یه جا هم رفته بودیم عروسی که اینگونه بودند.
من کلا بیکار بودم صرفا به این جهت تو مراسم حضور داشتم که همسر تنها نباشه و یا اگر کاری چیزی داشت بتونم رفع و رجوعش کنم.
تماس گرفت و دستور داد برم تو محوطه.
-جانم!
+اینا نمیذارن فیلم بگیرم. میگن ما دوست نداریم. میگن نگیر. وقتی میگم خوب خودتونو بپوشونین من که نمیتونم به خاطر شما از مراسم این خانم فیلم نگیرم، شاکی میشن. الان یه خانمه هم اومده مولودیخونه میگه نگیر.
گفتم خوب از هرکسی که دوست نداره نباید بگیری. مراسمشون خلوته و باید مراقب باشی، از اون آدمهایی که معذبن فیلم نگیری. گفتم نشه یه جوری که خانمها به جای اینکه بهشون خوش بگذره همش مواظب این باشن که تو سرِ دوربینو بچرخونی سمتشون. از مولودی خون هم نباید بگیری دیگه.
گفت: نه من ازش فیلم نمیگرفتم که. میگه اصلا نگیر. صدام ضبط میشه دوست ندارم یه آقا بشنوه.
یه کم مکث کردم و گفتم مگه همین خانمی نیست که الان داره میخونه؟
گفت آره.
گفتم برو بهش بگو تا دمِ درِ نگهبانی آقایون با ریتم مولودیش دارن بشکن میزنن.بهش گفت. ولی تا آخرِ مراسم ما اصلا متوجه پایین اومدن وولوم صدای خانم نشدیم. تازه آخرا داغ شده بود چه چه هم میزد.
همسر میگفت برادر زاده ی عروس که هفت سالش بود، وسط سالن میدوید و خانمهایی که بلند میشدن و با نوای دف، دست میزدند و یه قرِ کوچولو میدادنو مینِشوند و میگفت نکنید امام زمان از دستتون عصبانی میشه.همسر میگفت: خواهر داماد هم دقیقا همین کارو میکرد. فقط نمیگفت امام زمان ناراحت یا عصبانی میشه. تشر میرفت. انگار نه انگار که خودشون مهموناشونو دعوت کرده بودن.
همسر میگفت من فکر میکردم خانوادشون از خانواده روحانیون، شهدا یا مثلا از این دولتیا و نظامیای چیزی باشه اما نه، نبود
شب مجبور شدیم با ماشین عروس به سمت خونشون بریم. عروس صدای ضبط ماشینو بلند کرده بود و تو ماشین خودشو میلرزوند و با یه دست هم دسته گُلِشو داده بیرون و جیغ میکشید. (نمیدونم شاید فکر میکرده قربونش برم امام زمان هنوز تو سالن ، بخش زنونه نشسته و نتونسته بیاد بیرون)
رسیدیم خونهی پدر داماد که یه گوسفندی قربونی کنن. دوماد پیاده شد و درِ ماشینو باز کرد اما عروس پیاده نشد. چرا؟ چون یه ماشین که متعلق به داییِ پیرِ دوماد بود موزیک محلی گذاشته بود و صداشو بلند کرده بود و خودش هم داشت میرقصید.
عروس هم زار میزد که بگید اون آقا (زار میزدا) گناه نکنه نمیخوام دامن بزنم به گناهش. بگید نرقصه. بگید خاموش کنه.
من با حیرت نگاه میکردم که یهو بابای دوماد از راه رسید و درِ ماشینو بست و سرشو کرد تو ماشینو گفت: نیم ساعته این همه ملتو ساعت یک نصفه شب اسیر کردی. یا پیاده شو یا گمشو برو خونه ی بابات.
خواهر بزرگه دوماد هم که بعدا فهمیدیم همه ی این افراط و تفریط ها از گور اون بلند میشه، اومد به باباش تشر رفت اما یه سیلی خورد و جشن، با قهر و دلخوری و دعوا تموم شد.
مدام دارم فکر میکنم به اینکه خواهر دوماد با این وضعیت، چطور تونسته بود بعد از ظهری با اون وضعیت بیاد تو باغ تا ازش عکس بگیرم. یا حتی عروس.
قشنگ معلوم بود دارن ادا در میارن. ولی چراشو فقط خود عروس میدونست و خواهرِ بزرگِ دوماد
ببخشید که مطلب قبلی بدون جواب موند. انقدر لطف داشتید به من و لعنتم کردید که دستم به کیبورد نمیرفت از دردِ بسیار :D