یه دوستی میگفت:
پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاقهای خاصی پیدا کرده و نمیدونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.
خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقالها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یا مثلا وقتی بهش میگن میوه ی درخت ها رسیده و باید چیده بشن میگه نه عید باید بچینیم. در حالی که تا عید بیشتر از دو ماه مونده . به وقت عید هم میبینی سه چهار تا میوه بیشتر رو درخت نمونده و بقیه ش هم به فنا رفته. کسی هم جرأت نداره بخوره. راستش رغبت نمیکنیم بخوریم چون ممکنه یه چیزی بگه که یه پرتقالِ ناقابل، زهر بشه تو خون و گوشت و پوستت. اونوقت مجبوری به ازای هر پرتقال که ریختی تو خندق بلا، بری یک کیلو بخری. چون ایشون فکر میکنه درختو لُخت کردی و باید با سود بهش برگردونی. اون هم چه سودی. بیشتر از 18 درصد بانکها . و میخنده به این حرف خودش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یا مثلا وقتی بهش میگن حاجی! مشتی! کبلعی! بیا حالا که مهمونا هم یه اتفاقی براشون افتاده و نیومدن و این همه غذا رو دستمون مونده بدیم به در و همسایه و یه فاتحه برا خانمت بفرستن، شده بترکه، میشینه همشو تا آخرین دونه ی برنج میخوره ولی نمیذاره به کسی برسه. خسیس نیستا. ولی اعتقادی نداره به این که میشه یه چیزایی رو انفاق کرد. میگه همسایه که نباید بفهمه ما چی میخواستیم بخوریم. چی داریم بخوریم. چه مزه ای میخوریم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یا مثلا اگر بگیم بدیم به مستحقی که امشب سفرش خالیه، میگه مگه میشه کسی سفره ش خالی باشه؟ کلا اعتقاد داره همه ی دنیا مثل خودش دارن حقوق یک میلیون و خورده ای تومنیه خدمات درمانی رو میگیرن و چیزی به اسم حقوق نجومی و اختلاس و .... به گوشش نخورده. نخواسته که بخوره.(نکته ها بسی داشت) اصلا نمیفهمه گرونی یعنی چی؟ چون نه خرید میکنه و نه تو بازار میره.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستم میگه چند روزه به پدر زنم میگم حاجی بیا این پرتقالها رو سم پاشی کنیم. داره از بین میره ها. برگاش جمع شده میوه هاش ریخته. رو تموم برگاش کنه زده.
میگه نه سم پاشی مالِ آخرِ مرداده.
میگه بهش گفتم چه ربطی داره؟ درختت امروز مریض شده. اونی که میگن آخر مرداد برای اینه که از شهریور به اونور مریض نشه. ولی درختت مریضه. نارنگی هات هم به فنا رفتن.
ولی چون نابینا شده و خودش این فاجعه رو نمیبینه، میگه نه.
میگه دیشب دیگه داشتم حُرمت شکنی میکردم و یه کم صدامو بردم بالا که
: خوب وقتی نمیذاری من کسی رو بیارم، همین میشه دیگه..... شما اجازه بده سم پاش بیاد، خودم هزینه ش رو پرداخت میکنم.
میگه نچ؛ از اولش همیشه آخر مرداد سم پاشی کردمشون.
میگم شرایط فرق میکنه بعضی وقتها.
میگه. نچ.
(دوستم میگه پدر زنم هم داشت صداش میرفت بالا که کم مونده بود بگه برو از خونَم بیرون و دیگه حق نداری بیای اینجا که همسرم دخالت میکنه و قاطی بحث دوماد و پدرزن میشه،
پیرمرد هم عصبانی میشه و میگه:
مگه مامانتون مُرد با خودش چی برد که من ببرم. بذار خشک بشه.(نکته داشت بسی)
راستش چشمام گرد شد اینو شنیدم. دوستمم میگفت با بُهت نگاش میکردم. این همه مالْ دوستی تهش شده بود این؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داشتم فکر میکردم چی بنویسم در این مورد.
که با مطلبِ دوست عزیزم {لینک} مواجه شدم و دیدم که چقدر شبیه این آدمایی شده که {حمید} درموردشون حرف زده.
آدمهایی که درختی رو کاشتند. هَرَس کردند. مراقبت کردند. میوه ش رو خوردند. طعمش رو چشیدند. لذتش رو بردند و الان که به کهولت سن رسیدند، حاضر نیستند درختو به دست کسِ دیگری بسپرند و تهش هم میگن: دیگی که برای من نجوشه، سرِ سگ توش بجوشه. ما که رفتنی هستیم. گور بابای آیندگان.
البته شاید هم ربطی به حرفای حمید نداشته باشه. ولی با خوندن مطلب ایشون یاد صحبتهای دوستم افتادم