یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است


می گویند پدری همیشه با دستان خالی وارد خانه می‌شد و برای خوشحالی خانواده‌اش در بدو ورود آروغی از پس و پیش می‌زد تا آنها را بخنداند! بعد هم، با دستانی به حالت دو کفه دعا؛ از خدا می‌خواست تا این خوشی را از اعضای خانواده‌اش نگیرد! 

خب؛ جای هیچ بحثی نیست در زمانه شیوع خطرناک شعار«امید و نشاط»؛  بالا  فرستادن یک «اسباب بازی‌ نامه‌بر» خیلی راحت‌تر و در عین حال خنده‌دارتر از پایین کشاندن «قیمت‌های شرم‌آور» است! 

من که سردرنمی‌آورم  چرا مسئولین دلسوز، این ضرب المثل «خنده بر هر درد بی درمانی دواست» را تا این حد جدی گرفته‌اند؟! 

آنقدر که کار اصلی‌شان یعنی خدمت‌گزاری را فراموش کرده‌اند و تمام هم و غم‌شان شده کاشتن گل لبخند بر روی لبان  مردم به هر قیمتی و در هر شرائطی !

 بله؛ آنقدر که مسئولین اصرار دارند انسان باید از درون خوشحال باشد و نه به بهانه‌های مادی بیرونی، روانشناسان بر سر این موضوع پافشاری نمی‌کنند!

 حتی مسئولین بیش از هر معلم اخلاقی مایلند ثابت کنند «پول؛ کار ؛ زن و منزل» خوشبختی نمی‌آورند و به همین خاطر دستور ساخت مستندهایی  را داده‌اند که نشان می‌دهند مردمی که در روستاهای دورافتاده هیچ چیز ندارند خیلی بهشان خوش می‌گذرد و خوشبختی در سادگی است!

 در همین راستا؛ گاه مسئولین مردم را با یک بالگردی که در میان بهت همگان به هوا می‌پرد(!) سورپرایز می‌کنند و گاه خودشان را با قیمت بنزینی که «همین حالا یکهویی» توسط خودشان بالا برده شده غافلگیر می‌کنند!

 یک روز بر تن ما  لنگ‌ می‌پوشانند و روز دیگر خودشان کفن پوش می‌شوند!  یک روز فرزندان‌شان را در آمریکا سفیر نظام می‌کنند و ما را  به خوردن اشکنه حواله می‌کنند!  یک روز با قاطعیت می‌گویند: اگر بنزین گران شود عمرا چیز دیگری گران ‌شود اما روز بعدش؛ مثل آب خوردن؛ آب هم گران می‌شود! 


اما قشنگ ترین شوخی آنها این بود که کلی احمدی نژاد و طرح هایش را مسخره کردند اما بعد از مدت کوتاهی همه آنها را یکی یکی اجرا کردند! از یارانه و مسکن مهر گرفته تا سهمیه بندی بنزین! فقط اسم این طرح را با اندکی تغییر و تخلص عوض کردند! ما هم همچنان خودمان می‌مالیم و به خود می بالیم که از این سربه سر گذاشتن‌ها در حالی که چیزی سردر نمی‌آوریم با هم غزل خنده و شاید هم خداحافظی را می‌خوانیم!



+عنوان مطلب صرفا به جهت مصادف شدنِ بازنشر این مطلب از اینجا، در شب یلدا بود. و عنوان هم از اینجا گرفته شد. کلا از اینجا و اونجا یه مطلبی اینجا ارسال کردیم. علی برکت الله/.


۱۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۸
میرزا مهدی

دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.

منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.

همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هولَلَه....(برای اولین بار از سِمَتهای سازمانیِ خودم با خبر میشدم)

گفتم من اغتشاشگر نیستما. من فقط یک معترضم.

گفتن: ای معترضِ اغتشاشگر.ای غربزده! ای عاشقِ پهلوی! ای دوستدارِ بی‌صفتان! ای تف تو ....

بعد گفتن الان میبریمت یه جایی که عرب نی انداخت.

گفتم کجا دقیقا.

یکیشون گفت همونجا که عرب نی انداخت.

گفتم آهان

موبایلم رو درآوردم که زنگ بزتم به همسر بگم دارم میرم به جایی که عرب نی انداخت که یهو همه خوابیدن رو زمین ودستهاشونو گذاشتن رو سرشون.

منم سریع خوابیدم و دستمو گذاشتم رو سرم و به یکشیون گفتم چی شد؟ 

گفت میخوای ما رو انتحاری کنی؟ انتحاری بزنی؟ منفجر کنی؟(هول شده بود بدبخت)

گفتم من؟ با چی؟

با چشمش به موبایلم اشاره زد.

گفتم نه بابا این زنمه. موبایلمه یعنی. توش زنمه. اونور خط یعنی. 

گفت یعنی تو تروریسم نیستی؟

گفتم نه بابا پاشو بریم.

همه پا شدن.  

منو بردن کلانتری و دوتا آبدار چِسبوندن بیخِ گوشم و گفتن: میبریمت جایی که عرب نی انداخت.

گفتم میدونم. (باز خوابوندن زیر گوشم.)

گفتم هووووش کُره خر! واسْ چی میزنی؟

گفت: به من میگی کُره خر؟ یَک کُره خری نشونت بدم.... بعد چشامو بستن

هی میزد و میگفت یَک کُره خری نشونت بدم.

بعد رفت و سه چهار نفر اومدن هی میزدن.

هی میزدنا

هی میزدن.

و هی میزدن و میگفتن یَک کُره خری نشونت بدیم

دیگه صورتم سِرّ شده بود که در باز شد و یکی اومد تو و اون سه تا پا کوبیدن و احترام گذاشتن و رفتن

بوی عطرش حالمو خوب کرد.

چشمامو باز کرد و متعجب نگاش کردم

گفت: تعریف کن

گفتم والا من رفتم بانک آتیش زدم. منو گرفتن گفتن اغتشاشگر . بعد منو زدن آوردن اینجا چشمامو بستن و هی گفتن میخوایم کُره خر نشونت بدیم. هی گفتن و هی گفتن. اولش قرار بود بببرن جایی که عرب نی انداخت ولی بعدش گفتن کره خر نشونت میدیم. الانم که چشمامو باز کردین ، شما رو دیدم. 

داد زد بیاین اینو بازش کنین بزارین بره.

گفتم من فکر کردم میخوان کره خر واقعی نشونم بدن.

گفت خفه شو تا پشیمون نشدم.

تو دلم گفتم: مرتیکه کره خر.

بعد بیدار شدم/.

۲۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۰
میرزا مهدی

سلام! خیلی دوست دارم همه ی دوستان شرکت کنند. البته این دوست داشتن من دلیل بر این نیست که حتما شرکت کنید.

دو تا سوال میپرسم و از شما خواهش میکنم که به دو سوال پاسخ بدید. 

اصلا انتظار جوابِ منطقی ندارم. هدف میزانِ سنجشِ تخیل، و قدرتِ طنزپردازیِ دوستانه و بس.

لطفا شرکت کنید. ناشناس رو فعال میذارم ولی ترجیحم اینه که خصوصی جواب بدید ولی ناشناس نه. نظرات هم پس از تأیید نمایش داده میشوند.

+این ناشناس رو برای دوستانی که قصد اهانت دارن باز میذارم . چون خیلی وقته اهانت خورم، تحریک نشده و از هیجان افتاده.

بسم الله


1-ترجیح میدید موز باشید یا سیب؟ چرا؟


.............................................


2-چرا مردم تو تاکسی بیشتر درمورد سیاست صحبت میکنند؟



بعدا نوشت: و اگر نمیخواید شرکت کنید هم هیچ اصراری نیست. شرکت نکنید ولی اگر نظر میذارید حتما  در راستای سوالات باشه.

مثلا از نظراتی از قبیل من شرکت نمیکنم و نیستم و الان حال ندارم و بعدا میام نظر میدم و .... پرهیز کنید...


...........................................

۶۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۶
میرزا مهدی

داشتیم حاضر میشدیم بریم محضر که گفتم زنگ بزن آژانس بیاد.

گفت: نمیخوای روز آخری رو پیاده قدم بزنیم؟

گفتم لوس نشو. مسخره بازی هم در نیار.

قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و خودش رو لوس تر کرد. از اون لوس بازی هایی که دوست داشتم و وقتی که چیزی میخواست و من طفره میرفتم به خودش میگرفت و منم به روی خودم نمیآوردم و اون بیشتر لوس میشد و منم تو دلم عشق میکردم.

گفتم ببین ادا در نیار این دَم‌هایی آخری. بذار بریم خطبه رو بخونه و تمام.

لب و لوچه ش رو کج و معوج کرد و با پشتِ بندِ انگشتِ اشاره ش گوشه ی اشکِ خیالیش رو پاک کرد و گفت : خیلی بدی. اصلا هم دیگه زنت نمیشم.

خودم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم آژانس.

از هم جدا شدیم. دلمون آشوب بود و لبمون خندان. هیچکدوم به روی خودمون نمیآوردیم که انگار اتفاقی افتاده. به قول خودش -که هروقت یه خرابکاری میکرد و سریع رفع و رجوعش میکرد،- انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که زنگ زد. گوشی رو برنداشتم. باز زنگ زد. باز برنداشتم. درست هفت بار زنگ زد. باز برنداشتم. پیامک زد: بیشعور چرا جواب نمیدی؟ قرارمون این نبودا.

جواب دادم: بذار یه کم تو خودم باشم ببینم چه خاکی رو سرم ریخته شده.

پیامک زد: چه خاکی؟!؟ جدا شدیم رفت. آزاد شدی. برو پیِ زندگیت. اینم سرنوشتِ من بود. 

بغض کردم. چی مینوشتم براش؟ شمارش رو گرفتم. زنگ زدم. جواب نداد. دفعه دوم، قطع کرد. دفعه سوم، قطع کرد، دفعه ی چهارم، قطع کرد. من تا ساعت سه شب زنگ زدم و اون قطع کرد. انگار که داشتیم با این تک زنگ ها و رد تماسها، با هم حرف میزدیم، خاطراتمونو مرور میکردیم. مطمئنم باهر رد تماسی یک بار به دلش تلنگر میخورد و آه میکشید.

پیامک زدم: بذار صدات رو بشنوم.

جواب داد: نمیخوام. بابام بیدار میشه.

پیامک زدم: برو تو حیاط

جواب داد: نمیخوام. برو بخواب عزیزم

پیامک زدم: دیگه به من نگو عزیزم. تمرین کن که یاد بگیری به یکی دیگه بگی. بابات برات نقشه ها داره

جواب نداد

زنگ زد

رد تماس دادم. میدونستم عصبانیش کردم.

زنگ زد. گوشی رو برداشتم. هیچی نگفتم. هیچی نگفت.

صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم.

گفتم: گریه کردی؟

گفت: نخیر.

صداش آروم بود انگار نمیخواست باباش بشنوه.

گفتم گریه نکن. سه ماه دیگه عده ت که تموم بشه با باباجونت میری اونور آب پیش یار.

گفت: نگو. 

این یک کلمه ش پر از سوز بود. داغ بود.

گفتم: چرا نگم؟ انقدر بی معرفتی که نتونستی به بابات بگی نه.

گفت: تو هم نجنگیدی برای من.

گفتم: اون باباته. با بابات بجنگم برای تو؟ تو میتونی با مادرم بجنگی برای من؟

گفت: مادر تو گُله. بابای من اما....

قطع کرد

پیامک زد: بابا دلش نوه میخواد. چی کار کنم؟

جواب ندادم

عادت داشت برای هر جمله ش یه پیامک میزد. اصلا به فکر هزینه ش هم نبود همیشه منو سرِ این کارش حرص میده

پیامک زد: تو هم بچه ت نمیشه

جواب ندادم

پیامک زد: بابام جز من کیو داره. بهش ماموریت دادن که بره اونجا

جواب ندادم

پیامک زد: لالی؟ مُردی؟

جواب ندادم

پیامک زد: ازت بدم میاد

پیامک زد: ازت متنفرم

پیامک زد: جواب بده خوب

پیامک زد: میدونستم برات مهم نیستم

جواب دادم: هستی.

پیامک زد: پس چرا جواب نمیدی؟

جواب دادم: مادرمو چی کار میکردم؟ کجا رهاش میکردم به امون خدا؟ با کدوم پا؟ با کدوم چشم؟

جواب نداد

نوشتم: تو نباید باهاش بری.

ولی نفرستادم. فکر میکردم چی بنویسم. مدام مینوشتم و پاک میکردم. اون هم هیچی نمینوشت. و صبح شد. و یک روز از جداییمون گذشت. و یک شب بدون هم گذروندیم. و سه هفته نشد که رفت. بدون خداحافظی. و من هرگز ندیدمش. و هیچ خبری هم ازش ندارم. مامانِ تو چطوره؟ مامان خوبه؟

***

گفتم: خدا رو شکر. مثل همیشه پا درد داره.

گفت: من برم. برای مراسم چهلمش باید یه کارایی بکنم و تنهام. 

گفتم: بیام کمک؟ بالاخره برای منم کم مادری نکرد.

گفت: آره واقعا به کمکت نیاز دارم. همیشه سراغتو میگرفت پیرزن!

یه فاتحه خوندیم و بلند شدیم و از مزار مادرش دور شدیم.

***

کاش اصلا ازش نمیپرسیدم: خانمت چطوره؟ بابا شدی؟ 

داغشو تازه کردم.

۴۰ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
میرزا مهدی

سلام

برخلاف اغلبِ مراسم‌هایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از  دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنی‌بشری تو اون سرما، اونجا نبود.

وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.

به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟

گفت بیا. 

منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چراغ نداره؟ گفت نه.

منم شب‌کور!

سلانه سلانه رفتم دنبالشو رسید به یه اتاق و به زور چفتش که زنگ زده بود رو کشید و باز کرد و گفت اینجاس. قبله هم اینوریه و یه ذره کج واسا. و رفت.

گفتم اینجا هم لامپ نداره؟ داد زد و گفت نه.

اتاق بوی نم و سوسک مُرده میداد.

کاپیشن و ساعت انگشتر رو درآوردم گذاشتم رو یک میز خاک گرفته و همون راه رو مثل آدمهای نابینا برگشتم بیرون و وضو گرفتم و دو سه برگ از دستمال رولی کندم و منجمدْ، برگشتم تو اون دخمه که بهش میگفتن نماز خونه.

خوب بهترین‌جا یه قدم مونده به درِ ورودی بود که جلوتر نَرَم و به چیزی نخورم. رو به دَر و یه کم کج‌تر ایستادم و با دستمال سر و صورتمو خشک کردم و گذاشتمش جیبمو قامت بستمو دِ برو که رفتیم.

سکوت بود و منو خدا. اصلا خدا انگار تمام عالَم رو ول کرده بود اومده بود پیش من. یَک فضای روحانی و مشتی ای ایجاد شده بود که وصف ناشدنی.منم جو گیر شدم با صوتِ زیبای خودم شروع کردم به خوندن. انقدر «والضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالین» رو کشیدم تا ریتم موسیقیاییِ نمازم برسه به جایی که فرودِ خوبی داشته باشه و بعد «سکوت»(یه دایره گرد و تو خالی در نت نویسی)

رفتم رکوع. همین که دولا شدم، یه چیزِ سفید سمت راست و پشت سرم تکون خورد. تو ذکر «سبحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااا »، موندم.

در حال رکوع در مقابل خدا تو دلم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چی بود؟ با بدبختی ذکر رو به انتها رسوندم و قیام کردم که برم سجده. یعنی از قیام تا سجده برام سه ساعت گذشت. مگه میرسیدم به مُهر. با خودم گفتم: رفتم سجده از لای پام نگاه کنم ببینم چی بود؟ جن بود؟ سگ بود؟ روح بود؟ یا خدا این دیگه چی بود؟ که رسیدم سجده. تا اومدم چشم چرونی کنم ، گفتم خدایا این چه وضعشه؟ من مثلا دارم نماز میخونما؟ همینطوری تو دلم گفتم اعوذوابالله الشیطان الرجیم و ذکر سجده رو خوندم و پاشدم و رکعت دومو شروع کردم و واقعا تو همون لحظه‌ی کم، اون "چیز" رو فراموش کردم.

 صوت آغاز گردید و «غیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرالمضوب» رو خوندم و یه «والضـــــــــــــــــــــــــــــالینِ» نسبتا طولانی کشیدم و مجدداً رفتم رکوع و اومدم بگم «سبحان الله» که باز یه چی پشت سرم تکون خورد. دلم هُری ریخت. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. انقدر صدای قلبم بلند بود که صدای خودمو نمیشنیدم. تَنَم میلرزید. نمیدونستم اگر اون چیزِ ناشناخته بیاد جلوی روی من، و من با یه موجود عجیب مواجه بشم، چه اتفاقی برام میفته. پاهام سست شده بود. قشنگ مثل سگ ترسیده بودم. نمیفهمیدم چی میخونم.نفهمیدم چی! خوندم. چشمامو بستم و با صدای بلند نماز میخوندم و تو دلم فقط میگفتم بسم الله بسم الله بسم الله. زبانم میگفت «سبحان ربی اعلی و بحمده،» دلم میگفت «بسم الله بسم الله». سخت ترین وضعیتش اونجا بود که هم باید «بسم الله» رو تو دلم میگفتم هم «تسبیحات اربعه» رو.

لامصب تموم نمیشد. شده بود نماز جعفر طیار.

مغرب تموم شد. عشا مگه تموم میشد. چه خبره چهار رکعت؟ چرا اینجا چراغ نداره؟ یا امام حسین این چیه پشت سرم. چرا صدایی ازش در نمیاد؟ رکوع آخرِ نماز عشا هم چشمام باز بود که باز تکون خورد. گفتم نکنه یه خانمی با چادر سفید داشته نماز میخونده من که اومدم، بنده خدا خجالت کشیده و ساکت نشسته که من برم. به همه چی فکر کردم. اصلا اون فضای روحانیِ شروع نمازم به فنا رفته بود. کلا دیگه من نبودم و «خدا».  من بودم و شیطان و جن و روح و پری و و شبح و ذکر نام «حضرت ابوالفضل» و «امام حسین» و یه ذره هم اون آخر ماخرها، «خدا».

تشهد رو که میخوندم فقط به این فکر میکردم که اول کاپیشنم رو بردارم و بعد ساعت انگشترم رو؛ یا اول ساعت انگشترم رو بردارم و بعد کاپیشنم رو، که متوجه شدم جورابم پام نیست و یادم نیست کجا گذاشتمش. سلام رو که دادم بدون اینکه مُهر رو بردارم پاشدم و مثلِ سگی که زنگوله به دُمش بسته باشن و هی دور خودش بچرخه تا بگیردش و نتونه بگیردش، دور خودم میچرخیدم و رو زمین دنبال جوراب میگشتم و پیداش نمیکردم. سرم هم بالا نمیاوردم که مبادا با اون روح، چشم تو چشم بشم.

بیخیالِ جوراب شدم و با یه حرکت، ساعت انگشتر و کاپیشن رو برداشتم و اومدم برم بیرون که با صورت رفتم تو دَر.

5-6 ثانیه ای گیج میزدم. تو گوشهام صدای سوتِ بلندی میشنیدم که یهو به خودم اومدم و از اون خراب شده زدم بیرون.

بیرون که رسیدم یه نفسِ عمیقی کشیدم و روحم رو آزاد کردم بره یه ریکاوری بشه برگرده و خودم نشستم رو یه سکو به اون چیز فکر میکردم. 

همسر اومد سمتم و گفت سرما نخوری. کاپیشنت رو تنت کن. نماز خوندی؟

با تکان دادن سر گفتم آره.

گفتم چرا اومدی پایین گفت میخوام نماز بخونم ، گفتن نماز خونه اینجاس. پیداش نکردم. کجا خوندی؟

گفتم اونوره. تمیز نبود. سجاده هم نداشت. تاریک هم بود.

یهو دیدم میخ شد رو صورتم. 

یه آن دوباره ترسیدم. اینبار نمیدونم برای چی!

گفت این چیه؟ 

گفتم چی؟ 

دستشو آورد سمتِ صورتمو از سمتِ راست صورتم یه تیکه دستمال کاغذیِ بزرگ که به صورتم آویزون بود جدا کرد و گفت: صد بار نگفتم صورتتو تیغ میزنی با دستمال کاغذی خشک نکن؟

دستمال رو ازش گرفتم و با انگشت گذاشتم رو صورتم و دولا شدم ببینم همین بود که میدیدم؟ دیدم که بله. خودش بوده.

میگه: وا!! چی کار میکنی؟ میگم هیچی نرمش.. یه کم کمرم درد میکنه دارم نرمش میکنم. 

یه کم چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت و رفت بالا یه جا پیدا کنه برا نماز. 

منم پاشدم که برم جورابمو بردارم که زنگ زد. شمارشو دیدم و برگشتم رو پله ها دیدمش و پشت تلفن گفتم: جانم! گفت: جورابات از پشت جیبِ شلوارت آویزونن. 



۴۵ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۱
میرزا مهدی

گفته بودم شبها میرم تو یه فست‌فود کار میکنم؟

یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی. 

این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راه‌راهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.

ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچ‌گوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که اتصالاتِ کتف و بازو و آرنج و انگشتام جواب میداد خودمو کشیدم سمتِ بالا و با بدبختی و حبس نفس و بیرون زدنِ ناف و دیده شدن جوراب و کش اومدن گردن، پیچ رو باز کردم که لامپش رو شل کنم تا به خاطرش مجبور نشم شش تا چراغ دیگه رو خاموش و سالن رو تاریک کنم؛ که پیچش افتاد رو زمین.

حالا من آویزون به قابِ چراغِ LED ای که دسترسی به لامپش ندارم و کم‌کم داشتم حولِ محورِ شصت پا و انگشتِ اشاره‌م میچرخیدم که رو کردم به اون کلاه خوشگله گفتم: «داداش اون پیچو به من میدی لطفاً؟»

نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به من انداخت و با تَشَر گفت: «من یه بازیگرم.»

نفسم دیگه داشت بند میومد... اگر قاب رو رها میکردم ممکن بود سیم ها کشیده بشن و اتصالی رُخ بده و فاجعه بشه. گفتم «خوب آقای بازیگر اون پیچو به من میدی؟»

گفت«من بازیگرِ تهرانم نه شهرستان که»

گفتم« خوب مَمَد رضا گلزار جان! اون پیچو...» که از رو شست پام اومدم پایینو و با نوکِ ناخنم قاب رو نگه داشتم و نفسی تازه کردم و با اون یکی دستم که پیچ‌گوشتی رو نگه داشته بودم، تیشرت رو کشیدم پایین تا نوامیسم بیشتر از در ملاعام نباشه و گفتم«میدی؟»

گفت«من؟ میدونی من کیَم»

یهو اون یکی که همبرگر میخورد اومد گفت «داداش کجا افتاد؟»

گفتم«ندیدم فکر کنم رفت اونور»

کلاه قشنگه گفت« نه اوناهاش» و یه ورِ دیگه رو نشون داد.

اون آقا که همبرگر میخورد صندلی ها رو جابجا کرد و پیداش نکرد. دیگه کم کم داشتم خسته میشدم.

گفتم«کو پس؟ کجاست»

کفِ دستشو  باز کرد و خندید و گفت«ایناهاش»

اون بنده خدا هم از کف دستش گرفت و داد به من و بستمش و آزاد شدم. اخمی کردم و گفتم «مشتی ما رو مسخره کردی؟ کِی برداشتیش»

گفت«گفتم که من بازیگر تهرانم»

موقع رفتن هم یه کاغذ خواست و به من امضا داد.


۱۹ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۱:۳۰
میرزا مهدی

آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.

روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌نَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌،گر

توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینی‌اَش یک حُباب بیرون می‌آید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.

صدای گزارشگرِ با انرژی، طوری که انگار دویده و تازه متوقف شده و ایستاده: سلام آقا برای چی آمدید اینجا؟

پدرِ آن بچه که در خواب...(با لهجه ی خوشمزه ی یکی از اقوامِ خوشمزه ترِ ایرانی،: اومدم قدم بزنم. خرید هم دارم.

صدا: نه . منظورم اینه که الان امروز چه روزیه؟

پدرِ آن بچه که....(با لهجه ی....کمی فکر کرد) : فکر کنم شنبـــ....

صدا: اومدید برای راهپیمایی، درسته؟

پدرِ بچهه: آره آره آهان. بله آره. (اشاره به طفلی که بازوی پدرش را با حباب ها خیس کرده بود میکند) آوردمش اولین راهپیماییِ زندگیش تا شعار بده بگه مرگ‌بر‌آمریکا.

صدا: پس این نسل قراره بزرگ بشن و مشتی بشن تو دهن آمریکا . درسته؟

پدر: (با تعجب) اینا؟ بله بله...

جامپ کات ، برش پرشی ( Jump Cut )

روز- داخلی- استودیو خبر

آقای حیاتی رو به دوربین: سخنگوی دولت.......

تمام/.


+صفر: میدونم مطلبِ بی روحی بود. خودم میدونم. بلدم. :)

+یک: اول اینکه این یه مزاح بود با اون بابایی که بچه ی خوابش رو نشون داد و گفت اولین باره که آوردمش راهپیمایی و داره میگه اللهُ‌اکبر. و میگه مرگ‌بر‌آمریکا.

+دو: گزارشهای اخبار پخش زنده نیستن خودم میدونم ایراد نگیرید.

+سه: خواستم ارزش مطلب رو با حضور آقای حیاتی، حیاتی‌تر کنم

+چهار: این مطلب هیچگونه بی احترامی و توهین به هیچیک از سرانِ سه قوه، رییس مصلحت نظام، سخنگوی دولت، پادشاهان طاغوتی، آمریکا و غیره و ذلک نیست. پس لطفا دیگه به خارمادر ما اهانت نکنید(نظر به این پست)

+پنج: طراحیم اصلا خوب نیست و کلا طراحی نمیکنم. یه چیز مزخرف کشیدم و بعد دیدم بد شده مچاله کردم و بعد که پشیمون شدم و سعی کردم اتوش کنم، جر  خورد و اصلا یه وضعی، به بزرگواریتون ببخشید. ایراد از دستِ منه به گیرنده هاتون دست نزنید.

+شش: به تعدادِ انگشتانِ دستِ راستم آقا، و انگشتانِ دستِ چپم خانم، در این بلاگ، دوستانی پیدا کردم که ارزششون از هرچیز باارزشِ دیگری، باارزش‌تره. تو فکر بودم اگر واقعا نت قطع بشه و به جز دو نفرِ انگشتانِ دست چپم و سه نفرِ انگشتانِ دستِ راستم که شماره هاشونو دارم، در فراقِ بقیه چه کنم که وصل شد. الان که خوب فکر کردم دیدم به تعداد انگشتانِ دستِ چپم آقا و دستِ راستم خانم. نه

همون دستِ راستم آقا. 

یا چپم. نمیدونم.  حالا چه فرقی داره؟ 

 

 داداش! تو مالِ اون دستی، تو اون دست چی کار میکنی؟ عه


۲۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۳
میرزا مهدی