یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یه دوستی میگفت:

پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاق‌های خاصی پیدا کرده و نمی‌دونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.

خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقال‌ها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن میوه ی درخت ها رسیده و باید چیده بشن میگه نه عید باید بچینیم. در حالی که تا عید بیشتر از دو ماه مونده . به وقت عید هم میبینی سه چهار تا میوه بیشتر رو درخت نمونده و بقیه ش هم به فنا رفته. کسی هم جرأت نداره بخوره. راستش  رغبت نمیکنیم بخوریم چون ممکنه یه چیزی بگه که یه پرتقالِ  ناقابل، زهر بشه تو خون و گوشت و پوستت. اونوقت مجبوری به ازای هر پرتقال که ریختی تو خندق بلا، بری یک کیلو بخری. چون ایشون فکر میکنه درختو لُخت کردی و باید با سود بهش برگردونی. اون هم چه سودی. بیشتر از 18 درصد بانکها . و میخنده به این حرف خودش.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا وقتی بهش میگن حاجی! مشتی! کبلعی! بیا حالا که مهمونا هم یه اتفاقی براشون افتاده و نیومدن و این همه غذا رو دستمون مونده بدیم به در و همسایه و یه فاتحه برا خانمت بفرستن، شده بترکه، میشینه همشو تا آخرین دونه ی برنج میخوره ولی نمیذاره به کسی برسه. خسیس نیستا. ولی اعتقادی نداره به این که میشه یه چیزایی رو انفاق کرد. میگه همسایه که نباید بفهمه ما چی میخواستیم بخوریم. چی داریم بخوریم. چه مزه ای میخوریم.

                                                                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا مثلا اگر بگیم بدیم به مستحقی که امشب سفرش خالیه، میگه مگه میشه کسی سفره ش خالی باشه؟ کلا اعتقاد داره همه ی دنیا مثل خودش دارن حقوق یک میلیون و خورده ای تومنیه خدمات درمانی رو میگیرن و چیزی به اسم حقوق نجومی و اختلاس و .... به گوشش نخورده. نخواسته که بخوره.(نکته ها بسی داشت) اصلا نمیفهمه گرونی یعنی چی؟ چون نه خرید میکنه و نه تو بازار میره. 

                                                                                  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوستم میگه چند روزه به پدر زنم میگم حاجی بیا این پرتقال‌ها رو سم پاشی کنیم. داره از بین میره ها. برگاش جمع شده میوه هاش ریخته. رو تموم برگاش کنه زده.

 میگه نه سم پاشی مالِ آخرِ مرداده.

 میگه بهش گفتم چه ربطی داره؟ درختت امروز مریض شده. اونی که میگن آخر مرداد برای اینه که از شهریور به اونور مریض نشه. ولی درختت مریضه. نارنگی هات هم به فنا رفتن. 

ولی چون نابینا شده و خودش این فاجعه رو نمیبینه، میگه نه.

میگه دیشب دیگه داشتم حُرمت شکنی میکردم و یه کم صدامو بردم بالا که

: خوب وقتی نمیذاری من کسی رو بیارم، همین میشه دیگه..... شما اجازه بده سم پاش بیاد، خودم هزینه ش رو پرداخت میکنم. 

میگه نچ؛ از اولش همیشه آخر مرداد سم پاشی کردمشون.

 میگم شرایط فرق میکنه بعضی وقتها.

 میگه. نچ. 

(دوستم میگه پدر زنم هم داشت صداش میرفت بالا که کم مونده بود بگه برو از خونَم بیرون و دیگه حق نداری بیای اینجا که همسرم دخالت میکنه و قاطی بحث دوماد و پدرزن میشه، 

پیرمرد هم عصبانی میشه و میگه:

مگه مامانتون مُرد با خودش چی برد که من ببرم. بذار خشک بشه.(نکته داشت بسی)

راستش چشمام گرد شد اینو شنیدم. دوستمم میگفت با بُهت نگاش میکردم. این همه مالْ دوستی تهش شده بود این؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داشتم فکر میکردم چی بنویسم در این مورد.

 که با مطلبِ دوست عزیزم {لینک} مواجه شدم و دیدم که چقدر شبیه این آدمایی شده که {حمید} درموردشون حرف زده. 

آدمهایی که درختی رو کاشتند. هَرَس کردند. مراقبت کردند. میوه ش رو خوردند. طعمش رو چشیدند. لذتش رو بردند و الان که به کهولت سن رسیدند، حاضر نیستند درختو به دست کسِ دیگری بسپرند و تهش هم میگن: دیگی که برای من نجوشه، سرِ سگ توش بجوشه. ما که رفتنی هستیم. گور بابای آیندگان.

البته شاید هم ربطی به حرفای حمید نداشته باشه. ولی با خوندن مطلب ایشون یاد صحبتهای دوستم افتادم

۱۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۴
میرزا مهدی

در ذهن من، فالور کسی است که منظم یک وبلاگ را می‌خواند. منظم مطالب یک اکانت در شبکه های اجتماعی را دنبال می‌کند و به هر شیوه، به صورت پیوسته در حال  پیگیری یا تعقیب یک فرد است.

۳۲ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۱ ۳۰ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۵
میرزا مهدی

به نام خدا

سلام

به نظر طولانی میاد  ولی بخوانید..."لطفا"

مهارت نویسندگی خود را ارزیابی کنید.

۲۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۴
میرزا مهدی

به نام خدا

سلام

میخوام این مطلبم رو مثل یک سوال مطرح کنم. اما هنوز معلوم نیست علامت سوالِ مذکور، قراره کجای مطلبم جا خوش کنه.

و اما....

جمعه برای بخشی از رسم و رسوماتِ باقیمانده از مراسم عروسی در روستاهای مازندران، به یک حمام عمومی رفتم. بله حمام عمومی. 

رسم بر این بود که دوستان داماد، داماد رو به حمام ببرند و به صورت نمایشی سر و صورتشو اصلاح کنند و بشورند و صافکاری های لازم رو انجام بِدَن و بعد تحویل خانواده ش بِدن تا رخت دومادی تنش کنن و بفرستنش سمت عروس و باقیِ ماجرا که من کاری به اونها ندارم.

داخل حمام قرار بود من از بخشی از فعالیتشون فیلم بگیرم. چون حین قرارداد طی کرده بودیم و بنا بر این بود تا جایی که دوربینم آسیب نبینه، کارشونو انجام بدم.

در حین کار، متوجه چیزی شدم. حدودا 30 نفر از دوستان داماد که همه تقریبا هم سن و سال بودند حضور داشتند. همه لخت و عریان بودند و توجه منو به خودشون جلب میکردند. خودشون نه. خط و ردِ چاقو و زخمه هایی که روی تنشون بود.

بله. یک تعداد از این دوستان که اتفاقا چهره های خیلی غلط انداز و خشنی هم داشتند، روی تنشون تاتو(خالکوبی) های مختلف و بزرگ، و جای چاقو و رد زخم های عمیق دیده میشد. همه ی این دوستان روی صورتشون رد چاقو خود نمایی میکرد. همه ی اونها چهره هایی استخوانی و موهای خیلی کوتاه چتری و پیشانی های کوتاه و چانه های کشیده و گونه های تیز در امتداد خطِ چشم تا نزدیکی های گوش، داشتند.

ولی دوستان دیگری که در کنارشون بودن و بدنشون عاری از هرگونه جراحات بود، برعکس اون دوستان، چهره هایی بشاش و تُپل و گوشتی و ..اصلا انگار استخوان بندی جمجمه شون با اون کی ها فرق داشت. نگاشون که میکردی و میخواستی مقایسه کنی انگار به فرزندان ملکه الیزابت  در مقابلِ کارگران معدن ، لاغرو و استخوانیِ لهستان در زمان جنگ جهانیِ دوم نگاه میکردی. جالب و نکته ی قابل توجه این بود که نه اون دست از دوستان بدون جراحات بودن و نه اون یکی از دوستان، دارای حتی یه خالکوبیِ کوچولو....

(فکر کنم جای سوالم اینجاست)

شما که سواد دارین و دستتون از دور روی همه ی آتشها هست، به من بگید، یعنی آینه میتونه این جنایتو انجام داده باشه؟

مثلا اینکه آدمها وقتی تو آینه خودشونو خوش سیما یا بد چهره میبینن، در نوع رفتارشون و شکل گیری شخصیتشون، تاثیری داره؟

خود من وقتی تیپ اسپرت میزنم و زمانی که خیلی رسمی و با کت و شلوار میگردم، کاملا متفاوت رفتار میکنم. یا مثلا اگر به هر بهونه ای بیشتر از سه روز یه دوش نگیرم و با موهای ژولیده از خونه بزنم بیرون، اون آخرین تصویری که از خودم دیدم روی رفتارم در خیابان و محل کارم تاثیر میذاره. و یا مثلا دیدم آدمهایی که در مکانهای رسمی که تیپشون رسمیه و قبلش هم یه سلمونی رفتن و یه سشوار و چه میدونم ادکلن خیلی خوبی هم زدن، کاملا رفتارشون با اون روزی که تو گِل داریم دست و پا میزنیم و کار میکنیم، متفاوته.

نکته: همه ی این دوستان وقتی که در محفل دوستانه ی خودشون بودند، یک دست بودند و اصلا هیچ شرارت و همینطور هیچ معصومیتِ بیش از حدی در هیچکدومشون دیده نمیشد. اما دور از این محفل، هر کدومشون یه دنیای دیگه ای داشتند که به نظر میومد تقسیم شده بود به معصومین و اشرار.

لطفا اگر نظری یا تجربه ای و یا حتی دیدگاه کارشناسانه ای دارید بفرمایید. تصمیم دارم به صورت جدی روی این مسئله مانور بدم و کار کنم.

(پرگویی کردم ببخشید)

۳۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۲
میرزا مهدی

به نام خدا

سلام

ولادت با سعادت ثامن الحجج حضرت علی‌ابن موسی الرضا به صاحب الزمان و شما دوستان خوبم مبارک

دو تا  فایل (یکی در مدح آقا امام رضا با صدای دلنشین جناب کریمی و یکی هم ویدئو ایست ضبط شده در همین تیر ماه 98 با اجرای جناب خراسانی) که دوستشون داشتم برای شما هم به اشتراک گذاشتم. اگر واقعا وقت دارید از دست ندید. مخصوصا دومی که ویدئو ست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
مدت زمان: 6 دقیقه 21 ثانیه 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۴
میرزا مهدی

دقیقا روز بیستم هر ماه از بانک سینا برام پیامک میاد که:

مشترک گرامی سر رسید قسط این ماه شما فرارسیده لطفا به نزدیک‌ترین شعب بان سینا مراجعه فرمایید. از همکاری و خوش عهدی شما سپاسگزاریم.

(بعد من که اهمیتی نمی‌دم ماه بعد می‌گه)

مشترک گرامی یک ماه از سر رسید قسط شما گذشته است و لطفا هرچه زودتر به نزدیک‌ترین.....(لحنش تهدید گونه ست)

(و من میگم برو بابا ندارم. و باز در ماه دیگر روز بیستم میگه)

آشغال مشترک گرامی دو ماه از سر رسید....

(بلافاصله پدرم و برادر همسرم هر دو یک پیامک رو برای من فُروارد(معادل فارسیش چی میشه؟) میکنند که نوشته)

ضامنین محترم دوماه از سررسید قسط آقای مهدی فعله‌گری گذشته است.(یعنی مهدی جون بانک کم کم میخواد مسدودمون کنه ها) لطفا برای رسیدگی گوششو بگیرید بیاریدش تا باباشو...

(و من تازه یه کم میترسم و میرم یه قسط میدم و باز از ماه بعد به صورت روتین تکرار میشه و دوباره دوماه بعدش میرم یه قسط میدم)

دیروز بیستم بود و در حالیکه تازه قسط داده بودم پیامک اومد

مشترک و سرمایه گذار عزیز جناب آقای مهدی فعله گری( عجب احترامی!!) بانک سینا زاد روز شما را تبریک عرض کرده و برای شما آرزوی موفقیت دارد. قسط یادت نره داداش...



۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۳
میرزا مهدی

به نام خدا

دو نفر آقا اومدند تو مغازه و یکیشون پرسید بک گراند حرم امام رضا داری؟

گفتم میتونم تهیه کنم. برای چی میخواین؟(مهم بود که پرسیدم)

گفت این آقا توریسته . رفته مشهد و یادشون رفته عکس بگیرن. میتونن اینجا عکس بگیرن پشت سرشون عکس حرم امام رضا بذاری؟

نگاش کردم و لبخندی زدم و گفتم: کجاییه؟

گفت از کربلا اومده.

یهو مو بر تنم سیخ شد. بلند شدم. دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی کنار دست خودم. 

گفتم همسایه امام حسینی؟

نگاهی به مترجم و راننده ش انداخت و اون آقا هم دست و پا شکسته گفت: مجاورت. امام حسین. (قول میدم در حد دو تا سوره قرآن بیشتر از من از عربی اطلاعات داشت.)

همزمان که حرف میزدیم گوگل رو باز کردم و نوشتم عکس های با کیفیت‌بالای حرم امام رضا

یهو پسره گفت: "کُن یو اسپیک انگلیش؟"

منم که فقط در حد دوم راهنماییِ اون زمان انگلیسی بلد بودم، نمیدونم با چه عقلی گفتم؟ یِس یِس

یه کم سر جاش جا بجا شد و گفت: آی فورگوت تو تکه پیکتورس اف عمام رضا شرینه (فهمیدین دیگه. گفت فراموش کردم تو حرم امام رضا عکس بگیرم.)

گفتم: یِس یِس

گفت: اسعر الاجمالی؟

نگاه به مترجمش کردم و مترجم گفت میگه قیمتش چند.

گفتم بهش بگو چه سایزی میخواد.

پرسید و بنده خدا هم رو دیوار یه سایزی نشونم داد 

 گفتم: 100 هزار تومن. (بعد رو به خودش کردم و) گفتم: "میات الْف" (مکث طولانی کردم و گفتم) تومان

رو به مترجمش یه چیزی گفت توش"خصم" داشت

(گفتم ای بابا نکنه فکر میکنه خصومتی باهاش دارم؟ مثل ناشنواها با چشمانی تقریبا ترسیده از جنگ بعدی ایران و عراق به مترجم نگاه کردم و سری تکان دادم که آخه چرا؟؟؟؟؟؟ مگه من چی گفتم؟)

که مترجمه گفت: میگه تخفیف نمیدی؟

گفتم؟ همینو گفت؟ مطمئنی؟ 

گفت آره دیگه...

گفتم بهش بگو ما که رفتیم کربلا .....

یهو پسره پرید تو حرفمونو گفت: دیسکَوند. دیسکَوند(دیگه این که تابلو بود داره میگه تخفیف تخفیف)

گفتم: یِس یِس

گفت: آِی اَم یور گاست؟

گفتم روح؟

گفت: روح؟ (یه جوری "ح" رو گفت که من گلوم درد گرفت.بعد به در و دیوار نگاه کرد و خندید)

به مترجمش گفتم : یعنی چی که میگه من روح شما هستم.(بعد خندیدم)

مترجم همینو یه جوری بهش گفت که دیدم اون هم زده زیر خنده.

گفت: گَست...گَست. نو (NO) گُست.... (بعد هی میخندید) و گفت: دو نات اسپیک انگلیش (و میخندید)

گفتم یِس یِس (منم خندیدم. ولی واسه چی؟)

خلاصه دلم یه جوری شد و گفتم بذار فقط هزینه چاپشو ازش بگیرم. مهمون ماست و مخصوصا همسایه امام حسینه. (امیدوار بودم امام حسین لااقل یه لبخند کوچولو به من بزنه)

مغزم داشت سوراخ میشد ازاین همه فشاری که آورده بودم تا بتونم ارتباط برقرار کنم. از انگلیسی هم که فقط کیف و کفش و ماهی و در و پنجره و میزشو بلد بود. یه چیزای دیگه هم بلدم ولی خوب مثل همین گَست و گُست، ممکنه بشه مایع آبرو ریزی. خلاصه با اعتماد به نفس گفتم: جاست گیو ایت اِ پرینت؟

گفت: می؟

(گیج نگاش کردم و با خودم گفتم یعنی چی "می"؟ پس کی؟ می؟ بهش گفتم شما فقط هزینه چاپشو بده.   جوابش نباید این باشه که بگه: می. من؟)

مترجمه هم که داشت با موبایلش حرف میزد و فکر میکرد دیگه ما زبان مادریه همدیگه رو کشف کردیم ، از این گفتگو کشیده بود بیرون.

یه کم ابرو هامو در هم کردمو با دست بهش اشاره زدم و گفتم یِس یِس یو. (بله بله شما)

سرشو تکون داد که یعنی نمیفهمم چرا(فکر کردم نمیفهمه چرا باید اینهمه بهش تخفیف بدم) 

خواستم بهش بگم چون همسایه امام حسینه. تعارف نکنه. سودشو مهمون منه.

رو کرد به مترجمش و یه چیزی گفت که الان هیچکدوم از کلماتش یادم نیست.

مترجم گوشیو چسبوند به سینه ش و گفت: مگه خودتون چاپ نمیکنین؟

گفتم چطور؟

گفت: میگه بهش گفتی که فقط باید خودتون چاپش کنید؟ (دیدین؟ گاف دادم)

تازه فهمیدم چرا با تعجب گفته بود "می؟" منم با پر رویی گفته بودم یِس یِس یو. 

خوب پس "جاست گیو ایت اِ پرینت" یعنی خودتون باید چاپ کنید.

حل شد. زنگ زد یه دو جین بچه و یه خانم از وَن پیاده شدن و هجوم آوردن داخل آتلیه. در  کسری از ثانیه کولر جواب کرد....زور میزد خنک کنه، نمیتونست. سر و صدایی شده بود که نگو. اولش نفهمیدم چند نفر بودن همه هم با هم حرف میزدن. (من نمیدونم گلو درد نمیگیرن عربها؟)

بیشتر از 40 تا شات عکس گرفتم تا این هشت نفر همه با هم خوش‌رو و رو فرم عکسشون ثبت بشه. نشستیم بک گراندو انتخاب کردیم و رفتن.

حالا تصمیم دارم حتی اون پول چاپ هم ازشون نگیرم...ولی ازش تقاضا کنم. تمنا کنم، اگر رفت زیارت امام حسین، از آقا برام بخواد. یه بار دیگه مسیرشو. حرمشو. ضریحشو...


نمیدونم شاید هم دولا پهنا حساب کردم. پارسال تو کربلا یه مُهر خریدم برا بابام 25000 تومن. 





۲۹ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

مــَگه من چه گناهی کردم؟ برم جلو، صَدام دهنمو آسفالت می‌کنه، برگردم اون جوری دهنم آسفالت می‌شه، مگه من جاده خاکی ام آخه! ( بایرام لودر/ اخراجی ها؛ مسعود ده نمکی)


 - چند ماه پیش بعد از اعتراضات خیابانی، بسیاری از مسئولان گفتند و نوشتند که «اعتراض حق مردم است و باید راهکار اعتراض در چارچوب قانون اندیشیده شود». این «باید اندیشیده شود» در زبان فارسی یعنی «حالا بی خیال شید تا بعد ببینیم چکار میشه کرد»! 

اعتراضات مهار شد.

 اما الان بسیاری می پرسند چطور می شود به شرایط به هم ریخته اقتصادی کشور اعتراض کرد که؛

 - متهم به همسویی با نقشه های استکبار جهانی نشویم.

 - آب در آسیاب دشمن نریزیم.

 - دل عربستان سعودی را شاد نکنیم.

 - با تندروهایی که تشنه آشوب هستند تعریف نشویم.

 -به عنوان اغتشاشگر و فتنه گر دستگیر نشویم.

 - برچسب مخالف دولت و سیاه نمایی را نچسبانند وسط پیشانی مان.

 - لو نرود که از داماد صَدام دلار گرفته ایم!

 و ... 

- واقعاً چطور می شود فریاد کرد؟ 

با چه ادبیاتی و کجا می شود داد زد که حضرات! استخوان مان زیر این همه فشار شکست! خُرد شد! 

- توصیه به صبر و مقاومت و امید هم اندازه ای دارد. ما مثل شما باتقوا نیستیم که بر این همه مصیبت صبر کنیم! 

ما آدم های معمولی کوچه و خیابان هستیم، با گناهان معمولی، با توان معمولی، با استخوان های معمولی که تاب این همه درد ندارد! 

- سکوت می کنیم و گرانی و تورم و احتکار دارد دهان مان را آسفالت می کند و مثل بایرام می ترسیم اعتراض کنیم یک جور دیگر دهان مان آسفالت شود!

 ما جاده خاکی نیستیم. 

انسانیم! 

- لطفاً راهنمایی کنید که چطور و کجا فریاد بزنیم و فرکانس صدای مان چقدر باشد که خدای نکرده خوراک برای رسانه های بیگانه مهیا نکنیم.

علی برکت الله












 و.....تمام

***


سوال: اصلا چرا کسی تاحالا اینجا رو ندیده؟ الان دیدم تعداد بازدیدکنندگانش فقط خودمم. {لینک}



منبع

۳۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۰۵
میرزا مهدی

وقتی  بچه بوده تو روستا شان یک بابا یداللهی بوده که بیشتر از اهالیِ روستا دام و طیور داشته.


بابام میگه صبح خروس خون که اهالی روستا از خواب بیدار میشدن ، نماز میخوندن و میرفتن پی کار و زندگیشون، این بابا یدالله هم مثل بقیه سوار الاغش میشد و گاو و گوسفنداشو ردیف میکرد و هی‌وهُوش کنان میزد به دل صحرا و کوه و کمر


بابام میگه بیشتر از 100 تا گوسفند و 5تا گاو بزرگ و دو سه تا گوساله و دوتا الاغ داشت که افسار یکیش وصل بود به یراق اون یکی و روی هر دو الاغ هم کلی بند و بساط وصل بود. مثلا یه رادیو نارنجی رنگی که دومادش از شهر براش خریده بود و یه مشت ظرف و ظروف که معلوم نیود برای چی با خودش حمل میکرد و خودشو پالون الاغش و .....


بابام میگه خیلی هم عشقِ خوانندگی بود و یهو میزد زیر آواز و با صدایی نخراشیده یــَک کُردی ای میخوند که فقط  خودش میفهمید چی میخونه.


الاغه که از سر و صدای بابا یدالله به وجد می‌آمده هم با صدای رسا و بلیغ، میزده زیر آواز و الاغِ پشت سری هم تحریک میکرده و با هم ، همنوا میشدن. گوسفندها هم که بدشون نمیومده در این جشن و سرود، نقشی نداشته باشن، شروع میکنن به بع بع کردن.  رادیو هم که تا آخر صداش بلند بوده و بلد نبوده موجشو عوض کنه یه شبکه عراقیو گرفته بوده و پخش میکرده. 


میگفت حالا تو تصور کن ملاقه ای که نمیدونیم برای چی با خودش حمل میکرده هم در اثر حرکت الاغ، با قابلمه ی بزرگ برخورد میکرده و دالامبو دولومبی ایجاد میشده.


این دالامب و دولومب و صدای رادیو و آواز بابا یدالله و نغمه سراییِ دوتا الاغ و بع بع حدود صد تا گوسفند و ماغ کشیدن اون چندتا گاو، مگه میذاشت، گرگ، راه زن و یا غافله گیری بهشون نزدیک بشه؟

اصلا یه وضعی بود و از یکی دو کیلومتری قبل از اینکه گرد و غبارشون دیده بشه، صداشون شنیده میشد.




*******

یه کم مکث میکنه و بعد ادامه میده میگه: جدیدا یادش میفتم وقتی میای اینجا.

*******


من که انگار یهو یکی زده زیر گوشم به خودم میام ، یه کم به سقف و بعد یه ذره به در و دیوار نگاه میکنم و با خودم حلاجی میکنم ببینم الان این متلکی که انداخت، باید دقیقا کجامو بسوزونه که با مامان چشم تو چشم میشم . چند ثانیه ای بدون هیچ احساسی به هم نگاه میکنیم . من منتظرم یه واکنش از اون ببینم و اون منتظره من یه واکنشی نشون بدم. دقیقا قیافه هامون شبیه دوتا آدمی شده بود که وقتی با هم مسابقه میدن و چشم تو چشم میشن تا ببینن کی زودتر خنده ش میگیره.  یهو با ابروهاش میگه: پاشو برو تو اون اتاق.


منم پا میشم میرم تو اون اتاق.


چی بود اون یکی اتاق؟ تو این گرما....


اینور تازه کولر هم داره.

۲۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۳
میرزا مهدی

به نام خدا

ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند.  روز ملی قلم اما برای ملت با فرهنگ ما، بسیار دیر  زاده شد . 14تیر 1382.

 ولی به هر حال از قدیم گفته اند دیر آمدن بهتر از هرگز نیامدن است . 

خوب حالا ما در این روز یعنی 14 تیر ماه هرسال باید چه کنیم ؟ مثلاً برای گرامیداشت این روز برویم ویک قلم از هر نوع که شده برای خودمان یا عزیزانمان بخریم ؟ ایرانی باشد یا فرنگی؟ هر چه ارزش قلم در نظر ما بیشتر باشد باید قلم گرانتری بخریم تا همگان متوجه این ارزشمندی بشوند و خدای ناکرده این مسئله از چشم دوست و به ویژه دشمن و عمال استکبار که ملت ما را ملتی بی فرهنگ می دانند دور نماند . یا شاید برای بزرگداشت این روز مسابقه ساخت بزرگترین قلم یا عجیب ترین قلم یا قلم جادویی و ... برگزار کنیم تا افزایش کیفیت و گونه گونی و تکثرگرایی در عرصه قلم را به نمایش گذاشته باشیم . شاید هم بد نباشد اگر به بهترین استفاده از قلم ، جایزه ایی بدهیم مثلاً استفاده از قلم برای خاراندن گوش ، استفاده از قلم برای به پاکردن کفش به جای پاشنه کش ، استفاده از قلم برای کور کردن هر کس که نمی تواند ما را ببیند و صورت های دیگر استفاده از قلم که بسته به ذوق وسلیقه هر فرد است .

 البته خدای ناکرده اصلاً وابداً نباید به فکر نوشتن با قلم بیفتیم چون دیگر در عصر اینترنت و ماهواره این کار به شدت دِمُدِه و عقب افتاده است و در این صورت بازهم بهانه به دست دشمنانمان می دهیم که ما را عقب مانده و ضد فرهنگ بنامند . و یا خدای نکرده نباید در این روز، شورِ قلمی به سرمان بزند و ناپرهیزی کنیم و یکی از محصولات بسیار عقب مانده و متحجر قلم یعنی کتاب را خریداری کنیم . بلکه از این طریق راه را برای محصولات فرهنگی روزآمد مانند تلویزیون ، اینترنت و ماهواره بازتر کنیم . اصلاً تا وقتی می توان برنامه های مفیدی با پسوند " شوُ" و یا مجموعه های دنباله دار طنز مانند " گرد همان" "گریه وانه" ظهر قدیم" و.. ساخت چه نیازی به نوشتن و خواندن و اندیشیدن؟ 

  گذشت آن زمانی که شخصی میگفت "...قلم توتم من است،امانتِ روح القدس من است " آقا این حرفها ما روزگار شعر و  شاعری بود نه دنیای صنعت و تکنولوژی !!. 

 اصلا نمیدانم ما جواب اهالی با فرهنگ دهکده جهانی و کدخدای بافرهنگ تر آن را چه بدهیم ؟؟. این آبرو ریزی را هیچ جوری نمی شود جمع وجورکرد.  سرمایه مملکت را حیف و میل می کنند و کتاب سال و کتاب برگزیده جمهوری اسلامی معرفی می کنند و به نویسنده آن مبالغ کلان و نجومی هدیه می کنند . کسی نیست بگویید آخر پدر من ، عزیز من این پول ها را می شود در جهت درست تری خورد ، چرا شما بیت المال مسلمین را این چنین هدر می دهید؟! البته جای شکرش باقی است که با نامگذاری این یک روز، {برای همان جماعت عشق قلم ، که فواید بسیار قلم را نمی دانند و تنها از آن برای نوشتن اندیشه هایشان استفاده می کنند ( و هوا برشان داشته که برای ما مهم است )،} در سراسر سال از این جماعت پرمدعا دیگر خبری نیست ؛ البته این رفتار یکی از فرهنگی ترین و هوشمندانه ترین رفتارها در کشور ماست ها، برای آنکه از شر چیزی راحت شویم یک روز را برای آن نامگذاری می کنیم و خِلاص تا سال بعد .روز مادر. پدر. دختر.دانشجو .مهندس. حافظ و هم ردیفانش. چه میدانم، جانباز.پاسدار و... (آخ آخ آخ الان حضرت والا" دونالدُالدین ترامپ" بنده رو تحریم میکند برای نام بردن پاسداران عزیز. اصلاً به ما چه این حرفها؟؟؟؟؟؟...جماعت کتابخوان و نویسنده و بلاگر! روز قَلَمتان مبارک/.

                                                                                                                                                                                {گردآوری شده}


 

۲۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۶
میرزا مهدی

به نام خدا

سلام!

امروز ساعت 9 صبح رادیو ایران.

گزارشگر از افرادی در خیابان سوال میپرسه که شما بچه دارین؟ (بله) چی صداش میزنین؟

مردم: فاطمه خانم. 

آقا محمد

سید امیر طاها جان (سید امیر طاها جون آخه؟)

هلما جون

عزیز بابا

عزیزم

دُردانه ی بابا

مجتبی (این بچه مَرد میشه)

عسل مامان

زیبا جووون(یه جوری گفت جوووونا!)

یاد بچگیای خودم افتادم

مامان: مهتی... ذلیل شده.... جِزِّ جیگر گرفته..... آسیبِ زندگی!!! .... پدَّسگ..... تون به تون شده....خرِ زخمو (همیشه زانو و آرنجم زخمی بود) مُرده کوکی

دیگه تهِ‌تهِ محبتش: 

من:مامان!

مامان: یامااااان!!!

شما بچه بودین چی صداتون میکردن؟

اینو حتما بخونین{لینک)


۳۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۹:۲۴
میرزا مهدی

وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.

دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا حشرات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم،  صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْ‌دونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.

همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)

 میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.

گفتم سردته یه پتو بکش روت.

گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم

گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش) 

گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟

یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.

پاشدم بستمش.

صدای طبله هنوز میاد 


زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز زنان و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و زنان از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . زنان موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز زنان اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند. 

۲۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۰
میرزا مهدی

حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق.. نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!...). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو..... (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه.... این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1 {لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۶
میرزا مهدی

امام(ع) بادر نظر گرفتن موقعیت جامعه اسلامی از نظر آگاهی مردمی و امکانات و توانایی های جبهه خودی به این نتیجه رسیده اند که قیام مسلحانه و انقلاب فراگیر برای بنای حکومت اسلامی و به دست گرفتن قدرت، کافی و کارآمد نیست. چون ضروری تر از تاسیس و ایجاد حکومت دلخواه، استمرار و تداوم آن است که باصرف آمادگی نظامی و برکناری حاکمان غاصب عملی نخواهد بود. بلکه پیش و بیش از آن باید زمینه های فرهنگی و اجتماعی فراهم گردد تا توده مردم بیدار شده و همراه گردند و مسئولیت پاسداری از حاکمیت جدید و دستاوردهای آن را آگاهانه برعهده گیرند«منبع»

کسانی که بدون غرض‌ورزی اسلام را مطالعه کنند حتما اعتراف خواهند کرد که اسلام؛ دین جدای از سیاست و اجتماع نیست، اسلام مسلک فردی و گوشه‌نشینی نیست، بلکه در همه شئونات زندگی می‌تواند وارد شود. اما در برهه‌هایی از تاریخ به جهت شرائط سیاسی حاکم بر عصر زندگی معصوم و یا استراتژی خاص معصومین، فعالیت‌های سیاسی اجتماعی ایشان کمرنگ می شد و به همین جهت امام صادق (ع) مداخله‌ای جدی در سیاست نداشتند. «منبع»




شهادت امام جعفربن محمدٍن صادق تسلیت

کلیک کنید

۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۹
میرزا مهدی

سـلام


یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 

 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.

معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"

شاید اگر همسر نبود انقدر معذب نمیشدم. خوب خدا رو شکر بزک به اتمام رسید ولی اما بر خلاف تصور و به دور از انتظارمان، سرکار خانم به داخل مغازه آمدند.

-سلام (رو به همسر گفت. و بعد نگاهش را به سمت من انداخت که ناگهان متوجه‌ی شیشه شد و فهمید که در تمام مدتی که مشغول رنگ آمیزی کج و معوج لبهایش بوده ، می‌دیدم‌اش. پس سرفه‌ی ریزی کرد و گفت)

-این چه وضعشه؟ چرا از این شیشه ها میذارین رو مغازه هاتون؟

(به همسرم نگاه میکنم و منتظرم جوابش را بدهد. اما سرش را از کتابی که اخیرا یک دوست عزیز برایش فرستاده و مطالعه می‌کند، بلند نمی‌کند. البته در شأن خودش هم نمی‌بیند که بخواهد جوابش را بدهد. و همان بهتر که سکوت کرد.  نگاه غضبناکش را اگر میدیدید.... 

بوی چربِ رُژ لبش فضای مغازه را پُر کرده بود و برای لحظه ای مرا به یاد دوران کودکی‌ام { و خاله هایی که نمیشناختمشان و در کوچه و خیابان به خاطر زیباییِ وصف ناشدنی و یوسف‌ گونه ام مرا میبوسیدند و رد قرمزی روی صورتم به جا میگذاشتند } انداخت)

( برای اینکه چنین جمله ی کلیدی و موثری را  تُپُق نزنم، در کسری از ثانیه یک بار آن را  در ذهنم مرور کردم   و مثلا آمدم که بگویم: الان ایراد از منه که چنین شیشه ای گذاشتم برای فرار از تابش آفتاب،؟ یا شما که شیشه ی مغازه ی منو با آینه توالت خونتون اشتباه گرفته اید؟ خانمِ محترم ده سانت اینطرف تر از بزکگاه شما، درِ ورودیه مغازه ی منه  ندیدی؟ آره اینطوری همسرم را دلشاد میکردم)

پس دهان باز کردم که بگویم و گفتم: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. امرِتون

-عکس 3در 4 میخوام برا شناسنامه

گفتم: باید مقنعه داشته باشید(شانس آوردم که نگفت به تو چه. البته خودش شانس آورد. آخ اگر شما همسرم را می‌دیدید. رو کردم به همسرم )

گفتم: فاطمه جان لطفا راهنماییشون کن 

(چشمتان روز بد نبیند. نگاهش را چنان با سرعت نور به سمتم پرتاب کرد که انگار مردمک های چشمش مثل گلوله ی کاتیوشا خورد به صورتم و بعد دوباره برگشتند سر جایشان. )

گفتم: بــــ، ـلـــــ، ـه (بعد اشاره زدم به سمت آتلیه و به خانم گفتم) بفرمایید داخل حاضر بشید تا بیام خدمتتون. مقنعه ها کنار آینه ست هرکدومو دوست دارید بردارید به جز سفیده

( جرأت نداشتم با همسر چشم تو چشم بشوم . گناه من چه بود اصلا؟ والله. 

بعد از اینکه خانم صدایم زد، از کنار همسر عبور کردم و رفتم داخل. خوب اینطور نمی‌شد که. یا باید در را می‌بستم که  حتما در آینده تبعات سنگینی به همراه داشت. یا باید باز می‌گذاشتم که نمی‌شد. پس برگشتم کنار همسر و آرام و درِگوشی گفتم) یه دِیْقه بیا مقنعشو درست کن بابا. چت شد یهو؟

(یهو کتابش را آنقدر محکم بست که انگار یک فیل لای کتاب بود و می‌خواست آن را له کند. و یا آن دوستی که آن کتاب را هدیه داده بود، مقصر بی‌حیاییِ این خانم بود. بلند شد و طوری که انگار با هووی پنجمش روبرو شده باشد، با خشونت مقنعه‌ی بنده خدا را مرتب کرد و رفت.) و من ماندم و تکرار جملاتی شبیهِ )خانم سرتو بیار بالا.. بالاتر... یه کم پایین تر. نخندید. اخم نکنید. چشماتونو درشت نکنید........... خانم چشماتونو درشت نکنید. خانم الان اینو دارم به شما میگم

-فکر کردم هنوز دارید روایت میکنید.  میترسم نور فلاش اذیتم کنه.

صدای همسر: نترس خانم فکر کنم تنها چیزی که این روزا با شما کاری نداره همون نور فلاشه. چشماتونو درشت تر نکنید تا بتونن عکستونو بگیرن زودتر(درشت تر رو خیلی خوب گفت خدا وکیلی. چشماش هر کدامشان به اندازه ی  دهانه ی استکان درشت بود(با یک ذره اغراق البته)(یک ذره هم بیشتر حتی)

(به خانمِ مشتری لبخندی میزنم و با همون اولین شاتر، عکس خوبی میگیرم. همانجا قبل از اینکه بلند شود مقعنه را درآورد و شالش را از روی زانو برداشت و دوباره انداخت دور گردنش و یک ذره از آن را هم برای بسته شدن دهانِ کدخدا انداخت بالای کلیپس و آرام رو به من کرد و گفت) 

-من جای شما باشم اخراجش میکنم. اصلا اخلاق نداره.

گفتم : کیو؟ همسرمو؟

با تعجب به دیواری که همسر پشتش در حال مطالعه بود نگاه کرد و گفت: عــــــــــــــــه؟ زنِتـــــــــــــــه؟

(برگشتم به سمت پیشخوان )

 گفتم تشریف بیارید مشخصاتتونو بگید.

-میترا نظارت‌پیشه میرشنبه بازاریِ کُرد (اسامی ای که می‌خوانید ساختگی است و هرگونه تشابه اسمی، اتفاقی است)

گفتم یه شماره هم بدید لطفا

(کاش نمی‌گفتم. خوب الان شماره داد. مثلا که چی؟ چه دردی دوا می‌کند از این نگاهِ غضبناک و مخوف؟ اصلا این شماره نیست، خودش درد است)

(همانطور که نگاهش را به سمتم شلیک کرده، با نگاه بی نگاهی‌اش (مثل با زبان بی زبانی‌اش) میگوید: بذار بریم خونـــــــــــــــــــــــــــــه یا مثلا شاید گفت: بذار این عجوزه برههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه یا شاید قورباغه..... قورباغه هم به او می‌آمد)

(لامصب نگاهِ جذاب همسر مثل آهنربا نگاهم را چسبانده بود به خودش. سرم را با بدبختی به سمت خانمِ مشتری چرخاندم منتظر شدم که شماره را بگوید. نگفت بی‌معرفت . مکث کردم سرم را یک جوری تکان دادم که مثلا گفته باشم:  چته؟ چرا لال شدی؟ شمارتو بده دیگه. انگار شنید چه گفتم)


گفت: گفتم که

همسر گفت: گفت که (بعد یه ابرویی تکان داد که فقط من میدانم یعنی اینکه کجایی عمو؟)

(مثل بچه هایی که یک غلطی کرده اند و مثل سگ هم پشیمانند گفتم) ببخشید نشنیدم. اصلا شماره برای چی؟ مهم هم نیست. یه ساعت دیگه حاضره. بفرمایید قبض. (خندید و گرفت و رفت)

همسر: دخترِ فلان

من:عه

-بی چـ...

+عه

-سَــ

+عه عه

-مُـ

+عــــــــــــــــــــــــــــــــــه. بسه دیگه. به ما چه.

-یعنی مثلا نمیدونست اینطرف شیشه تو داری نگاش میکنی؟

+بیخیال....

(در کمال تعجب بی‌خیال شد. و من دیگر جرأت نکردم در مورد بوی چربی که مرا به یاد کودکی و خاله‌ها‌یی که نمی‌شناختمشان انداخت، حرفی بزنم)


۵۶ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۱
میرزا مهدی

شـطرنج هم بازیِ خوبی است.  وقتی که با یک برنامه ای جلو می‌روی و به ناگاه متوجه‌ی تغییر رفتارِ حریف می‌شوی و می‌بینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر می‌دهی و هم سو با مسیرِ حمله‌ی او، طرح حمله می‌ریزی.

تو شطرنج‌باز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمی‌خوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را می‌گشایی.

************************

زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخ‌دار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مورد نظرش نگاه می‌کرد و رد می‌شد و بعدی را نگاه می‌کرد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد و رد می‌شد که خورد به سبدِ چرخ‌دارِ خالیِ من که تنها یک جعبه دستمال لوله ای درونش قرار داشت.  به قیمت‌ها نگاه می‌کردم و رد می‌شدم. عذر خواهی کرد و گفت: "هر دم از این باغ بری می‌رسد." لبخندی تحویلش دادم .

پیرمردی که با واکر و با زحمت فراوان برای خرید یک شامپو مسیر طولانیِ خانه تا فروشگاه و عبور از پله های پلِ هوایی را از سر گذرانده بود در جواب خانم میانسال گفت: مسئله اینجاست که وقتی واحد پول ما "ریال" است ، باید با "دلار" معامله کنیم. تا چشم باز می‌کنیم و سراغ اخبار را می‌گیریم، تنها دلار می‌شنویم و دلار می‌شنویم و دلار. نمی‌دانم این دومینوی گرانی تا کجا قرار است ادامه پیدا کند.(بعد به بَنری که بالا سرِ صندوقدار نصب شده بود اشاره کرد و گفت) خرید دیگه نشاط نداره. ببینید!

روی بنر نوشته بود :"به دلیل تعطیلیِ این واحد صنفی، همه‌ی اجناس به قیمت خرید، فروخته می‌شود"

بعد ادامه داد"حالا آنهایی که ندارند چه کنند؟"

موبایلم را برداشتم و شماره همسر را گرفتم و گفتم: اجناس اینجا به قیمت خریده؛ تا بیست و هفت هشت تومان دیگه اگه چیزی لازم داری بگو. 

گفت"چشم پیامک می‌کنم." و قطع کردیم.

مطمئنم هنوز آن دسته از همشهری های عزیزم که در خانه احتکار می‌کنند، خبر ندارند که اینجا اجناسش را به قیمت خرید می‌فروشد؛ و اِلا الان از سر و کول هم بالا می‌رفتند و در چشم بر هم زدنی، همین یک بسته دستمال لوله ای هم برای من نمی‌مانْد.

یکی از کارکنان آنجا که در حال جابجایی قوطیِ رُب‌ها بود، به شانه‌ام زد و گفت: برای همین بَنِر را بالای سر صندوقدار زدیم نه بیرون.

(فکرم را خواند؟)

پیامکِ همسر جان آمد" عزیزم آن بیست و هفت هشت هزار تومان را نگه دار لازم می‌شود"

بنابر این با یک دستمال لوله ای از فروشگاه بزرگی که تا همین پارسال یا یک کم آنطرف تر با دستان پُر و باری سنگین بیرون می‌آمدیم، بیرون زدم و راهیِ خانه شدم


یعنی قراره آخرش چی بشه؟ (1)


۳۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۰
میرزا مهدی

یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

۳۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۴
میرزا مهدی