگر موبایلی داری که عکس با کیفیت بگیره که هیچ. اگر نداری یه دوربین کنونِ کامپکت خونگی دارم که نه دیافراگم داره و نه شاتر و نه ایزو . کافیه آدرس بدی با جون و دل تقدیمت کنم :)
۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۲ رحیم فلاحتی

فدای تو داداش :)

فعلن با دوربین گوشی تاتی تاتی می کنیم تا خدا چه خواهد ! شاید از غیب دلاری باریدن گرفت :))

پاسخ:
خدا رو چه دیدی؟ یه وقت بارید:))

خیلی زیبا هستند

پاسخ:
نظر لطفتونه

خب یکی از مسئله های جدی من اینه که حجم زیادی از داستان ها (رمان... داستان کوتاه... نمایشنامه... فیلمنامه و...) که در ایران و جهان نوشته میشه ساخته و پرداخته ذهن نویسنده هست...

یعنی نویسنده در حوزه خلق، وارد اصل قصه شده... یعنی قصه خلق کرده...

آنچه که ما میبینیم شاید بشه گفت 80 درصد قصه های موجود پرداخته ی ذهن نویسنده اش هست...

این قصه های زاییده ی ذهن نویسنده اگر تماما بر اساس حکمت نباشه، یه آفت کلی در پی داره...

که خب اغلب هم بر اساس حکمت نوشته نمیشن چون نویسنده ها حکیم نیستن...

من وقتی به اصل قصه توجه میکنم میبینم اولین قصه گوی نظام خلقت خداست...

قصه ی زندگی من نوشته شده...

قصه زندگی شما نوشته شده... 

قصه زندگی دیگران نوشته شده...

نگفتم کی نوشته... گفتم نوشته شده... یعنی هم من در نوشتنش دخیل بودم هم خدا...

حالا ربط من و خدا در این نوشتن چیه بحثی فلسفی میطلبه که جاش نیست...

بحث من اینه حتی داستانهایی که ذهنی نوشته شده اما بر اساس حکمت نوشته شده... مثل داستان سلامان و آبسال

مثل شاهنامه فردوسی... مثل برخی داستانهای نظامی گنجوی... اونقدر روی عموم مردم تاثیر نداره...

من وقتی با نگاهی پدیدار شناسانه نگاه میکنم برام سوال میشه که چرا در عصر ما قصه ابراهیم هادی بیش از قصه فرهاد و شیرین اثر گذاره؟

چرا قصه شاهرخ ضرغام (حر انقلاب) در کشور ما بیشتر انسان سازی میکنه تا مثلا فیلی مثل (پدر)...

من دنبال چرای فلسفی این اثرگذاری ها هستم...

و جواب فعلی خودم اینه...

کار نویسنده در عصر ما خلق داستان نیست... بلکه روایت داستانه... و قدرت خلاقیت رو باید آورد در نحوه روایت گری...

قصه های که دستِ تکوین نوشته قصه هایی هست که قابلیت انتشار داره... قصه هایی هست که جامعیت داره...

برای همین برای جامعه ما باور پذیره... الهام بخشه...

اما قصه هایی که توسط نویسنده خلق میشه... مخاطب رو رویایی و خیالباف میکنه... و حجابی میشه برای عقلانیتش...

چون قصه های خدا قاعده داره... در بسیاری از قصه های ذهن ساخته قواعد تکوینی وجود نداره...

و نتیجه این همه فیلم و سریال و رمان این میشه که سطح توقعات مردم رفته بالا... تجملات در بین مردم افزایش پیدا کرده...

دختر و پسری که میخوان ازدواج کنن خیلی رویایی فکر میکنن اما وقتی وارد زندگی میشن میبینن قصر ذهنی شون فرو ریخته.... 

دهها آفت میشه ذکر کرد که تابع قصه های ذهنی نویسندگان هست...

 

این فرهنگ های کجی که در جامعه وجود داره بخش زیادیش محصول قصه های ذهنی نویسنده هاست...

 

و برام سواله که چرا کتابی نیست که بگه قدرت خلاقیت نویسنده باید به کدوم سمت هدایت بشه... چرا به بازی گرفتن قوه خیال مخاطب برای کسی اهمیتی نداره؟

این یکی از دغدغه هام بود برادر


25 دقیقه طول کشید اینقدر رو بنویسم... 

من خیلی کند می نویسم؟

پاسخ:
سلام کُند نوشتنتون به از سریع نوشتن و بی محتوا نوشتن  همه ی ماست.
واقعا کسی چه میدونه که قدرت خلاقیت هر نویسنده باید به کدوم سمت هدایت بشه؟ ولی میشه ادعا کرد که بازی گرفتن قوه خیال مخاطب برای خیلی ها اهمیت داره. اکثریت حتی.
مثل آشپزی میمونه. شما چند نفر از دوستانتون رو دعوت میکنید برای دور همی. وقت غذا میشه. آشپز خوبی نستی اما سیر شدنِ مهمونات برات اهمیت داره. یه چیزی به خوردشون میدی. هم تو ذوقشون میخوره. هم شکمشون پر میشه ولی سیر نمیشن. ذائقه ی مهمونای شما هم مثل همه ی مخاطبانی که درموردشون گفتید، انعطاف پذیر و قابل تغییره. اگر همینطور ادامه بدی، به دستپخت شما عادت میکنن و و احساس رضایت میکنن و بعد از یه مدت هم فکر میکنن که آشپزی همینی هست که هست. شما هم دیگه سعی به بهتر شدن نداری./. و اگر هم داشته باشی، مواجه میشی با ذائقه های تغییر یافته که امروز با بهترین دستپخت شما، منزجر میشن. تو ذوقشون میخوره. اینجور مهمونها تو سینمای مفهومی، میخوابن و بعد از فیلم بیدارشون میکنن و یا کتاب رو به انتها نرسونده میبندن و دیگه باز نمیکنن و یا اگر هم تاانتها بخونن در فکر،چیز دیگری میپرورانند و یهو میبینن که کتاب به انتها رسیده.
قوه خیال مخاطب برای همه اهمیت داره اما دچارِ نقصْ در روایت و یا خلق اثر هستیم. و به همین ترتیب مخاطب ذائقه ش داره میشی اینی که ما ایجاد میکنیم. 
یادم نمیاد ولی یه جایی همین چند روز پیش خوندم که نوشته بود کدام رسانه بهترینه. یه همچین تمی داشت مطلب دوستمون. یکی نوشته بود بهترین رسانه مادره. یعنی از خودِ مادر که اولین آموزگاره بگیرید تا برسیم به رسانه های جمعی و مدنی و سمعی و بصری، همه و همه با هم دخیل هستن تو گسترش فرهنگ کجی که در جامعه وجود داره. و قصه پردازی ها بخشی از این گروهِ خرابکارانن:D
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد با شما موافقم که میفرمایید قصه ی ما نوشته شده. و قصه ای که ما مینویسیم هم در سرنوشتی که برای ما نوشته شده، پنهانه. ما فقط کشفش میکنیم. نمیدونم رامبراند بود یا لئوناردو داوینچی که وقتی بهش گفتن عجب اثری خلق کردی،(اشاره به یک پیکره-مجسمه-) گفت من خلقش نکردم. این وجود داشت لابلای سنگها بود و من فقط کشفش کردم.
همه ی ما دست نوشته های خداییم. اما اینکه بتونیم به عنوانِ کسی که ذاتِ هنرمند خدا در ما جریان داره، هنری رو شکل بدیم، باید توانِ کشفِ آنچه را که برای ما نوشته شده رو داشته باشیم.
اما واقعا کسی جز خدا میدونه که قدرت خلاقیت هرکدوم از ما باید به کدوم سمت هدایت بشه؟
شبیه این رو تو کلاس عکاسی داشتیم. موقعی که یکی از دوستان از استاد درمورد ترکیب بندی در عکس پرسید، استاد جواب داد: قائده رو که به شما گفتم اما کسی چه میدونه کی چه نگاهی به پیرامونش داره؟ چطور من احساسم در ترکیب بندی رو به شما انتقال بدم در حالی که شرح حالمون یکی نیست. زاویه دیدمون یکی نیست. دیدگاهمون یکی نیست.
و باز با شما موافقم درمورد روایت. ببینید شخصیِ من(این نظر شخصیه منه) انقدر که با کتابهای مستند و زندگی نامه ها ارتباط برقرار میکنم نمیتونم با شاهنامه برقرار کنم. هیچ حس تعلق پذیری و تعصب هم ندارم بهش.
16-15 سالم بود که یه مربی نئاتر داشتیم . الان فرانسه است و تئاتر کار میکنه . خیلی سخت گیر بود. یکی از وظایفی که به من بعنوان شاگردش داده بود، خلاصه کردن شاهنامه به صورت نثر بود. باورتون میشه. من فقط 15 سالم بود. و شاهنامه رو خوندم و هر قصه رو براش خلاصه کردم و بهش تحویل دادم. من کل شاهنامه رو خوندم و برای خودم خلاصه نویسی کردم. سوای داستان سرایی و تخیلاتش، امروز که فکر میکنم میبینم که سرشار از حکمته. سرشار از استعاره و نقب زدن هاست. سرشار از زندگی و روزمرگیه. شاهنامه یک اثر دیوانه کننده است. اما وقتی میذارمش کنار کتاب ابراهیم هادی زمین تا آسمون فرق میبینم. فرق بین روایت و قصه پردازی. بین استناد و رویاپردازی.

بذار منم تایمم به 25 دقیق برسه تا تمومش کنم.

هنر در کشور ما سانسور شده است. قیچی خورده است. ممیزی شده است.
هنری که نقص داشته باشه شبیه کودکان ناقص الخلقه ای هستند که  این بار نه به حکمت خدا، بلکه به خاطر جهل بعضی از مسئولینِ مربوطه، دچار نقص شدند. هنر ناقص، فقط زیبایی داره. که اگر زیبایی هم نداشت، دیگه باید فاتحه ش خونده میشد. زیباییِ ظاهریِ هنر هم فقط و فقط به درد عرض اندام کردن میخوره. هنر عرض اندام کردن هم میشه هنر تجاری.. کدوم تاجری رو میشناسی که سلامتِ مخاطب یا مشتریش براش مهم باشه؟ نه تاجرهای پزشک نما و نا تاجر های هنرمند نما و نه تاجرهای مبلغ نما و نه تاجرهای دیندار نما، کدومشون؟ هیچکدوم.
25 دقیقه شد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی