یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

زنم را طلاق دادم

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

داشتیم حاضر میشدیم بریم محضر که گفتم زنگ بزن آژانس بیاد.

گفت: نمیخوای روز آخری رو پیاده قدم بزنیم؟

گفتم لوس نشو. مسخره بازی هم در نیار.

قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و خودش رو لوس تر کرد. از اون لوس بازی هایی که دوست داشتم و وقتی که چیزی میخواست و من طفره میرفتم به خودش میگرفت و منم به روی خودم نمیآوردم و اون بیشتر لوس میشد و منم تو دلم عشق میکردم.

گفتم ببین ادا در نیار این دَم‌هایی آخری. بذار بریم خطبه رو بخونه و تمام.

لب و لوچه ش رو کج و معوج کرد و با پشتِ بندِ انگشتِ اشاره ش گوشه ی اشکِ خیالیش رو پاک کرد و گفت : خیلی بدی. اصلا هم دیگه زنت نمیشم.

خودم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم آژانس.

از هم جدا شدیم. دلمون آشوب بود و لبمون خندان. هیچکدوم به روی خودمون نمیآوردیم که انگار اتفاقی افتاده. به قول خودش -که هروقت یه خرابکاری میکرد و سریع رفع و رجوعش میکرد،- انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که زنگ زد. گوشی رو برنداشتم. باز زنگ زد. باز برنداشتم. درست هفت بار زنگ زد. باز برنداشتم. پیامک زد: بیشعور چرا جواب نمیدی؟ قرارمون این نبودا.

جواب دادم: بذار یه کم تو خودم باشم ببینم چه خاکی رو سرم ریخته شده.

پیامک زد: چه خاکی؟!؟ جدا شدیم رفت. آزاد شدی. برو پیِ زندگیت. اینم سرنوشتِ من بود. 

بغض کردم. چی مینوشتم براش؟ شمارش رو گرفتم. زنگ زدم. جواب نداد. دفعه دوم، قطع کرد. دفعه سوم، قطع کرد، دفعه ی چهارم، قطع کرد. من تا ساعت سه شب زنگ زدم و اون قطع کرد. انگار که داشتیم با این تک زنگ ها و رد تماسها، با هم حرف میزدیم، خاطراتمونو مرور میکردیم. مطمئنم باهر رد تماسی یک بار به دلش تلنگر میخورد و آه میکشید.

پیامک زدم: بذار صدات رو بشنوم.

جواب داد: نمیخوام. بابام بیدار میشه.

پیامک زدم: برو تو حیاط

جواب داد: نمیخوام. برو بخواب عزیزم

پیامک زدم: دیگه به من نگو عزیزم. تمرین کن که یاد بگیری به یکی دیگه بگی. بابات برات نقشه ها داره

جواب نداد

زنگ زد

رد تماس دادم. میدونستم عصبانیش کردم.

زنگ زد. گوشی رو برداشتم. هیچی نگفتم. هیچی نگفت.

صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم.

گفتم: گریه کردی؟

گفت: نخیر.

صداش آروم بود انگار نمیخواست باباش بشنوه.

گفتم گریه نکن. سه ماه دیگه عده ت که تموم بشه با باباجونت میری اونور آب پیش یار.

گفت: نگو. 

این یک کلمه ش پر از سوز بود. داغ بود.

گفتم: چرا نگم؟ انقدر بی معرفتی که نتونستی به بابات بگی نه.

گفت: تو هم نجنگیدی برای من.

گفتم: اون باباته. با بابات بجنگم برای تو؟ تو میتونی با مادرم بجنگی برای من؟

گفت: مادر تو گُله. بابای من اما....

قطع کرد

پیامک زد: بابا دلش نوه میخواد. چی کار کنم؟

جواب ندادم

عادت داشت برای هر جمله ش یه پیامک میزد. اصلا به فکر هزینه ش هم نبود همیشه منو سرِ این کارش حرص میده

پیامک زد: تو هم بچه ت نمیشه

جواب ندادم

پیامک زد: بابام جز من کیو داره. بهش ماموریت دادن که بره اونجا

جواب ندادم

پیامک زد: لالی؟ مُردی؟

جواب ندادم

پیامک زد: ازت بدم میاد

پیامک زد: ازت متنفرم

پیامک زد: جواب بده خوب

پیامک زد: میدونستم برات مهم نیستم

جواب دادم: هستی.

پیامک زد: پس چرا جواب نمیدی؟

جواب دادم: مادرمو چی کار میکردم؟ کجا رهاش میکردم به امون خدا؟ با کدوم پا؟ با کدوم چشم؟

جواب نداد

نوشتم: تو نباید باهاش بری.

ولی نفرستادم. فکر میکردم چی بنویسم. مدام مینوشتم و پاک میکردم. اون هم هیچی نمینوشت. و صبح شد. و یک روز از جداییمون گذشت. و یک شب بدون هم گذروندیم. و سه هفته نشد که رفت. بدون خداحافظی. و من هرگز ندیدمش. و هیچ خبری هم ازش ندارم. مامانِ تو چطوره؟ مامان خوبه؟

***

گفتم: خدا رو شکر. مثل همیشه پا درد داره.

گفت: من برم. برای مراسم چهلمش باید یه کارایی بکنم و تنهام. 

گفتم: بیام کمک؟ بالاخره برای منم کم مادری نکرد.

گفت: آره واقعا به کمکت نیاز دارم. همیشه سراغتو میگرفت پیرزن!

یه فاتحه خوندیم و بلند شدیم و از مزار مادرش دور شدیم.

***

کاش اصلا ازش نمیپرسیدم: خانمت چطوره؟ بابا شدی؟ 

داغشو تازه کردم.

موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۹۸/۰۹/۱۳
میرزا مهدی

داستان

نظرات  (۴۰)

آمیزه‌ای از واقعیت و خیال. 

هرچی بود تلخ و دلنشین بود. 

پاسخ:
بله واقعیت بود خدا بهش صبر بده

(:(:(

پاسخ:
:(

خدا صبرش بده.

پاسخ:
انشالله :)
۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۱ chefft.blog.ir 💞💕

دلم گرفت😞

پاسخ:
منم منم

یعنی من خنگ شدم؟ چرا من اخرش رو نفهمیدم؟؟؟:( 

پاسخ:
:|

یه بار دبگه خوندم فهمیدم:/

پاسخ:
خدا رو شکر
۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۴ نباتِ خدا

آخرشو نفهمیدم

پاسخ:
دوستم رو تو آؤامگاه بالا سر مزار مادرش دیدم حالشو پرسیدم گفتم خانمت چطوره؟ گفت طلاقش دادم و....
۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۶ محبوبه شب

بیا

اینم از احوال پرسی

لال بشیم بهتره بخدا

پاسخ:
گند زدم :)

تلخ بود.... 

طلاق خیلی خیلی تلخِ

پاسخ:
بله خیلی خیلی تلخه

ببخشید عده چی بود؟

پاسخ:
خدا ببخشه {لینک}
۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۰:۱۳ مردی بنام شقایق ...

سلام

 

از پدر زن هم شانس نیاوردیم ماموریت بش بخوره بره خارج اینارم ببره با خودش😂

پاسخ:
سلام. :))))
دست رو دل بعضیا گذاشتیا

نه اینکه عِدّه اس...پس عُدّه چیه؟؟

شما منظروتون عِدّه بود یا عُدّه؟

پاسخ:
عده
منظورم عده بود نه عده. D:
شوخی میکنید؟

چه قدر غم‌گین ... قبل از اینکه بازش کنم فک کردم خاطره خودته

پاسخ:
تمرین نویسندگیه حامد جان!

سلام

طلاق برای اونایی که کامل راضی‌ان تلخه چه برسه به اینایی که در عین علاقه به جدایی تلخ‌تر از تلخ رو آوردن:(

اصلاً چرا باید اونایی که به هم رسیدن، سرنوشتشون جدایی باشه

پاسخ:
سلام
هزار و یک دلیل وجود داره. یکیش هم این مدلی :|
۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۵ مهدی ­­­­

:( چقدر بد. ممنون نوشتیدش

پاسخ:
مخلصیم

قبل خوندن پست باید بگم: چه تیتر مزخرف و تلخی.

پاسخ:
تمرین نویسندگیه. تیتر باید مخاطب رو جذب کنه

نگاه !

این ژانر! تخصصت نیست، ننویس!  

بدم میاد از داستان آبکی

زن شوهردار نمتونه صرف حرف باباش از شوهرش طلاق بگیره 

اونم زن مسلمون 

چون شوهره طلاق نمیده 

گرفتی? 

با همون باباهه لج می کنه طلاق نمیده 

عمرا هم زنه بتونه از کشور خارج بشه 

 

خیلی چرند و مزخرف بود 

واقعا زیاد :/ 

پاسخ:
یه روز بچه قورباغه به مامانش میگه میخوام دنیا رو بببینم. ولی مامانش چون تمام عمرش رو تو برکه زندگی کرده بود، به خواسته ی بچه ش میگفت مزخرف. میگفت دنیا همینه که هست. همینه که من میگم. و فقط همینه که من میدونم.
داستان و نوع نگارشِ داستان حتما پُر ایراده. چون هنوز در حال تمرینم ولی روایتِ داستان وجود داره. 
شما باید تجربیات و زاویه دیدت نسبت به اتفاقات و مسائل و مشکلاتِ زناشویی در دنیا رو گسترش بدی.
مشکل زن و شوهر ها فقط همونی نیست که تو میدونی.
من هم یه بار یه ازدواج نا م وفق داشتم واگر دلیلش رو بگم ساعتها میخندی. میخندی به تلخ ترین روز زندگیِ من. که چه مزخرف. خنده ت هم طبیعی و قابل پذیرشه ولی اون سبک طلاق وجود داشت و مزخرف هم نبود.
دنیا فقط همونی نیست که تو میدونی و بقیه رو مزخرف میپنداری
۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۲ پیـــچـ ـک

سلام

ان شاءالله بابا هم میشه!

خدا مادرش رو هم بیامرزه!

 

پاسخ:
سلام. انشالله.
۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۶:۳۲ آقای گوارا

سلام

چرا من باید همش دنبالِ یه نقطه ی طنز باشم بین نوشته هات میرزا ؟!

عنوانو که دیدم گفتم باز میرزا شوخیش گرفته . توی متن هم از اول تا آخرش یه لبخند داشتم ! از اون لبخندا که قراره یه هو تبدیل بشه به یه خنده ی بلند ! که منتظری الآن نویسنده یه چی بگه بترکوندت ! :||

می خواستم بترکم به جاش پُکیدم !

پاسخ:
سلام... 
قصدم همین غافلگیریه بود. فکر کنم تمرین کنم بهتر هم بتونم غافلگیر کنم. واقعا از تهِ دل خوشحالم که اینجا سبب میشه تا بتونم خودم رو وَرز بدم. 
زیاد هم نپُک میگن برای ریه ها ضرر داره

سلام

مرد را دردی اگر باشد خوش است... درد بی دردی علاجش آتش است...

بعضی دردها خوش فهمی میاره میرزا جان...

برای همینه که شما اینقدر خوش فهم و باصفا هستی...

پاسخ:
سلام
عشقی.. خیلی هم زیاد

سلام

چقد تلخ وناراحت کننده😢

طلاق خیلی تلخه خیلی....

حتی برااونایی که به خواست خودشونه

چه برسه به اینا که همدیگه رو میخواستن😢

 

+دیرم شدم:( نشستم پست میخونم غصه میخورم:/(

 

پاسخ:
سلام ممنونم از همراهیت.. بله واقعا تلخه:|

خودتی (قورباغه) [چیششش]

نه 

روایت داستانت مطمئن باش چیزای دیگه هم داشته 

در ضمن لطفا بار آخرت باشه طلاق یک مرد را با یک زن مقایسه می کنی 

پاسخ:
:)

@ پاییز 

 

سلام 

زن شوهردار گفتین نمیتونه صرف حرف باباش از شوهرش طلاق بگیره !!

 اونم زن مسلمون چون شوهرش طلاق نمیده.

 

میخوام بگم بهتون‌ ؛  تو این دنیا همه چی ممکنه !

زن شوهر دار صرف به حرف برادر بزرگترش هم از شوهرش طلاق میگیره !!

اونم زن مسلمون ( زنی که پای شناسنامه اش نوشتن : دین اسلام مکتب  شیعه ) 

چون شوهرش بخاطر آرامش خودش و  زنش بخاطر اصرارهای  بی شمار خانواده زنش و بخصوص همان برادرش ،  طلاق میده !

پدر که دیگه جای خود داره !

 

ندیدن شما تو اینمورد دلیل بر نبودن این موارد نیست.

 

پاسخ:
سلام
مچکرم....
خیلی خوب بود. ممنون

بذار نظرم رو تکمیل کنم

نوع مواجه ما با دردهامون هست که برامون رشد میاره...

حتما نوع مواجه تو با دردت درست بوده... یا به مواجه درست، نزدیک بوده...

 

ان شا الله اونقدر رشد کنی که سبب نزول برکت به تمام شهرت بشی

:)

پاسخ:
و متقابلاً. امیدوارم بدون مواجه با درد، فقط با درک، دیدن، حس و تجربه ی دیگران، بیشتر از اینی که هستید رشد کنید تا به کمال برسید.
آمین
۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۰ فرشته ی روی زمین

سلام...واقعا واقعی بود؟!

یعنی یجورایی مجبور به طلاق بودن؟!

من آخرش گریه م گرفت :'( خیلیییی سخته...

پاسخ:
سلام بله خوب اتفاق، واقعی بود :)
۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۶ حمید آبان

روی قلبش با مداد می کشید و با صدای خسته حافظ زمزمه می کرد، شب از نیمه گذشته بود و همه جای قلبش را خط خطی کرده بود، دیگر جایی برای نوشتن نبود، بغض آمیخته با سیاهی قلم از چشمانش سرازیر شد و آرام آرام جا برای نوشتن باز شد، این بار نوشت؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی، اشک جاری شد، قلب پاک تر شد و جای نوشتن بازتر، باز نوشت؛ دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی، هق هق صدایش سکوت شب را می شکست، هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم، سکوت شب آمیخته به گریه های مرد یک باران کم داشت که بشوید و با خود ببرد کدورت سالهای تنهایی را، و زیر لب زمزمه می کرد خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد...

 

این چند سطر بعد از خواندن این داستان تلخ و دلنشین (بقول نسرین خانم) روی صفحه کیبورد آمد! به بزرگی قلم خود ببخش آمیرزا :)

پاسخ:
سلام حمید جان. نه عالی بود. میخکوب شدم. جداً عالی بود.
ما یه بار یه مستندی کار کردیم درمورد یه روستایی نزدیکی های شهر ساری. یه دوستِ عکاسی دارم در نقدِ اون مستند گفت: تمام این 25 دقیقه مستند و این نریشن زیبایی که روی کار خونده شده بود رو من فقط با یک فریم عکس میتونستم نشونش بدم. چرا این همه وقت گذاشتید. و راست میگفت.
منو یاد اون دوست انداختی. 
دست مریزاد :)
 

خیلی هم موفق بودین، البته فحش هم به جان خریدین. :))

میگفتم: معلومه شوخیه ولی اصلا شوخیش هم خوب نیست. بعد میگفتم: دیدی چطور زندگی به اون خوبی رو قدر ندونست.😂😂😂 خلاصه از تاثیر تیتر نمیشه چشم پوشی کرد. حالا جالب اینکه قدیما بود و یه تعدادی پست نخونده به تیتر بسنده میکردن و کامنت مینوشتن. :))

پاسخ:
شما هم یکی از باهوش‌ترین همراهان من تو این وبلاگ و اونستا هستید/. تنت سلامت. پاینده باشی.
۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۰ دچارِ فیش‌نگار

دوستت دارم

شقایق خیلی نابابه ها :)))

 

 

پاسخ:
شقایق کیه؟

اگه بگم الان پست رو خوندم نشون بر دیوونه بودنمه؟!

الهی... مگه داریم؟! مگه میشه؟! ای بابا!

 

راستی ممنون بخاطر تعریف و تمجیدتون😋😋

پاسخ:
گفتم که باهوشی. هیچکس نمیتونست با اون جمله بندی هات بفهمونه که مطلبو نخونه و داره نظر میده اون هم دوتا:))

1. من با ناشناس جماعت حرفی ندارم 

2. راستی یک چیز دیگه یادم اومد 

تیترت برعکس قبلی ها بود، اولهای متنت هم همینطور 

یعنی زیادی جیغ بود زیادی غیرطبیعی و نمی دونم چه کلمه ای بگم، متنهای قبلی آدم همراه میشد داستان قابل باور بود 

 

پاسخ:
چشم

عجب! چرا پسرا اینقد آدمای بدی ان؟؟! چه راحتم با افتخار میگه طلاقش دادم... اییششش! 

پاسخ:
پس چی بگه؟ یا مثلا چطوری بگه؟ خودشو بندازه رو زمین و قِل بخوره و ضجه بزنه که طلاقش دادم و یا مثلا در چُنان حالتی بیاد یه بیت از خودش در کنه و شاعرانه بگه؟ نه جانم. چیزی که زیاده ،: زن/. D: و P:
۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۱ رحیم فلاحتی

آمدیم و خواندیم و با خاطراتی که که زنده شد دست به گریبان ماندیم !

پاسخ:
به قول مازندرانی ها: بزنم دهن مَنو جِر بدم؟

داستان شما بود یا دوستتون؟ مادر ایشون فوت شدند؟

پاسخ:
بله مادر دوستم فوت شدند. رفیقم داشت برام تعریف میکرد
۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۴ جناب منزوی

لجاجت کار خودش رو کرد

پاسخ:
آره به قرآن
۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۶:۲۹ آقای مهربان

سلام 

من که خبر نداشتم ازت، نمیدونستم داستانه، فک کردم جدن شکست عشقی خوردی :-/

بعد کامنتا رو خوندم :)

 

این تغییر زاویه دوربین رو به شخصه خیلی میپسندم، جذابیت خاصی میده به داستان(مث من او مثلا )

 

+ یکی از دوستام تقریبا داستانش همین بود. همدیگه رو میخواستن ولی خانواده دختر میخواستن برن خارج. تو دوران عقد بودن . با اشک از هم جدا شدن. عجب روزگاری ...

پاسخ:
سلام... زیاد به گوشم خورده بود شبیه این. یه مورد  هم فیلمشو ساخت ایران.
ولی این دیگه درد آور بود چون زندگیِ خشوگلی داشتن. :| هعی...
۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۱۱ رحیم فلاحتی

ای خه دا :)))

پاسخ:
:)))

۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۰:۵۸ دچارِ فیش‌نگار

همین آقاهه دیگه! نمیشناسی شقایق رو؟!

پاسخ:
آقاست. من غلامشم
۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۴ دختر بندباز

خیلی چیزهامون مثل همین داستان یه بازی بچه گانه ست! 

خیلی هامون هنوز بچه ایم و نمی خواهیم بزرگ بشیم.

چون بزرگ شدن و قبول کردن مسئولیت تصمیم هامون و کشیدن بار زندگی به دوش خودمون خیلی سخته. شجاعت زیادی می خواد و خیلی از ماها این شجاعت رو نداریم. برای همینه که می بازیم و میذاریم کنار 

آره غصه خوردن راحت ترین کار دنیاست.

الهی:(

الهی:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی