پاسخ:
سلام برادر. اول از دوچرخه بگم. این شکافی که ایجاد کرده تا راهش باز بشه و بره، برای خودم هم جالب بود. وقتی پشت میزم میشینم، دقیقا روبروی من به خاطر لطف مهندسین و عوامل اجراییِ آسفالتِ این محدوده، آب جمع میشه و به دلیل عدم وجود هیچ تقاطعی، ماشین ها با سرعت باور نکردنی رد میشن... روزهای بارونی تو این دریاچه ی موقتی، شکافهای عمیقی رو میدیدم که باعث شد به این فکر کنم که ثبتشون کنم. الان بیشتر از هزار قطعه عکس دارم که از دیدنشون لذت میبرم. البته همشون خوب نیستن. بجوری شاید بشه 20 تا قطعه ایده آل از توشون بیرون کشید.
آقا رضا من کمبود دارم. عقدهای ای بوده که سخت گریبانم رو گرفته بود و رهام نمیکرد. علاقه من به عکاسی مثل خیلی های دیگه بر میگرده به دوران کودکی. و تشنگی ای که ایجاد شده به خاطر این بود که اجازه دست زدن به دوربین رو نداشتیم. شبیه همون که میگن حق نداری سیگار بکشی و بیشتر راغب میشی به کشیدنش.
دوربین قدیمی بابا که به فنا رفت، عکاسی فراموش شد. اما در ناخودآگاه من یه چیزی وجود داشت که ازش بیخبر بودم.
خلاصه رسیدیم به یه دورانی که درسش رو خوندیم. کتاب خوندیم . پیش اساتید عکاسی محدوده ی خودمون چیز میز یادگرفتیم. یه عالمه ایده و طرح و روش عکاسی بلد بودم اما دوربین نداشتم. هیچوقت وُسعم به خرید دوربین نمیرسید.
تا اینکه تقّی به توقّی خورد و با وامی که جور شده بود برای درمانِ یه بیماری، رفتم دوربین خریدم:)))
داستان من اینطوری بود که سوژه داشتم. من همیشه سوژه دارم. چون خوب نگاه میکنم اطرافمو. بعد میرفتم دنبال دوربین میگشتم و تمنا میکردم یکی دوربینشو به من قرض بده تا برم از سوژه ای که نمیدونستم هنوز سر جاش هست یا نه، عکس بگیرم. آیا دوربین میتونستم تهیه کنم یا نه هم مسئله ای بود/. (اصلا شاید همین بی دوربینی بود که باعث شد سوژه ها م رو بنویسم. شاید نمیدونم.شاید).
این شد که دوربین خریدم و این شد که خدمتت عرض کردم دچار کمبود بودم و مثل عقده ای ها رفتار میکنم/. میلم به عکاسی اغلب یه هوسه. ولی الان شرایطم به گونه ای شده که تا وقت گیر میارم اول میرم سراغ مطالعه درمورد چیزی که قبلا با هم حرف زدیم. قیامت و ... اگر حس مطالعه نداشته باشم، چیزهایی که تو ذهنم هست، مینویسم و اگر واقعا حوصله خوندن و نوشتن نداشته باشم میرم سراغ عکاسی.
و اگر شرایط عکاسی نباشه میرم اون پشت(آتلیه) و شروع میکنم به اختراع یکی از ابزارهایی که نیاز دارم و پول خریدش رو ندارم. در غیر این چهار مورد، یک آدم خنثیِ به درد نخورم.:))))
و اما فکر کردن. واقعا اگر موجب اختلال در روابط زناشویی نباشه، دوست دارم حتی حین غذا خوردن هم به چیزی فکر کنم. در سکوتم. حین سریال دیدن. حین راه رفتن. حین کار تو مغازه. ترجیحم اینه که فوتبال ببینم. چون علاقه ای به فوتبال ندارم و مجبور هم نیستم به داستانش فکر کنم و ببینم کدوم شخصیت چی کار کرده و تازه همسر از تو آشپزخونه داد بزنه بگه چی شد؟ چی گفت؟ چی؟......
ولی خوب ...
فکر ها. نه افکار مبتذلِ بی سرانجامِ بیهوده. فکر کردن به معرفتها به قول شما. البته به گمانم همه همینطور باشن ولی خوب گاهی به پرسش و پاسخ میرسم. به یکی گفتم ، گفت تو نمونه بارز یک شیزوفرنی هستی:)))
گاهی بهترین پاسخ ها و دست نیافتنی پاسخ ها رو خودم به خودم میدم. خودم که نه. ولی یکی در من جواب ها رو میدونه و هم قدم با من مسئله رو باز میکنه و من به نتایجی میرسم. حالا نه یه نتیجه ی مطلق، ولی همونقدر که ذهنم رو آزاد کنه، همراهیم میکنه. اون منم. منِ دانای درونم که همه ی ما داریمش و گذاشتیم بخوابه و بلد هم نیستیم بیدارش کنیم و تا ابد بیدار نگهش داریم. ولی بعضی وقتها انقدر فکر میکنیم دیگه اعصابش خرد میشه و چشاشو باز میکنه و یه جوابی میده و باز میره میخوابه.
و اما سوالاتتون درمورد داستان. اگر فکر میکنید درمورد بطن و متن داستان، مضمون و مفهوم داستان، چیدن آدمهای داستان در جای مناسب خودشون برای بهتر بهره بردن ازشون، درمورد قوائد و چهار چوبهای داستان، درمورد روزنه هایی که میشه از قائده ها بیرون زد و ساختار شکنی کرد و ....... کمکی خواستید، رو من حساب نکنید:))))))
شوخی کردم. تاجایی که بتونم همراهیتون میکنم. تاجایی که نظراتم قالب بر داستان و قصه ی شما نشه.
چقدر دلم میخواست این حرفا رو بزنم:)
چقدر حال دادید!
محظوظ شدم جناب میرزا.