یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ساعت 8 شب بود و ایستاده بودم نبش میدونِ بزرگی که نزدیک مغازه است و منتظر تاکسی بودم. اولی رو که دست تکون دادم نگاهم هم نکرد و عبور کرد و رفت. دومی و سومی پُر بودن و بعدی که جا داشت اصلا منو ندید و همینطوری تاکسی ها میومدن و میرفتن و منِ بینوا هم ایستاده بودم تا فرجی بشه و یکی همینطوری اتفاقی چشمش به منِ سیاه پوش تو اون تاریکی بیفته و (بو بوق) یه پراید مشکی تر از من چراغ داد و دوتا بوقِ تندِ چسبیده به هم سر داد و گفت: حاجی مستقیم؟ 

گفتم تا سه راه میرم مسیرت میخوره؟ 

-بپر بالا

+پنشتومنی دارم. خورد داری؟

-بیا بابا. بپر بالا

از پشت سر یه تاکسی انگار که با زمین و زمان دعوا داره با یه بوقِ ممتد پیچید جلو پرایدیه که چرا مسافر سوار میکنی. بنده خدا راننده ترسید و گفت حاجی فکر کردم تاکسی نمیاد. بیا اینم تاکسی. بفرما سوار شو.

گفتم برو نمیخوام با تاکسی برم.

راننده تاکسیه هم کلید کرده بود و دید من پیاده نمیشم ، از ماشینش زد پایین و اومد درِ ماشینی که توش نشسته بودمو باز کرد و گفت داداش بفرما تاکسی.

درِ خودرو رو کشیدم و بستم و از شیشه که باز بود بهش گفتم: مشتی بیست دقیقه است بیست تا تاکسی خالی رد شده سوار نکرده... اصلا این بابا رفیقمه. (رو کردم به راننده پراید و گفتم) بریم.

یه چند صد متری که رفتیم و سکوت کرده بودیم و تنِ جفتمون از جدالی که ممکن بود سر بگیره و نگرفته بود، میلرزید، گفت: بازارتون دیگه داره میخوابه ها..

گفتم: نه خدا رو شکر دیگه صفر تموم بشه کم کم رونق میگیره.(سعی کردم از نورِ تیرهای وسط بلوار که از زیرشون عبور میکردیم استفاده کنم و چهرش رو ببینم که میشناسمش؟)

گفت: عه! مگه تو کار جشن و سرور  هم هستین؟ عروسی مروسی هم کار میکنین؟

گفتم: خوب بیشتر عروسی کار میکنم ولی خودم نمیرم بچه ها رو میفرستم.

گفت: آهان یه گروهین؟

گفتم آره دیگه... اکیپیم..

گفت: عـــــــه! (عه رو خیلی کشید ) اکیپ میگن؟

هیچی نگفتم.

باز پرسید: کربلا چی؟ کربلا رفتی خوب بود؟

بیشتر مشتاق شدم بفهمم کیه. لبخندی مشکوکانه زدم و خم شدم صورتشو ببینم. اون هم خم شد که ببینمش. گفت: جان!!!

گفتم میشناسیم همدیگه رو؟

گفت: نمیدونم من که اولین باره میبینمت.

گفتم از کجا میدونی کربلا بودم و کارم چیه؟ 

گفت خوب شما ها معمولا برای کارتون هم شده میرید کربلا دیگه. شنیدم خیلی هاتون پول خیلی خوبی  هم میگیرین. بعضیا تون هم همینطوری دلی میرین.

گفتم: متوجه نمیشم منظورتونو..... روبروی اون  نونوایی نگه دارین لطفا. (پنشتومنیو دادم دستش و گفتم ببخشید خورد ندارم)

گفت باشه حاجی. فقط ما رو هم دعا کن.

گفتم خدا برات بخواد انشالله...(پیاده شدم خم شدم و از لای در نگاش کردم و )

گفتم.. نگفتی منو از کجا میشناسی؟

گفت یه بار تو مسجدِِ تُرکها(مسجد حضرت ابوالفضله که به ترکها معروف) دیدمت با حاج علیپور دوتایی مداحی میکردین و میخوندین

(سرم رو از لای در کشیدم بیرون و یه نگاه به اونور خط انداختم و به چند تا نونِ باقی مونده ی نونوایی نگاه کردم که اگر تعلل بیشتری میکردم، از کَفَم میرفت؛ و برگشتم و خم شدم تو تاکسی و گفتم)

آهان.. پس اونجا منو دیدید. عجب!!!!!! اتفاقاً امشب هم تو قائمیه مراسم دارم. شام هم میدن. تشریف بیارید.(تبلیغاتش رو رو بنری کنار همون میدون دیده بودم.)

گفت: واقعا؟ گوشیو برداشت و ادامه داد: پس به زنم بگم شام درست نکنه. آقا دمت گرم که گفتی. پس من برم. آخر شب مبینمت خودم میرسونمتون .خدافظ

گفتم آره زود برو مراسم الان شروع شده.... منم میرسونم خودمو (بعد به نونوایی نگاه کردم یه پیرمرد همه نون ها رو زده بود زیر بغلش و داشت میرفت)



کرایه آژانس تا قائمیه چقدره؟ زنگ بزنم همسر زیر اجاقو خاموش کنه. نون که نداریم.


۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۰۸:۲۸
میرزا مهدی

یک عده هستند که حقیقت را تجربه کرده‌اند، اما زبانِ بیانِ آن را ندارند.

عده ای نیز هستند که حقیقت را تجربه نکرده‌اند، اما چرب زبانند  و می‌توانند با چشم بندیِ زبانی، دیگران را بفریبند و خود را عالم و عارف جا بزنند. کافی ست به عمقِ چشمانِ این اهل شعبده نگاه کنی، بی تردید، متوجه خواهی شد که آگاهی و روشنی هنوز دل و جانِ آنها را لمس نکرده است.

وقتی از خدا سخن میگویند، هیچ لطفی و لطافتی در کلامشان نیست.

وقتی درباره عشق سخن میگویند، به هیچ وجه اثری  از عشق در وجود و کلامشان نیست.

وقتی از شعر سخن میگویند، حضورشان خالی از شور و لطف شاعرانه ست.

آنها از عظمت و تعالی شأنِ انسانی سخن میگویند، اما وجودی حقیر و کاسه لیس دارند.

دانستن واژه‌ی خدا به معنای شناختن خدا نیست

دانستن واژه‌ی عشق، تجربه‌ی عشق نیست.

دانستن واژه‌ی آتش، فهمیدن آتش نیست.

واژه‌ها سمبل و نمادی بیش نیستند.

هرکس به اندازه ظرفیت خود می‌فهمد.

کلمات برای همه معنایی یکسان ندارند. کلمات از صافی فهم و تجربه‌ی آدمها عبور می‌کنند. آنگاه فهمیده می‌شوند. 

فهم و تجربه‌ی آدمها متفاوت است. بنابر این کلمات، نزد آنها، معانی متعدد خواهند داشت.

ارتباطات، یکی از معضلاتِ جهانِ امروز است. وقتی تو واژه ای را استعمال می‌کنی، معنای موردِ نظرِ خود را از آن واژه منظور می‌کنی. اما کسی که این واژه را می‌شنود، معنای موردِ نظرِ خود را از آن منظور می‌کند. در این نقل و انتقال، همه چیز از  دست می‌رود و دلیلِ سوءتفاهم  نیز همین است.

۱۵ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۳۸
میرزا مهدی
سلام! 
در میان راه اتفاقاتی را دیدم که اگر دوربین  همراه داشتم حتما ثبت میکردم. بخشی از آنچه که در ذهنم مانده را مینویسم. 

-پیرمردی که کوله ی بزرگ خودش روی دوشش و دو کوله ی دو پیرزنِ همراهش، یکی روی بازوی چپ و دیگری روی بازوی راستش سوار بودند.
-جوانی که سایه‌بانِ همسرش شده و بود و شانه های زن را ماساژ میداد و زن، در حال شیر دادن به نوزادش، زیرِ سایه ی همسر، آرام گرفته بود.
-زنِ میانسالِ عراقی که با یک لیوان و یک کتری، به زائران آب میداد و اشک میریخت از این توفیقی که نصیبش شده.
-دختر بچه های عراقی، که کف دستِ زُوّار را عطر آگین میکردند.
-پسر بچه هایی  که طَبَق های خرما و قیمه های نجفی را روی سر گذاشته بودند و متواضعانه و فروتن، دو زانو در لابلای جمعیت، روی زمین نشسته بودند.
-پنج جوانی که لباسهای یکدست با پرچم های قرمزِ "یا زینب" روی صندلی ها نشسته بودند و هریکی شانه ی نفر بغل دستی را گرفته بود و خستگیِ کوله ها را در میکردند  و زائری نا آشنا هم به جمعشان پیوسته بود و شانه ی نفر آخری را گرفته بود و به سرش بوسه زد.
-سیخِ بزرگ کباب ترکیِ موکبِ کشور "کویت" که اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد هم باید از آن بخورم. قد یک انشان بود.
-پسر نوجوانی که قصد داشت با شرم و حیا، ویلچری که مادرش روی آن نشسته بود را از دستان زائری که داوطلبانه، به کمکش شتافته بود، بازپس بگیرد.
-زنِ جوانی که جلوی پاهای همسر جوانش دو زانو نشسته بود و باندِ پانسمان تاولهای همسرش را تعویض میکرد و چه لذتی میبُرد.
-مردهایی که چفیه هایشان را (با اینکه کاربردی نداشت) در گرد و غبارِ ناگهانی و غافلگیرانه ای که در نهایت به بارشی گِل‌آلود تبدیل شد، به زنان و کودکانِ غریبه، هدیه میدادند تا از گِل و لایی که از هوا میبارید در امان باشند.
-پیرزنی که با یک نایلون بزرگ کنار یک طَبَق خرما ایستاده بود و با حوصله، بهترینهایش را انتخاب میکرد و نایلونش پُر از خرما بود.
-نوزادی!! چهار دست و پا در مسیر پیاده روی اربعین...
-پیرمردی که دو جعبه ی میوه  را مبتکرانه به چهار چرخی تبدیل کرده بود و درونش نشسته بود و با دستانش آن را هدایت میکرد.
-پرچم و عَلَم های بسیار بزرگ در دستان مردانِ کوچک (بهتر است بگویم مردانِ بزرگ)
-لیوانهای پر از آب یخ، که در آن آفتاب سوزان، دلِ هر سیر-آبی را هوایی میکرد.
-شلنگ و آبپاش هایی که اگر نبودند پیاده رویِ گرمِ امسال، چیزی کم داشت و زُوّاری که میایستادند تا خیس شوند و افشانه ها و ریز گردهای آب، بعد از برخورد با بدنِ داغِ زائران و پخش شدن در اطرافشان، تصویری رویایی خلق میکرد.
-لباسهایی که تند تند تعویض میشدند و پس از آبکشی، پشت کوله ها، مثل آدمهای سر و ته آویزان بودند تا در اثر تابش آفتاب خشک شوند و باز تعویض شوند و تعویض شوند.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه الزهرا ، وقتی رو به گُنبدِ طلاییِ حرم امام علی(ع) میایستادی و با هزاران لباسِ ریز و درشت که منظره ی زشت و بدریختی ایجاد کرده بودند، تا خشک شوند، مواجه مشدید.
-{از قلم افتاد} صحن حضرت فاطمه الزهرا، وقتی پیزرن و پیرمرد و یک خانمِ دیگر را در حال نزاع سرِ یک متر مربع جا، میدیدم که دهانشان را تا آخرین حد باز کرده بودند و سر هم جیغ و فریاد میکشیدند و با دست مدام به کوله هایی که روی زمین بود اشاره میزدند که مثلا ما قبلا اینجا جا گرفته بودیم.
-صفِ طولانی دویست سیصد نفریِ غذا که در کنار صفِ نماز جماعت ایجاد شده بود و نمیدانستی، بهتر آن است که در کدامیک  بایستی. از کدامیک نباید جا بمانی.
-و....

دوستانی که رفتند اگر مایل هستند میتوانند مشاهداتشونو اینجا بنویسن...



این وبلاگم هم بعد از مدتها به روز شد.با موضوع زیارت ارباب. بخوانید لطفا لینک


۲۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۲
میرزا مهدی

سلام!


خدا رو شاکریم که ما هم در راهپیمایی عظیم اربعین، که به فرموده، نشانه اراده پروردگار بر نصرتِ امتِ اسلامی است، نقش داشتیم. 


هر چند زکار خود خبردار نه‌ایم (نِئیم)

بیهوده تماشاگر گلزار نه‌ایم (نِئیم)

بر حاشیهٔ کتاب، چون نقطهٔ شک

 بی کارنه‌ایم (نِئیم)  اگر چه در کار نه‌ایم(نِئیم)   

                                                                                   ابوسعید ابوالخیر

#پیاده_روی_اربعین 98 من و همسر این بار هم به لطف و کرامت و نظر حضرت حق و اذن دخول آقا امیرالمومنین و امام حسین (ع) صورت گرفت. واقعا از خدا خواستم تک تک فرشته هایی که مسبب مشرف شدن مجدد ما شدن، حاجت روا بشن. تنشون سالم و روحشون آرام و دلشون شاد باشه. اگر علاقه و دوست دارید در این گردهمایی حضور داشته باشید، انشالله که نصیبتون بشه.

با دلی تنگ، برگشتیم/.


نکته: خودم  هم لایکش کردم 🙊

۴۰ نظر موافقین ۲۶ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲
میرزا مهدی

سلام 

این دومین مطلب من در این تاریخی است که ثبت شده. که ای کاش اولیش بود.

۲۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۵
میرزا مهدی

سلام آقای کارمند مجرد

آیا شما یک فعال اجتماعی هستید؟

آیا شما سفیر صلح جهانی در مجموعه بیان هستید؟

آیا شما نماینده ی سازمانهای مردمیِ این کشورِ آشفته حال هستید؟

چی هستید؟ چه رنگی هستید؟ کدام جهتی هستید؟ کدام خدا رو بنده هستید؟ به چه صراطی مستقیم هستید؟

۳۳ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۲ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۸:۵۶
میرزا مهدی

قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:

طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟

طبیعت خُرده نون جا میذاره.

قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاستچون اینها سرِ نَخَن. گاهی چیزهایی که فکر میکنیم وحشیانه ترین قسمتِ یک اتفاقه، بعدا معلوم میشه که نقطه ضعفشه. 

نترسیم.

طبیعت فقط  قصد داره نقطه ضعف هاشو قوی نشون بده.

 خیلی ناقُلاس.


بعداً نوشت: منظورم از طبیعت، همه چیه. مشکلاته. سختی هاست. بیماری هاست. سدِّ راه هاست... و.....


۲۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۰
میرزا مهدی


من مُقلد جناب آیت الله مکارم شیرازی هستم. علاقه وافری به ایشون دارم. مطیع فرمایشات ایشون هستم و مدام مراجعه میکنم به توضیحاتشون. قرآنی که با ترجمه ی ایشون باشه میخونم و دوستشون دارم. تفسیر قرآنشونو میپسندم و فکر میکنم چشم و گوشمو باز میکنه. از هیچ مرجع دیگه ای خبر ندارم و پیگیری هم نکردم.

حالا خُب که چی مثلا؟

ایشون فتوایی دادند که بنده رو بدجوری به فکر واداشتند. لینک و لینک

من واقعا متوجه نمیشم یعنی الان اشعار مولانا همه متهم به ترویج فرقه ضاله صوفیه هستند؟ یا نه یه نفر که به قول ایشون فاسد بودند، شعرهای عرفانیِ ....

چی شد؟

کی بود؟ کی میدونه؟

کی میتونه به زبان ساده توضیح بده؟ خودم کلی چیزها رو سرچ کردم ولی نفهمیدم .

HELP



ها؟ و اینجا

خیلی برام مهمه دارم افسرده میشم . 

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۵۳
میرزا مهدی

صبح ساعت 6:5 دقیقه برام پیامک اومده:

"در داخل شهرک شهید بروجردی واقع در بزرگراه بعثت که رزمندگان و جانبازان در آن سکونت دارند دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشته‌اند. از مسئولین شهرک درخواست رسیدگی داریم. "فلانی- از قائن"

براش نوشتم:

همشهریِ عزیز پیام شما دریافت شد. منتظریم حسن روحانی از فرنگ برگرده، بهش بگیم. به مسئولانِ ذی‌ربط بگه بیان رسیدگی کنن و اگه حرفت راست بود ، بزنن شَل و پَلت کنن تا دیگه راپورت ندی.  فضول.


ساعت 9:11 دقیقه با همون شماره پیام اومده: ببخشید اشتباه دادم. 

منم براش از اینا گذاشتم{ :)))))) }

همین الان ساعت 10:43 دقیقه نوشته: زهر مار

جوابشو ندادم. زنگ زد. عه.

برداشتم با خنده گفتم سلام

گفت سلام ببخشید به خاطر پیامِ اول صبحم. گفتم خواهش میکنم. پیش میاد. گفت: روحانی واسه چی رفته فرنگ؟ کجاس؟

گفتم یه کم سرتونو از تو کارِ مردم بکشین بیرون، دورتر ها رو نگاه کنین، یه کم اخبار گوش بدین میفهمین چرا رفته.

میگه: شما چقدر راحت حرفتونو میزنین. تهرانی هستین؟ پیش شماره موبایلتون مال کجاس؟

گفتم: ببخشید خانم مشتری دارم. خرسند شدم. خندیدیم. بدرود. پاینده باشید. به بابا یا آقاتون سلام برسونید. روز بخیر. "تَق"

من چه میدونستم خانُمه.

****

الان اینا باز واسه چی رفتن سرِ مذاکره؟ واقعا الان دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشته اند؛ مذاکره میخوایم چه کنیم؟


+پی‌نوشت موقت: بین دوستان کسی هست و یا کسی رو سراغ دارید که دیپلم هنر داشته باشه و کتابهای درسیش رو لازم نداشته باشه و به امانت ازش بگیریم برای کسی که واقعا برای یک سال نیاز داره؟ صحیح و سالم عودت خواهیم داد. لطفا اگر دارید و یا میشناسید، معرفی کنید. 



۲۸ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۵۹
میرزا مهدی

سلام

حتما همه همسر آقای دونالد ترامپ رو می‌شناسید.

  اگر شما جای اون خانم می‌خواستید تو اون لحظه با 

 اون طرز نگاهی که به ملانیا ترامپ دارد، جمله ای در دلتان 

بگویید، چه می‌گفتید؟


ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

۲۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۹
میرزا مهدی