یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

بارالها به حق محمد و آل محمد، مرا  توفیقی عنایت بفرما تا آب دهانم را "بپاچونم" تو صورت این رئیس جمهورِ نالایق. آمین/.



+



فیه ما فیه (به مناسبت روز بزرگداشت حضرت مولوی)


پیلی را آوردند بر سرچشمه ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید؛ او می پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد.

 همه اخلاقِ بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر، چون در تست، نمی‌رنجی؛ چون آن را در دیگری می‌بینی، می‌رمی و می‌رنجی.


۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۹
میرزا مهدی


پتانسیل این را دارم که جفت لِنگ‌هایش را چونان دستۀ ماهیتابه بگیرم در دستم که سیمای ملیح پُرز دارش را بکوبانم به دیوار تا متلاشی شود.

اما آخرش که چی؟

اونوَخ یکی دیگه زرتی میاد جاش میشینه و منم که توان ندارم هی هرکی از راه رسید، ماهیتابه ش کنم که...

از پر و بال انداختنمون به مولا.



صبح عالی‌الطلوع زدم بیرون یه دونه مرغ کوچیک موچیک بگیرم ببرم بذارم خونه که این ضعیفه لااقل تا سه چهار ماه هی زرت و زرت زنگ نزنه نهار چی بذارم شام چی بذارم؛ که گفتن برو ساعت 9 بیا. هنو قیمت این نفله ی آتیش پاره رو اعلام نکردن .

میگم طلاس مگه؟

میگه برو بالاتر.

میگم نفته؟

میگه برو بالاتر.

یاد این یارو مسعود ده‌نمکی افتادم و فیلم معراجی‌هاش که هی میگفتن برو بالاتر و آخرش همه‌شون به خاک و خون کشیده شدن. بیخیال شدم و رفتم حُجره رو باز کردم و بعدش ضعیفه رو گذاشتمش تو بلک لیست.

مسئله حل شد شکر خدا. علی برکت الله/.


۱۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
میرزا مهدی

سلام


برام پیامکی اومد با این محتوی که {...................به من زنگ بزنید}

اونقدر کلاهبرداریش مشهود بود و واضح بود که گفتم به عنوان یک شهروند نمونه و دوست داشتنی باید الگو باشم برای دیگران و یه کاری بکنم. پس اومدم نشستم پای نت و سرچ کردم: «پلیس فتا»


اول باید ثبت نام میکردم و تا فیهاخالدون مشخصات آباء و اجدادم هم براشون توضیح میدادم. 

با خودم گفتم به زحمتش می‌ارزه. باید جلوی این دشمنان اقتصاد مملکت رو بگیرم. به سهم خودم باد اقدامی بکنم. بسم اللهی گفتم و دکمه ثبت رو زدم.

پیغام اومد بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

من فقط یک بار تلاش کرده بودم.

پنج شش دقیقه ای گذشت و دوباره رفتم اقدام کردم. باز سوال پرسیده شد. و باز ثبت رو زدم و باز گفت بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

گفتم برو گمشو بابا.

رفتم نشستم سر کارم.

یه نیم ساعتی گذشت و فکرم هنوز درگیرش بود که نه؛ نباید دست بردارم. اگر از این موضوع دست بکشم و سَرسَری رد بشم چه فرقی با اون "..." دارم؟

پس رفتم دوباره اسامی و آدرس نوامیسم رو اونجا ثبت کردم و در جوابم نوشت:  "این ایمیل قبلا ثبت شده است"

من :|

گفتم خوب حتما ثبت شده دیگه. رفتم لینک ورود به سایت رو زدم و رمز رو وارد کردم و گفت صحیح نمیباشد. زیرش نوشته بود "آیا رمزتان را فراموش کردید؟" کلیک کردم.

گفت ایمیلتان را وارد کنید تا لینک بدیم رمزتون رو بازیابی کنید. ایمیل رو زدم گفت: این ایمیل اشتباه است.

و من باز گفتم: برو گمشو بابا.

دستم رو گذاشتم زیر چونه م و داشتم به صفحه مانیتور نگاه میکردم و میگفتم حتما یه حکمتی داره. ولش کن. که دیدم صفحه خود به خود داره لود میشه و بعد وارد سایت شد.

و من:|

تو قسمتهای مختلف گشتم و رسیدم به جایی که باید گزارش رو تایپ میکردم.

باز یه عالمه مشخصات پرسید و رسیدم به قسمت ثبت گزارش نوشتم:

سلام برای من پیامکی اومده با این محتوی که « من فلان فلانی هستم از عشایر درود و صحرا نشینم یه عالمه سکه پیدا کردم اگر کسی رو سراغ دارید که آبش کنیم، به من زنگ بزن.»

دکمه ثبت رو زدم یهو کُل مرورگرم بسته شد. گفتم خدایا انگار نباید این کار رو بکنم. حتما حکمتی داره. ولش کن.

بیخیال شدم. گفتم برم به بیان و وبلاگم یه سر بزنم. مرورگر رو باز کردم دیدم هنوز تو صفحه پلیس فتاست. انگار مثلا یکی واساده بود اونجا و تا منو دید گفت: داداش چی کار داشتی؟

گفتم: دیروز برای من یه پیامکی اومده با این محتوی که من فلان فلانی هستم .....

بعد اومدم ثبتش کنم که باز بسته شد.

کارد میزدن خونم در نمیومد. جوش آورده بودم. دوباره مرورگر رو باز کردم و دیدم یارو انگار اونجا منتظر من نشسته و میخواد بگه: داداش چی کار داشتی؟

نوشتم: برو بمیـــــــــــــــــــــر بابا آشغال. دکمه ثبت رو زدم. 

نوشت: گزارش شما با موفقیت ثبت شد. از همکاری صمیمانه شما ممنونیم.

بدبخت شدم رفت.

گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به اون فلان فلانی بلکه به یه نوایی برسم و بزنم از این مرز فرار کنم تا گیر پلیس فتا نیفتادم که جواب نداد. هرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد که نداد.

حالا با چی فرار کنم؟ کجا برم؟




(چقدر تند تند نوشتم :)))) )

۲۴ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۲۶
میرزا مهدی

مقدمه: این چند سطری که میخوانید، کپی از وبلاگ قبلی‌ست. دیروز تو مسجد با چنین مسئله ای مواجه شدم که به فکرم رسید دوباره بازنشرش کنم تا بلکه دوستانی که نخوندن هم بخونن.




دیروز تو یکی از شلوغ ترین مسجد ھای شھر ما یک روحانی مھمان حضور داشت که امام جماعت مسجد -رو حساب ریش سفیدی ایشان- تعارف زدند و محراب را به ایشان سپردند. 

حضرت اعلام کردند که بنده نمازم شکسته ست و فلان و فلان.

 اقامه را سر دادند و نماز با یه الله و اکبر کش دار و بسیار طولانی آغاز شد. 

گوشه ای از نوع نماز خواندن حضرت:

 بس.................................م ِالله....................................رحمن .......................رحیم.....(قشنگ بیست ثانیه طول کشید. و به ھمین شکل)

 : ال ....................................... َحمُد...........................ِ.......................رب ...ال......................عالمین.... از فکر نماز اومدم بیرون و پیش خودم گفتم اینطوری پیش بریم ساعت چھار عصر نماز تموم میشه. ولی چاره چی بود؟ 

رفت رکوع: ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........الله.  

یه عده که فکر کردن رکوع تموم شده از حالت رکوع برخاستند و یه عده منتظر قیام حضرت شدند.....که فرمودند: سبحان ربی العظیم و بحمده(با ھمان ریتم کش دار و خسته کننده. در حین خواندن، آن عده که ایستاده بودند، دوباره بازگشتند به رکوع . ذکر که تمام شد  همه قیام کردند و برخواستند. اما حضرت در جای خود مانده بود و با ھمان ریتم کش‌دار خواند: 

رب صلی علی محمد و آل محمد.... و برخواست. در تمام مدتی که رب....صـ.....لی..... علی محمد و آل محمد را کش دار میخوند، همه سردر گُم ایستاده بودند. نمازگزار ھا به خمیازه و خاراندن قسمت ھای مختلف بدن روی آورده بودند. حوصله شان سر رفته بود. اون عده که از ھمه مسن تر و روی صندلی ھای نماز نشسته بودند، به اطراف نگاه میکردند. یکیشون هم مدام دستش تو دماغش بود و محتویاتش رو میمالید زیر صندلی و من نیز مثل بقیه. ھمه این پا و آن پا میکردند. 

آقا خلاصه ش اینکه ھمه فھمیده بودند تو چه مخمصه ای گیر افتادند و راه در رو ای ھم ندارند. بالاخره بعد از حدود یک ربع ساعت، رکعت دوم تمام شد و تشھد خوانده شد و حضرت رفت برای سلام و ما نمازگزار ھا قیام کردیم برای ادای رکعت سوم. 

دیگھ ھیچکس خدا رو بنده نبود.... 

تند تند صدای زمزمه میامد. 

سبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبر....... 

یکی میرفت سجده یکی میرفت رکوع یکی بلند میشد... اصن یه وضعی انگار نه انگار که تا چند ثانیه ی پیش ھمه منظم در حال اقامه ی نماز جماعت بودند. 

در بین ما پیرمردی بود که لازم بود بین ھر دو نماز تجدید وضو کنه. یکی بود که مشکل قند داشت و به گفته ی خودش شرایطش بحرانی بود... 

القصه!!!! باید بودید و می دیدید . 

حضرت «سلام رکعت دوم نماز شکسته ی ظھر» را که تمام کرد، ما نمازگزار ھا «رکعت چھارم نماز عصر» را تمام کردیم و برخواستیم و زدیم به چاک/ 

آخه گفته بین دوتا نماز یه گپ و گفتی خواھیم داشت....

موقع کفش پوشیدن داشتم به امام خودمون فکر میکردم که بنده خدا باید بشینه کنار حضرتِ اسلوموشن؛ که دیدم با دوچرخه از درب مسجد خارج شد. 

بیچاره زودتر از ما زده بوده بیرون..

۱۲ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۹
میرزا مهدی

یه اختر خانمی بود که خیلی پیر بود. تمام عمرش از تهران بیرون نرفته بود و هرچی هم که درمورد چیزهایی که خارج از تهرانه شنیده بود، فقط شنیده بود.

اختر خانم،(دقت کنید!) مادر بزرگِ یکی از آشناهای یکی از دوستانِ مادرم بود که به قول مادرم، با اون دوستش- در طول اون سالی که ما با هم همکلاس بودن، فقط دو بار تو بازیِ وسطی، با هم یار شدن و یه کم با هم خندیدن و فقط همون چند ساعت رو با هم دوست بودن. چون اصلا فازشون یکی نبوده.

اسم دوست مامانم مهری بود و اسم آشناشون که مادرم اصلا ندیده بودش توران بود و اسم مادر بزرگِ توران، اختر.

نمیدونم چرا باید اختر خانم و مادر توران میومدن شمال و یه هفته هم خونه ی ما میموندن. البته بعدها فهمیدم که چرا کرور کرور آدم از تهران میومدن خونمون و روزها و گاهاً یک هفته میموندن و وقتی هم که میرفتن بابای بیچاره باید ساعتها از تو لوله های فاضلاب، شن و ماسه های اونا رو لایروبی میکرد.

یه روز یهو جَو مامان ما رو گرفت و گفت: مهدی جان! مامان! الهی دورت بگردم اختر خانم رو بردار ببر دریا رو نشونش بده.

من؟

آره دیگه عزیزم. دورت بگردم(قشنگ معلوم بود این همه دورم میگرده چه معنی ای داره)

گفتم: داریم با بچه ها فوتبال بازی میکنیم آخه. نمیبینی؟ (حدودا یازده سالم بود)

(یهو فازش عوض شد ) و گفت: ذلیل شده! الهی جزّ جیگر بگیری! چرا رو حرف من حرف میزنی بردار ببرش دیگه.(این جمله آخری رو با جیغ گفت.قشنگ معلوم بود عصبانیه و کارد میزدی خونِش در نمیومد)

چطوری آخه پیرزنو...

یهو جارو رو پرت کرد سمتم و  دنپایی ای که پاش بود رو دراورد که معنیش این بود یا میبریش یا میکُشمت.

رفتم تو حیاط دیدم اختر خانم چادر قهوه ای سوخته با گلهای ریز سفیدش رو کشیده رو سرش و گوشه ش رو گرفته به دندونش و به زور هم سرش رو آورده بالا که ببینه اونی که میخواد ببردش دریا کیه.

قدش از من کوتاه تر بود. رفتم یه آب به صورتم زدم جلو آینه همینطوری الکی یه دستی هم به موهام زدم و  یه نگاه به صورت سرخ و عرق کرده و بعد به زانوی پاره شلوار و  بعد به دنپایی ای که قسمت پنجه هاش هم کنده شده بود انداختم و  با خودم گفتم حتی این تیپ به هم ریخته هم نمیتونه بهونه ای باشه که بیشتر از این اختر خانم رو معطل کنم، 

پس گفتم بریم؟ گفت بریم.

از بن‌بستی که کلاً ده متر هم طول نداشت زدیم بیرون و خواستیم از لابلای بازی بچه ها رد بشیم که یهو نشست روی زمین. 

گفتم چی شده اختر خانم؟

گفت: ننه خسته شدم یه کم بشینم استراحت کنم. وای نفسم در رفت.

توپ اومد سمتم و شوتش کردم و گفتم: کوری مگه؟ پیرزن نشسته اینجا.

حسن گفت خوب برید اونور. 

گفتم خسته شده صبر کنین.

همه زدن زیر خنده.

رفتم خونه به بابام گفتم این زنه خسته شده نشسته. 

بابا سریع دستش رو گرفت به دوچرخه و هراسان گفت کجا ولش کردی؟

سرم رو از چهارچوب در بُردم بیرون و گفتم اینهاش. همینجاس.

بابا هم سرش رو آورد بیرون و خندید و گفت هنوز اینجایید که.

گفتم خسته شده.

(اونموقع ها هنوز چیزی به اسم تاکسی تلفنی و آژانس تو شهر ما وجود نداشت. برای همین در مواقع اورژانسی یا باید میرفتیم خونه ی یکی از همسایه ها که ماشین داشت؛ و البته همسایه های ما نداشتن و یا میرفتیم سر کوچه انقدر میایستادیم که یه تاکسی خالی بیاد.

و یا انقدر راه میرفتیم تا حدودا سه چهار کیلومتر اونور تر میرسیدیم ورودی شهر و راننده تاکسی ها که تو ایستگاه سماق میمکیدن رو راهیِ خونه میکردیم.

منم این کار رو کردم) 

وقتی برگشتم اختر خانم هنوز همونجا نشسته بود و بچه ها آجرهایی که باهاش دروازه چیده بودن و برده بودن اونور تر تا یه وقت مزاحم  استراحت اختر خانم نشن. بابا هم ایستاده بود کنارش که توپ بهش نخوره. مامان بابای توران هم که معلوم نبود چند روزه کجا غیبشون زده بود.

خلاصه نِشست تو تاکسی  و 5دقیقه بعد پیاده شد و پاش رو گذاشت رو ماسه ها. یهو ترسید. بادست راستش محکم دست بابا رو گرفت بود و با دست چپش زیر شکم منو. و تا میتونست فشار میداد که یهو تو ماسه ها فرو نره. تازه فهمیدم که چشماش نمیبینه و تو عمرش هم روی چیزی به این نرمی پا نذاشته بوده.

بابا گفت نترس اختر خانم بیا بریم جلو تر دریا رو ببین. رسیدیم رو خط ساحل. جایی که آب میومد و برمیگشت. بابا بردش جلو تر و گفت بشین .آب اومد تا غوزک پاش خیس شد و بابا بهش گفت این آب دریاست، دست بزن. 

تا اومد دست بزنه آب فرو رفت تو ماسه ها و خشک شد. گفت کو؟

بابا گفت صبر کن الان دوباره میاد. آهان دست بزن. 

دست زد و دستش خیس شد اما آب با فرو رفت.

یهو عصبانی شد و گفت تُف تو این دریاتون. این که قلابیه. یه ساعته من رو معطل خودتون کردین بیارید دریای قلابی؟ و شروع کرد غر غر کردن و فحش دادن و گیر داد که منو ببرید خونه.(انگار مثلا تمام عمرش رو تو اقیانوس بوده)  من رو ببرید خونه. من رو ببرید خونه. جیش دارم. نجسی کردم. منو ببرید خونه. از اولش هم میدونستم مهمون نواز نیستید. میدونستم بهم خوش نمیگذره ذلیل بشه این بتول.(مامان توران رو میگفت) و ...... یه  عالمه غر زد.

بابام هم که بهش بر خورده بود، گفت اختر خانم امروز صبح بهت صبحونه محلی دادم. شیر و کره و مربا و عسل، همه ش قلابی بود؟

گفت حتما دیگه. من که چشام نمیبینه.

بابام یه کم جدی تر شد و گفت اون کباب دیشب هم قلابی بود؟

گفت: کباب؟ کدوم کباب؟ (قشنگ معلوم بود بابام انتظار تشکر داشته اما تف هم کف دستش ننداخته بودن) 

و همینطور با هم کل کل کردن تا رسیدیم خونه. و یکی دو  روز بعد مامان بابای توران اومدن و مادر بزرگ یکی از آشناهای

دوستِ

غیر صمیمیِ

دورانِ مدرسه ی مادرم

رو با خودشون بردن و هرگز هم نه خودش رو دیدیم و نه خانواده ش رو.

نمیدونم چرا یهو یاد اختر خانم افتادم.

۲۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۴
میرزا مهدی

سلام خیلی خیلی خیلی با آرامش بخونید. مهربون. 

چطور وقتی ما به خودمون زحمت نمیدیم تو همین گوگلِ "صد من یه غاز" چهار تا مطلبِ اصیل درمورد عزاداری سید الشهدا بخونیم، وقتی به خودمون زحمت نمیدیم فلسفه عاشورا رو بفهمیم. وقتی نمیدونیم حسین(ع) چه بود و که بود؟ برای اسلام چه اهمیتی داشت و داره؟ چرا تنها بود؟ چرا خدا کاری نکرد؟ چرا باید به این شکل شهید میشد؟ چرا زینب(س) ماند؟ چرا سجاد(ع) بیمار شد؟ چرا و چرا و چراهای دیگر، میاییم به نظریات مزخرفِ همسنگران و دشمنان اسلام که لحظه به لحظه، و حتی ثانیه به ثانیه از تفرقه افکنی های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، دست بر نمیدارن، دامن میزنیم؟

دشمنی که بیشتر و بهتر از هر مسلمانی اسلام رو میشناسه و بهتر و بیشتر از هر مسلمانی به وعده های دین اسلام ایمان داره و بهتر و کامل تر از هر مسلمانی ترس از ظهور صاحب الزمان(عج) داره؟

 

انقدر که دشمنان ما اسلام شناسَن و میدونن چه خطراتی براشون داره، ما نمیدونیم و نمیفهمیم چه خطری براشون داریم. مثل یک ببر هستیم که نمیدونیم بَبریم. در آینه ی دشمن خودمون رو گربه ای نا توان میبینیم.

اگر شما در سنگر، در مقابل دشمن خوابت ببرد، معنایش این نیست که دشمن هم خوابش برده؛ او ممکن است بیدار باشد؛ کما اینکه همین جور هم هست. هزاران نفر را میگذارند برای پیگیری مسائل گوناگون ایران؛ ما بایستی میلیون‌ها نفر آماده باشیم برای اینکه، هم دفاع کنیم،‌ هم ضربه بزنیم؛ ما هم باید متقابلاً به آنها حمله کنیم؛ چه تبلیغاتی و چه انواع و اقسام کارهایی که از دست یک ملّت انقلابی برمی‌آید. (1)

 

تاریخ نشون داده هر گروهی که از دشمن خودش غافل شده، ضربه سنگینی خورده. هرچند کاملا مسلح بوده باشه و عوامل قدرت بخشی هم رعایت کرده باشه.(2)

 

دشمن، دشمنش که ما باشیم رو خوب شناخته،

ما چقدر دشمنمون رو شناختیم؟

چقدر توانایی هاش رو میشناسیم.

توانایی نظامی که ظاهر قضیه است.

چقدر با قدرت نفوذش آشنا هستیم؟

امام حسین (ع) 54 سال شمسی عمر کرد اما هزار و سیصد و خورده ای ساله که زنده ست. ما به هر بهانه ای عزاداری امام حسین رو تعطیل کنیم، خودمونیم که میمیریم. امام حسین و مکتب ایشون تا ابد زنده خواهد بود برای اینکه تا آخر عمرمون از این نهضت بهره ببریم، باید پا به پا حرکت کنیم.

امام رضا (ع) فرمودن: هر گاه ماه محرم فرا مى‏رسید، پدرم (موسى بن‏ جعفر) دیگر خندان دیده نمى‏شد و غم و افسردگى بر او غلبه مى‏یافت تا آن که ده روز از محرم مى‏گذشت، روز دهم محرم که مى‏شد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. (امالى صدوق، ص ۱۱۱)

شأن ما که هم ردیف شأن موسی بن جعفر(ع) نیست. موقعیتِ سیاسیِ جامعه هم مثل موقعیتِ سیاسی زمانِ ایشون نیست پس نباید تو خونه بشینیم و فقط ژست غم و افسردگی بگیریم. باید بر سینه و سر بزنیم. واجب تر از هر دعایی باید دسته جمعی شیون سر داد و هر سال و هر سال فاجعه ی عاشورا را به سوگ نشست.

خلاصه اینکه دعوا نداریم که. اینجا رو بخونید.

ولادت امام علی النقی الهادی هم مبارک همتون باشه

تیتر:  نامه ۶۲ :در نامه‏ هاى حضرت علی(ع) است به اهل مصر که با مالک اشتر فرستاد، زمانى که او را به حکومت مصر منصوب کرد....

(1)    ۳۹۸/۱۲/۰۴ بیانات رهبر انقلاب در ابتدای جلسه درس خارج فقه و تشکر از حضور ملت ایران در انتخابات

(2)     مقدمه کتاب دشمن شدید(دفتر دوم)جریان شناسی حق و باطل پس از پیامبر اسلام

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۱
میرزا مهدی

به پدر زنم میگم: کباب نمیدی؟ 

میگه: کباب؟

میگم : آره دیگه

میگه: بررررو بابا! کبابم کجا بود.

میگم: عید قربانه مگه حاجی نیستی؟

میگه اوووووووووه صد سال پیش حاجی شدم.

میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه.

میگه: قربان؟ قربان کو؟

میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه.

میگه: کو؟

میگم: چی کو؟

میگه: قربان؟

بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟

صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: بابا تا گوسفند رو نبینه، قبول نمیکنه که عید قربانه.

خندم میگیره میگم: پس از نظر بابات عید گوسفنده نه عید قربان.

رو میکنم به حاجی و میگم: بابا پول بده برم گوسفند بخرم.

میگه: گوسفند بخری؟

میگم : آره . کباب کنیم بخوریم.

میگه: کباب؟

میگم: آره دیگه. کباب.

میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟

:|

میگم عید قربانه مگه حاجی نیستی؟

میگه: اووووووووووه صد سال پیش حاجی بودم که...

:|

میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه دیگه.

میگه: قربان؟ قربان کو؟ ولم کن بابا!

میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه. امروز روز عید قربونه. 

میگه: کو؟

میگم: چی کو؟(خندم میگیره)

میگه: قربان؟

میزنم رو زانوهاش و بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟

صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: نه مثل اینکه تو بابامو گیر آوردی. مهدی اذیتش نکن.

میگم: آخه حاجیه باید کباب بده

میگه: کباب؟

میگم: آره دیگه

میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟


:|







بعدانوشت: ما به بیماری دیگران نمیخندیم. مخصوصا اگر پدرمون باشه. ایشون پیر و کهنسال هستند. 

اما داریم تو این مملکت انسانهای شریف و جوان و سرِکاری که با اراده ی خودشون، با فهم و درایتشون، با شعور و کمالاتشون هر روز و هر روز و هر روز چشم تو چشم ملت میایستن و میگن : کباب؟ کو؟ 

۲۲ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
میرزا مهدی

اینجا رو حتما خواندید، اگر نخواندید، حتما بخوانید.

نوشتن ماجرای خنده‌دار عید قربونی که گذشت رو فدای توصیه برادر عزیزم آقا جواد انبارداران می‌کنم و ایشون رو واسطه میکنم بین شما و آن پویشی که ایشون معرفی کردند که نه میدانم مُحرکش کیست و نه میدانم نام صاحبش چیست.....

با ایشون همراه باشید لطفا.... (هستید حتما. من دیر لود شدم) آدم مطمئنی‌ست. من تأییدش میکنم D: 

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۶
میرزا مهدی
«زمان»

در عجبم به هم زمان میدهیم بی آنکه بدانیم این ارزنده‌ترین نعمت خداوند را به بازی گرفته ایم و دست به دست میکنیم، در حالیکه نمیدانیم فریب آن را خورده ایم که دیده نمیشود. پس چون دیده نمیشود حتما بی ارج و ارزش و ناچیز است.


سلام ذوستان!

لطفاً نظرتون درمورد  "زمان" رو بگید و اینکه چی میشه گاهی متوجه حضور و اهمیتش میشید و گاهی به باد فراموشی میسپاریدش.


بعدا نوشت: التماس دعا برای دوستان گرامی: ایشون و ایشون و ایشون


۱۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

گاهی وقتها می‌نشینم و چشمانم را می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم ، آیندگانی که صد یا دویست سال دیگر، یا اصلا نه؛ در همین آینده نزدیکِ بعد از ما خواهند آمد، آیا از اینکه دنیا را به این شکل تحویلشان داده‌ایم، از ما به نیکی یاد خواهند کرد یا بدی؟





۱۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۰
میرزا مهدی

دوستم دخترش رو آورده میگه هرچی بلدی بهش یاد بدی چند؟

خندم میگیره میگم با نون اضافه یا تک نون؟

میگه: ببخشید خواستم یه جور وانمود کنم هنوز با هم صمیمی هستیم.ناراحت شدی؟

گفتم: پول نمیگیرم ولی باید در ازاش برام کار کنه

میگه: حقوقم میدی؟

میگم: الان هنوز داری وانمود میکنی که با هم صمیمی هستیم یا پُر رو تشریف داری؟

گفت: نه واقعا حقوق میدی؟

گفتم: نه.

رفت.

دخترش اما، نرفت.

هنوز داشتیم با هم صحبت میکردیم که یه کم آشنا بشیم، دوستم به موبایلم زنگ زد.

گفت: میگم که...(مکث کرد)

گفتم: بگو که....

گفت: یه کاری کن و یه چیزی بگو از فکر عکاسی بیاد بیرون... دلم راضی نیست.

بدون خداحافظی قطع کردم. به دخترش گفتم: بابات تو مغازشه. میگه بیا کارِت دارم.

داشت میرفت. گفتم کیفت هم ببر.

برد.

رفت.

دیگه نیومد.

۲۵ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۵۹
میرزا مهدی


با خودم گفتم یه هندوونه بخرم تِزرّیق کنیم تو معدمون بلکه روحمون شادّ بشه و دلمون آرّوم.

ساعت دقیقا 3 بعد از ظّهر بود و خورشید چِسبّیده بود پسْ گردنمون و ول کن هم نبود لامصب؛ با تمّام توانش داشت میسوزوند سگ پـ... (استخفرالله) انگار که مثلا انگشت تو چشِّ ماهش کرده باشیم؛ اونطوری. با حرص میسوزوند.

قربونش برم تو فروشگاه، ملت نه ماسّکی رو صّورتشون بود و نه دستکّشی. 

به صاحابش میگم: عمو! دادا!  یکی از مهندسّات رو برفِست بیاد یه هندوونه واسَم سوا کنه که میذارم جلو مهمون آّبرو حیثیتمون نره. یه وخت غم ورِ دلمونو نگیره از اینکه پول  هندونه اِخ کردیم و خیار بردیم تِلِپوندیم تو دومَن مهمون.( بعد دستمال یزدیِ دور گردنم رو جابجا کردم منتظر شدم نگام کنه.)

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که داشت کارتِ مشّتری رو میکّشید تو دستگاهِ پول خوار، گفت برو خیالت تخت؛ همَش قرمز و شیرینه.

کنار هندوونه ها که رفتم دیدم زن و مرد ریختن رو سرش و اَی بزن بزنی و دالامبو دولومبی  راه انداختن که نگو. 

میگم داداش اینطور که مثل طبل میزنی به هندوونه ها، چی چی میگن که انتخابشون میکنی؟

نیگام میکنه  و میگه: چی داره بگه داداش؟ همه میزنن، ما هم میزنیم.

گفتم نه خوب چه صدایی باید بده؟

یه ضعیفه که (البته جا مادرمون بودا) زنبیلش رو پر کرده بود از سیب‌زمینی و پیاز و گوجّه و خیار و دولا شده بود یه هندوونه سوا کنه، چادرش رو از لا دندوناش کشید بیرون گفت: 

پسرم: چه انتظاری داریا! این همه دارن ملت رو میزنن کسی صداش در نمیاد، اونوخ میخوای از هندوونه صدا دربیاد؟ 

بعد گرفت سمتم و گفت: بیا این شیرینه مادر! 

سرم رو انداختم پایین که یه وخت چِشَّمـ ........

شیرین بود ولی خدایی.




پینوشت: به قول دوستِ خوبم آقا امید، نکته ها دارد بسی...


۲۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

1-موقع انتخاباتِ اتحادیه عکاسان که شده بود و نظرم رو پرسیده بودند، گفتم به نظرم رأی دادن به این آقا اشتباهِ محضه. میگفتم ایشون الان دستش تو همه کار هست. هرکس هر تجهیزاتی بخواد از این آقا اجاره میکنه. تنها لابراتوآر شهر، متعلق به ایشونه. نزدیک ترین باغ عکاسی ای که میتونیم مشتری رو ببریم هم متعلق به ایشونه. اما تو کَتشون نرفت که نرفت.

150 نفر شرکت کننده بودیم که 148 نفر بهش رأی دادن.

حرفشون هم این بود چون تمام این خصوصیاتی که گفتی رو داره، بیشتر میتونه هواخواه ما باشه. تخفیف میده. ارزون حساب میکنه و ....

اما امروز، عکس بد تحویل ما میده. جنس خراب و زهوار در رفته اجاره میده که تو پروژه ها میبینیم کار نمیکنن. باغ هرکس هم که میریم برای عکاسی، باید زیر نگاه سنگینش، عکسهامون رو بدیم برای چاپ و هزار تا قهر و روبرگرداندن‌ها(دَندَنداندندَن)(؟)ی دیگه.

امروز صبح با هزار مدل احتیاط و نازکشیدن و قربون صدقه رفتم، از خودش به خودش شکایت کردم که فلان تجهیزاتی که با دوربین و فیلمبردار به من اجاره دادی، غلط کار کرده و مشکل داشته و من الان باید به مشتریم انقدر خسارت بدم و اون پولی هم که باید خسارت بدم، بعنوان اجاره همون تجهیزاتّ خراب دادم به شما.

کم مونده بود پاشه یه کاری بکنه که دفتر کارم رو پلمپ کنن.

و من مجبور شدم با شوخی قضیه رو حل و فصلش کنم و عذرخواهی کنم و تهش خرحمالیش بمونه برای من و سودش بره تو جیب ایشون به خاطر تجهیزاتِ ناقص و چاپ عکس و یه ضرر بزرگتر اینکه بیعانه ای که گرفته بودم و سوراخ سمبه ها رو باهاش پر کرده بودم رو باید، پسِ مشتری بدم.

2- همین الان برای وضو رفتم صحن امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا(ع)، کارگری تو آفتاب  مشغول کار بود که بهش گفتم، خدا قوت رئیس!

گفت: رئیس فرغون دستش میگیره؟

گفتم: مشکل اینجاست که رئسا فرغون دستشون نمیگیرن.

گفت خیلی سالاری

گفتم سالار تو یخچاله

بعد خیلی خُنَک و لوس خندیدیم. حالمون جا اومد.

:|

بعداً نوشت: سالار تو جاده ست. اشتباه گفتم بهش...:|


۱۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۳:۲۹
میرزا مهدی

(سرم خیلی شلوغ بود و اونروز، نسبت به روزهای قبل بیشتر خسته شده بودم و خدا خدا میکردم زودتر ساعت 9 بشه و مغازه رو ببندم برم. کولر دیگه راضیم نمیکرد و پنکه سقفی هم روشن کرده بودم. از پشت ماسک نفس کشیدن سخت بود و بخارِ نفسم مدام عینکم رو  مات و بلورین میکرد.

قبض آخرین مشتری رو دادم و خداحافظی کرد و رفت. داشتم دستهام رو ضدعفونی میکردم که اومد داخل. بدون سلام علیک، وسیله هایی که خریده بود رو گذاشت روی زمین و گره روسریش رو محکم کرد)

 و گفت: برا دفترچه بیمه عکس میگیری؟

(مگه میشد به اون نگاه مهربون گفت نه؟ ) گفتم بله مادر جان. بفرمایید داخل، آینه هست. حجابتون رو درست کنید و اون زنگ رو بزنید تا من بیام.

(دیدم واساده نگام میکنه.) گفتم: داخل. اون تو. با دست اشاره به آتلیه زدم.

گفت: حرفت تموم شد؟

گفتم بله. 

(یه قیقافه حق به جانب گرفت و انگشت اشاره ش رو به نشونه اخطار بالا آورد و) گفت اول اینکه مادر جان عمّته. دوم اینکه چه حجابی؟ منم و این روسری. باز به گره روسریش ور رفت.

(لبخندی زدم و گفتم بفرمایید داخل تا بیام. حوصله کل‌کل نداشتم. خسته بودم و به شدت گرمم بود)

رفتم داخل.

(فوکولش رو انداخته بود بیرون و قبل از اینکه حرفی بزنم) گفت: خوبم؟ فقط یه چیزی! یه جور عکس نگیری عین پیرزنای 70 ساله بشما...

لبخند زدم گفتم مگه چند سالتونه؟

 گفت چه میدونم ؟ 60 یا یه همچین چیزی.

گفتم خوب من چی کار کنم شبیه هفتاد ساله ها نشی؟

یه عالمه خندید و گفت: «روفوشم کن»

(خوب باید اول قانعش میکردم که روسریش غلطه و موهاش همه ش بیرونه.

چی کار باید میکردم. هرچی میگفتم، قبول نمیکرد و میگفت اونطوری شبیه پیرزنها میشم.)

گفتم صبر کن.

 از مغازه رفتم بیرون و رفتم مغازه بغل دستی که دخترش همیشه کنارش میشینه به کاسبیشون کمک میکنه. صداش زدم و اومد و گفتم روسری این مادر ما رو...

پرید تو حرفمو گفت یه بار دیگه بگی مادر، به مادرت فحش میدما.

دختر پُر روی همسایه بیشخندی زد و با لحن شوخی گفت: چرا به مادرش؟ زن داره خودش.(بعد خیلی مسخره خندید)

پیرزنه هم نگذاشت و نه برداشت یهو بهش گفت: بیشعورِ سوزمونی. (نفهمیدم الان اینو به دختره گفت یا مادر من)

(باید تمومش میکردم. با جدیت گفتم) روسریشونو یه جور درست کن که موهاش دیده نشه.

یه کمی ور رفت و از اونجایی که خودش معنی حجاب رو هنوز درک نکرده بود، نتونست و شرمنده شد و رفت یه کناری ایستاد و کنجکاوی به وسائل آتلیه.

گفتم ماد.... حاج خانم عکستون رو ببرید بیمه قبول نمیکنه بذار من درستش کنم.

گفت به درک بیا درستش کن.

نگاه کردم به دختر همسایه که مثلا بیاد درستش کنه که خانمه گفت:

نمیخواد. خودت درستش کن. اون که عکاس نیست. تو هم جای برادر بزرگتر من.

(تو دلم داشتم میخندیدم. جای بچه ی من هم نه. جای برادر کوچکتر هم نه. منو جای برادر بزرگتر خودش میدونست.

خلاصه دو سه تا عکس ازش گرفتم.

تو یکی پلک زد. یه جا دندونش دیده شد و ...

حالا گیر داده ببینم. گفتم باشه نشونتون میدم. دختر همسایه رفت و من ماندم و یه خواهر کوچولوی پیر که باید مینشست و روفوش (روتوش) کردن رو تماشا میکرد و میگفت چه کنم.)

گودیِ چشمم رو کم کن.

چشم.

دماغم عمل میشه؟

نه

چشمام یه کم کج نیست؟

 طبیعیه خانم. زیاد روتوش کنم گیر میدن مجبور میشی دوباره عکس بگیری.

میخوری؟

جاااااااااان؟

خیار. خیار میخوری؟

نه حاج خانم نَشُسته نمیخورم. خوبه؟ غبغبتون هم برداشتم.

چروک زیر چشمم هم بردار.

نمیشه بردارم میتونم جمعش کنم

بلد نیستی برا چی عکاسی باز کردی؟ (حیرت زده با چشمای باز و حالتی که دارم به سختی لبخندم رو پنهان میکنم نگاش کردم و گفتم)

مادر... ببخشید آبجی :)))) (میخواستم یه چیزی بگم که خندم گرفت)

(یه کم چپ چپ نگام کرد و یه گاز به خیار نَشُسته ش زد.

قشنگ بیست دقیقه وقت منو گرفت و دستور داد تا روتوشش کنم و چطوری روتوشش کنم.)

لبهامو یه کم پلوپِز کن.

پروتز.

همون. بکن.

باشه. اینطوری خوبه؟ اینجاش... آهان. 

نه بیشتر. 

خانم عکستون شبیهتون نمیشه.

گلهای روسریم رو عوض نمیکنی؟

جان؟ (با اخم نگاش کردم)

خیار. میخوری؟

:))) باز خندم گرفت. خوب شد؟ ببین این بودی شدی این....

(چهره قبل از روتوش خودش رو که دید چشماش گرد شد. یه چند ثانیه ای مبهوت نگاه میکرد که یهو غش غش زد زیر خنده.)

 آره خیلی خوب شدم یه دونه هم گنده چاپ کن بزنم تو پوز اون بتولِ سلیطه...(یهو خنده ش رو قطع کرد و گفت)خارشووَرم.

گفتم تموم شد. اجازه میدی بذارم اینستاگرام؟(این یه شوخیِ محض بود) ادامه دادم هردوش رو بذارم و بگم من تا این هم میتونم روتوش کنم

گفت خوب پس منم تگ کن.

باز خندم گرفت. 

کی حاضر میشه؟

صبح.

دیره

(قشنگ ده ثانیه خندیدم. ) گفتم خانم ساعت 9 و نیم شبه. چی چیو دیره؟ صبح زود بیا حاضره.

باشه

قبض براش نوشتم و گفتم قابلی نداره میشه انقدر. 

پول ندارم که.

گفتم خانم باید بیعانه بدید. 

گفت باشه صبر کن میرم برات میارم. 

(رفت. بیست دقیقه ای منتظر موندم و دیدم خبری نشد.)

رفت که رفت.

۲۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۰
میرزا مهدی

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۳
میرزا مهدی

زمانی اومدن این پدیده سهام عدالت رو آزاد سازی کردن، (آزاد سازی؟؟؟) کردن که مردم گشنه و هلاکِ یه قرون دوزارَن.

ملت مترصد این هستن که هرطور شده بفروشن و خلاص، تا بخشی از سوراخ سمبه های زندگیشونو پر کنن.

اونوقت دیگه همه چی رسماً تو مُشتشونه.....

حوصلمون سر رفت از این همه مسخره بازی...

چرا یه کار دیگه نمیکنن؟

دلم یه سلطانِ بی پدر مادرِ نا مسلمونِ خدا نشناسِ کثافت خواست. یکی که انقدر وحشی باشه و وحشیانه بخوره که بشه از زیر دستش چهار تا خوبش نصیبمون بشه....

دیگه انگار خبری از حُکم جهاد هم نیست.... 

دست کی رو قطع کنیم؟

آهای!





هوی!





داداش!





عجب خریه ها!


۱۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۳
میرزا مهدی

آبْ‌پرتقال 

آبْ‌آلبالو 

آبْ‌انبه 

آبْ‌انار 

آبْ‌ژاول 

آبْ‌وایتکس 

آبْ‌سرکه‌سفید 

آبِ ذکریای رازی. به‌به. جـــــــون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۳:۲۲
میرزا مهدی
بالاخره مسابقه به اوج خودش رسیده و هیجان بالا زده و آدرنالین‌هاست که فوران میزنند.
مسابقه هیجان‌انگیزِ بی سابقه  بین شرکت کنندگانِ عزیز:  ارز و طلا و اقلام خوراکی و لوازم خانگی و اجاره های خانه.
هرکی زودتر رسید بالا و دست نیافتنی تر شد برنده ست.
البته این هیجان فقط برای منه. برای تو. شما.
وقتی که برای اجاره مسکن تمام روزت رو پشت شیشه ی بنگاه ها سپری میکنی و مدام عینکت رو جا بجا میکنی که ببینی اونی که توجهت رو جلب کرده صِفره یا پی‌پیِ مگس، 
وقتی برای رضایت نسبیِ خاطرِ خانواده نامزدت پشت شیشه ی زرگری ها  سعی میکنی ضربان قلبت رو کنترل کنی، 
وقتی مدام استرس داری که با قطع برقِ بی موردِ اداره محترم برق، چه بلایی سر یخچال و فریزر  خونت میاد و چگونه قراره بیچاره بشی تا یکی جایگزینش کنی، 
وقتی نمیدونی تخم مرغ هزار تومنی رو بخری یا به جاش کوفت بخوری، 
حضرات والا مقام ،  در حال بشکن و وارو اندازن که چی؟ جیرینگی 231 میلیون تومن به حسابشون اومده که 11 میلیون تومنش حقوقه و 200 میلیونش حق مسکن و 20 میلیونش هم معلوم نیست چیه. 
حیف نیست حال خوبشون رو با بدبختی های ما خراب کنن و  کَکشون بگزه که ملت دچار چه مصائبی هستن؟
الان دیگه مقصر فقط اون مردکِ پریزیدنت نیست که...
قشنگ دیگه اصولی دارن مردم رو به خــاک میدن.


با این شرایط وقتی مردم به خرتلاق برسن، دیگه کُرونا سیخی چند؟ مادره بچه ش رو بدون ماسک میفرسته بیرون که یه نون خور کمتر. بابائه به امید بیمه عمرش، رعایت بهداشت رو گذاشته لب کوزه و آبش هم خورده و با این فرض که بمیرم بهتره، راهیِ محل کارش میشه. دیگه اسمش هم خودکشی نیست و گناهی  هم گردنش رو نمیگیره....


وا اسفا............



وا اسفا............

بعد منِ قشر ضعیف جامعه میفتم به پاچه گیریِ یه هم خط و سطح خودم و خون و خونریزی راه میندازم که چرا 500 تا تک تومنی کرایه بیشتر از من گرفتی. و حضرات اون بالا نشستن و نمایش این پایینی ها رو نگاه میکنن و زرت و زرت میخندن.


پاشم برم یه نوشابه بخورم خنک شَم. کوکا خوبه یا کانادا؟
کانادا
کانادا 
کانادا


۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۳:۲۲
میرزا مهدی

وقتی از اژی‌دهاک و داریوش و کمبوجیه و اردشیرها و ارشک و تیرداد و فرهادها و اردوان و اردلان و شاپور و هرمز و بهرام‌ها و خسرو و جوانشیر و پورانداخت و فیروز و یزدگرد و یعقوب و مردآویچ و کاووس و محمود غزنوی و خوارزمشاه‌ها و هلاکو و تیمور و بایسنقر و شاه اسماعیل و تهماسب و سلیمان و عادل شاه و نادر شاه و کریم خان و لطفعلی‌شون و آغا محمد و ناصرالدین شاه و مظفرالدین و احمد کوچولو و محمد رضا و باباش، پا رو فراتر بذاریم و سلطان سکه و پوشاک و نفت و طلا و ارز و دلار و پسته و گردو و مـــــآسک، ماسک و همین گوگولی‌های دم‌دستی رو پذیرا باشیم، یعنی سر و تهِمون رو بزنن یه کرباسیم. درست بشو نیستیم که نیستیم.

فقط یه فرقی بین سلاطین  گذشته و طاغوتی و باستانی و داستانی با سلاطین عصر حاضر وجود داره و اون اینکه سلاطین گذشته هر کدوم با یه توطئه و فتنه و خون و خون ریزی و با ادعای آبادانیِ بهتر بر کُرسی مینشستند، اما سلاطین امروزی خیلی نرم و شیک و مجلسی، به خاطر بی تدبیری یه بابایی، بدون ادعای آبادانی، رو شونه ی همه ی ما نشستند.

باز یه خوبی ای که وجود داشت وقتی سلاطین جایگزین میشدند، قشر بدبخت جامعه،نه خوشبخت میشد و نه بدبخت تر. اما سلاطین عصر حاضر کلا انگشتشون تو چشم همون قشر بدبخت تره.


۱۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۸:۲۴
میرزا مهدی

در صفحات تقویم، چهاردهم تیرماه با عنوان «روز قلم» به خود جلوه ای دیگر بخشیده است. نام گذاری این روز به نام قلم، بی ارتباط با تاریخ کهن متمدن و فرهنگ ساز این سرزمین نیست. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند.

قلم، زبان عقل و معرفت و احساس انسان ها و بیان کننده اندیشه و شخصیت صاحب آن است. قلم، زبان دوم انسان هاست. هویت، چیستی و قلمرو قلم بسیار گسترده تر از آن است که در بیان بگنجد. هرگونه رشد و پیشرفت، پیروزی و آرامش و معرفت و شناخت، ریشه در قلم دارد. تمدن ها، تجربه های تلخ و شیرین و علوم با نوشتن ماندگار می شوند و آیندگان مملو از تجربه و پر از راه حل هایند. هر کس می تواند قلمی را بین انگشتانش بفشرد و فرمانش دهد که بنگارد و هر آنچه را از مخیله صاحب انگشت تراوش می کند، بنویسد. قلم، تخریب می کند. می سازد. واقعیت ها را آشکار می کند. آشکارها را نهان می کند. به واقع قلم، معجزه ای جاودان است.

سوگند خداوند در قرآن به نام قلم، گویاترین شاهد بر شرافت و قداست آن است: «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ؛ سوگند به قلم و آنچه نویسند.» در جایی که خداوند، صاحب هستی به آفریده ای از آفریده های خود قسم یاد می کند، بشر در چه جایگاهی می تواند از ارج و منزلت آن سخن براند. در نخستین ارتباط وحیانی رسول خدا صلی الله علیه و آله با مبدأ هستی در غار حرا، سخن از قلم به میان می آید، تا جایی که خداوند خود را این گونه معرفی می کند:«الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ؛ آن که با قلم آموخت.»

حضرت امیر مؤمنان علی علیه السلام می فرماید: «سفیر و فرستاده تو، ترازوی بزرگواری توست و قلم تو، رساترین و گویاترین چیزی است که از سوی تو سخن می گوید.» بر اساس این روایت، قلم، شیواترین و بهترین ابزاری است که در هر برهه ای از زمان می تواند رسالت خود را انجام دهد. ماندگاری علوم و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر، رسیدن پیام مکتب ها و تمدن ها به انسان آینده و سرانجام تکامل اندیشه های بشر در طول قرونی که اندیشمندان هیچ گاه یکدیگر را ندیده اند، تنها با معجزه قلم امکان پذیر بوده و هست.

اصحاب قلم و نوشتن، می توانند نسل هایی را در سراشیبی های انحراف به سقوط بکشانند یا تعالی ملت هایی را رقم بزنند. کلام و نوشته، رابط نویسنده و خواننده است. پس می تواند عامل همدلی گردد. درخت قلم اگر در تعهد و تدین ریشه داشته باشد، میوه اش شیرین و ماندگار است. ارزش هر قلم به پیام آن است و عظمت نوشته به محتوایش و ماندگاری آثار به ریشه داشتن در حق و صدق. قلم های شهیدپرور، عشق های برتر را بذرافشانی می کنند و شهیدان را در معراج شهادت از خاک تا خدا پیش می برند. چه دست هایی قلم شده تا قلم در دست پاکان قرار بگیرد و چه بسیار نویسندگان شجاع که شهید قلم شده اند. 

قلم به دست گرفتم که حرف حق بنویسم

هر آنچه نتوان گفت بر ورق بنویسم 

قسم به جان قلم خورده ام که نای قلم را

به دست گیرم و تا آخرین رمق بنویسم


خُب من الان کجای قلَمم؟ خوب که فکر میکنم، خودم را برانداز میکنم، زیر و بمَم را میکشم بیرون و بهتر واکاوی میکنم، میبینم که من نه قلمم و نه قلم به دست و نه از اصحاب قلم. بهتر که میاندیشم میبینم این حقیر حتی به اندازه ی شِبهِ قلم به دستان هم نمیتوانم اثری، چیزی، در مکانی، به جای بگذارم چون"نقطه ی شک" 


پس از پرت‌ترین نقطه به بالاترین و والاترین و ستوده ترین اصحابِ قلم، با تواضع و خشوع و خضوع، تبریک عرض میکنم و برای دوستان عزیزم که جویا و پویا قلم را در دستانشان ورز میدهند، آرزوی به ثمر رسیدن را دارم.


۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۹
میرزا مهدی

هنوز هر روز میرم براش تیتر روزنامه ها رو میخونم.

امروز عصر- ایوان خانه- سماور خاموش و خودش و یه عالمه پوست هندوانه.

من: طرح "هر ایرانی یک مَسکن" تو مجلس «کلید» خورد.

مادربزرگ دوستم بدون معطلی: گُه خورد. کلید نخورد که. گُه خورد.

میخندم

همونطور که نشسته دامن قرمز گلدارش رو میگیره بالا و پای چپش رو از زیرش میاره بیرون و دراز میکنه و بزرگترین پوست هندوانه رو به سمتم شوت میکنه و میگه: 

مَرَض. نخند.

۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۷
میرزا مهدی

سلام

به قول دوست گرامی "آقای سر به هوا" و سفارش دست و پاشکسته ی عزیز دل و نور چشم همه ی ما "آقا جواد انبارداران" ملقب به "هیس"، چالش مرام نامه  و  چالش مرامنامه  

نقطه سرِ خط
اینجانب هم یه چیزهایی رو عرض میکنم که شاید خواندنی باشه.
1- همیشه با لبخند وارد میشم و با لبخند میخونم و با لبخند میبندم و میرم پیِ کارم. هر کس هم که این لبخند رو خرابش کنه.."چیز" بشه.
2- عاشق مطالبی هستم که نظراتشون بسته ست. به طرز اعجاب انگیزی صاحبان این "وبالیگ"(؟) هان؟
    وبلاگها برام قابل احترامن. چون مجبور نیستی براشون نظر بذاری و میتونی در سکوت بخوانی و با همان لبخند بزنی به چاک.
3-راستش نظر گذاشتن برای مطالب دوستان کار سختی نیست اما نظری در خور و شایسته و در مقام مطلبی که میخونیم، کار بسیار سخت و دشواریه. لااقل برای منِ حقیر که اینگونه ست.
4-ولی بر عکس اگر تعداد نظراتِ امروزم با دیروزم، حتی یک دونه هم اختلاف داشته باشه و کمتر باشه، نابود میشم. اصلا میریزم به هم. بعد میرم گزینه حذف وبلاگ رو میزنم و بیست چهار ساعت خودم رو شکنجه میکنم و میام دوباره غیر فعالش میکنم. (هرچی بگید خودتونید!)
5-از نظرات خصوصیِ غیر ضروری واقعا بیزارم. چون حتما و باید جواب داده بشه و اغلب موارد جوابی براشون ندارم. اینکه بعد از یه مدت غیبت یه عده عزیز جویای حال آدم میشن، جزو اون موارد قرار نمیگیره. اتفاقا اینها بیشتر انرژی میدن
6-راستش من عاشق نوشتنم. گاهی که امکانش نیست، صدام رو ضبط میکنم که اون چیزی که در ذهنم جرقه زده،  فلنگ و رو نبنده و دَر نره. من  خیلی وِلِنگ و باز مینوشتم. دوست دارم اینطور نوشتن رو. ولی این روزها چیزی در درونم تغییر کرده که نمیذاره راحت بنویسم. در حال کلنجار رفتن با خودمم که تغییر رو بپذیرم و یا همونطور که دوست داشتم بنویسم، بنویسم. دچار یک پارادوکسم. چیزی شبیه رقصیدن در عزای امام حسین علیه السلام/. به رقص نیاز دارم چون قِر تو کمرم فراوونه اما قصدم اهانت به ارباب هم نیست. زمان برای من این روزها تماماً در یک چرخه ی یک تا دهم محرم، پرسه میزنه.(استعاره کامل بود)
6 و نیم-همسرم همه ی مطالب من رو میخونه. و اگر چیزی هم از قلم بیفته خودم براش میخونم. عاشق نوشتنِ من نیست. اما به عشقِ نوشتنِ من عشق میورزه(چی گفتم ؟؟؟) از اینکه دوست دارم بنویسم، دوست داره بنویسم.(هان؟) ولش کنید اصلا. نظرات رو دوست داره بخونه. و گاهی به واکنش دوستان مخصوصا روی مطالب طنز، کلی میخندیم. هنوز نمیدونم بعضیا چطوریه که همسرانشون نمیدونن مینویسن و نباید هم بدونن. (اصلا منظورم شخص خاصی نیستا) 
6 و هفتاد و پنج-مامانا بچه هاتونو نفرین نکنید. حتی الکی و لفظی و گذرا....
7-مطالبی که باعث بشن کمی لبخند رو از روی لبهام برچینه، تو همون دو سه خط اول، رهاش میکنم. نه لایکی و نه نظری. ولی تمام مطالبی که میخونم قطعا یا لایک میکنم و یا دیس لایک. حتی اگر نظر ندم. شک نکنید.
8-دوست دارم نظرات وبلاگم رو ببندم. خیلی دوست دارم ببندم. خیلی بیشتر دوست دارم نظرات خصوصی همیشه بسته باشه . ولی راه ارتباطم با چند رو نفر رو نمیخوام از دست بدم.
9-توهین، تهمت، دروغ، بی احترامی به جدیدترها و کوچکترها، واقعا خون من رو به جوش میاره که شاید بعضی ها یادشون بیاد که یکی دو نفر چوبش رو خوردن.
10-از نظر شخص خودم این مرام نامه هم میتونه به نوبه ی خودش"خوب که چی گونه باشه" میشه تهش خوند و گفت: خوب که چی مثلاً/
همین/.
آهان یه چیز دیگه
11- چند نفری هستند که وقتی وارد میشم اول نگاه میکنم ببینم مطلب گذاشتن یا نه. اول اونا رو میخونم و بعد میرم سراغ بقیه. اسامیشون هم میگم.
سکوت. فانوس. هومورو. آبلوموف. حبه انگور. حبکده. سیاهه های یک پدر.عین لام. شهر آشوب، سبوی گرامی و بخاریِ عزیز که با دعوتنامه ایشون عضو سرویس بیان شدم....
۲۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۹:۱۷
میرزا مهدی

نِشسته بودم روی نیمکت و به پاکتهای روی پیشخوان خیره شده بودم و رنگ و لعاب و عناوین‌شان را می‌خواندم. نارگیلی. با طعم انار. تأخیـ..... و گوشه‌ی کیف خانمی که -نمیدانم شاید آجر حمل میکرد و- مدام به سَرَم میخورد را تحمل میکردم و به وقایع سختی که گذرانده بودم فکر میکردم و سعی میکردم ماسکم را روی صورتم محکم حفظ کنم که مبادا فرغونِ آجر در یکی از ضرباتِ سهمگینش، ماسکم را از جا بکند که صدا آمد: «مهدیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــِ فِـــــــــــــحاحاحاحاحاحاحاحاحاحح..... » و صدایش در همهمه ی داروخانه گُم شد.

بلند شدم با آرنجم زنِ آجری را کنار زدم و با صدای بلند گفتم«بله! بله!» و در میانِ جمعیت غرق شدم. دست و پا میزدم و بالاخره خودم را به پیشخوان رساندم. « سلام مهدی فعله‌گری؟» 

-«فعله‌گریه؟»

-«بله»

-«یعنی چی؟» 

یک لحظه به چشمانِ داروخانه‌چی نگاه کردم که در میان این بلبشوی محیط کارش به چه چیزی اهمیت داده که با بی‌حوصلگی گفتم: «من چه میدونم! چه فرقی داره؟»

-«میشه دویست و هفتاد هزار تومان»

یک آن همه جا ساکت شد. انگار همه برایشان مهم بود من چه عکس العملی نشان خواهم داد. کمی به آدمهای اطرافم نگاه کردم. چشم در چشم. 

آنها که چسبیده بودند به صورتم منتظر حرکتی از من بودند و آنهای دیگر که لب می جنباندند، صدایشان شنیده نمیشد و اصلا نفهمیدند که من دچار معضلی شده ام. اصلا چرا باید برایشان مهم میبودم. منم یکی بودم مثل آنها و هرکدامشان یک معضلی داشت مثل من.

رو کردم به داروخانه چی« چرا؟ مگه بیمه تأییدش نکرده؟»

«چرا دیگه. اگه تأیید نمیکرد کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه (به صفحه مانیتور کنار دستش خیره شد و گفت) میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد چهارصد و خورده ای.»

گفتم« خوب آخه تا دفعه قبلی که میگرفتم پونصد و شصت عددش میشد 30 هزار تومن. چطور دویست و چهل تاش شده انقدر»

گفت: « آهان. اینها آخه خارجی هستن.»

گفتم« ایرانیش رو بدید.»

نمیخواست بده و یا اینکه راست میگفت که چون تو بیمه ثبت شده نمیشه برگردوندش. داشتم به جیبم و کیفم و اولویتهای دیگه ی مخارج روزمره ی زندگیم فکر میکردم که یکی از اونایی که دماغش چسبیده بود به ماسکم گفت: « پسرم میخوای من پولش رو بدم؟ قرضه. بعدا پس میگیرم ازت.» 

چند ثانیه ای تو چشماش زُل زدم و نفس در سینه حبس کردم که بوی سیری که از دهانش و از لابلای پرزهای ماسکش به ماسکم اصابت میکرد خفه ام نکند؛  همزمان مرور میکردم که مگه چه واکنشی نسبت به قیمت دارو نشون دادم که این آقا با سه تا چشمش همچین پیشنهاد و لطفی رو تعارف زده.

جوابی ندادم و به داروخونه چی گفتم« ایرانیش رو نمیدید؟»

«ایرانی؟ نمیاریم دیگه. گفتن تو هضمش مشکلی پیش اومده و قرص به همون شکلی که میخوریش، دفع میشه.»

نفهمیدم چه کسی و از کجا و چطوری به مغزم فرمان داد و مغزم به دستم و یکهو دفترچه بیمه سلامتی که به لعنت خدا هم نمیارزد  را برداشتم و مثل خرچنگ پهلو به پهلو از میان جمعیت زدم بیرون و نسیم خنکِ عصرگاهی به پیشانیَم خورد و از داروخانه دور شدم.

باید تا 14 روز دیگر صبر کنم تا پزشک مخصوصِ فرعون وارد شهرمان شود....



پ.ن: یه دست گرمیِ خوب که چی گونه

۲۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۳۱
میرزا مهدی

به یاد دانۀ انارِ سرخ و شفافِ جناب "سهراب" می‌افتم و زبان نمی‌جنبانم و کلامم را قورت می‌دهم و سکوت می‌کنم و خود را می‌جویم و می‌جَوَم و در نهایت می‌بلعم.

من می‌مانم و خودی که خورده‌ام و آروقش را هم زده‌ام و منتظر دفع آن در انتظار نشسته‌ام که مبادا خدا ناکرده از آن طرف بزند بیرون و گَندَم همه جا را بگیرد. پس خودم را دفع می‌کنم و باز می‌جویم و زبان در  دهان نمانده‌هایم را می‌جَوَم و در نهایت می‌بلعم و باز من می‌مانم و خودی که خورده‌ام و آروقش را هم زده‌ام و منتظر دفع آن در انتظار ایستاده‌ام که مبادا گَندَم متلاشی شود و مرا، و مرا، و مرا، "آنها" را، ما را به کثافت بکشاند.

تُف سربالاست آخر.




«یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛

[1] من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج3، ص483، ح4705



موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۲۴
میرزا مهدی

اللهم عجل لولیک الفرج


یک هدیه گرانبها از یک دوست خیلی خوب! (البته بعد از اینکه فهمیدم هدیه است و شماره کارتش رو نمیده و پولش رو نمیتونم بهش بدم، شد دوست خیلی خوب. قبلش یه دوست معمولی بود D: ) البته الان هم هنوز شک دارما :)) 

ولی اما محبتشون به بنده و همسر بیکرانه و وصف ناشدنی. دوست عزیز چشمتون روشن به جمال حضرت امام زمان (عج) انشاالله/. 

۱۸ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۲
میرزا مهدی
سلام!

اگر شما جای من باشید 

و "پیرْمرد" روزی چند بار -نااُمید، با یک بغضِ نرم،- بپرسد «چرا نمی‌میرم؟»

 چه جوابی به او می‌دهید؟
۳۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۰۳
میرزا مهدی

همیشه برام سوال بود این عزیزان چی پیش خودشون فکر میکنن که میکروفون رو مثل لوله آندوسکوپی فرو میکنن تو حلقشونو  انتهاش رو میچسبونن به زبون کوچیکشون و یه چیزایی رو بیان میکنن که فقط تو تصورات خودشون معنی داره و تنها چیزی که به گوش میرسه اینه.

 

 


دریافت

 

+یه کم بیایم حال همدیگه رو خوب کنیم.

این روزها با یه پیرمرد 96 ساله ای درگیرم که تمام ناتوانی های دنیا رو در خودش جمع کرده. ناتوانی در دیدن. در خوب شنیدن. در راه رفتن. غذا خوردن. اجابت مزاج و حتی گاهی حرف زدن. پیرمردی که به اندازه 96 سال، به ازای هر روزِ این 96 سال. و به ازای هر ساعتِ هر روزِ این 96 سال، خاطره و پند و نصیحت داره اما حیف که دیگه حافظه نداره. پیرمردی که توان نداره. حال نداره. نا نداره. زور نداره. قدرت تکلم نداره. بینایی نداره . شنوایی نداره اما همچنان، به یک چیز امید داره. بازگشت سلامتیش. شب به شب قطره ی چشمش رو میریزه بلکه روزنه ای از نور به چشمش برگرده. صبح به صبح قرص فلان رو میخوره، ظهر به ظهر فلان کپسول رو میخوره، و هزاران تن دادن به دوا و دکتر رو پذیرفته تا وقتی که نوه ها و بچه هاش میان سراغش، بتونه لبهاش رو تکون بده و به زور یه  لبخند کوچولو نثارشون کنه. پیرمرد برای حفظ لبخندش و مهر ورزیدن و امید دادن به اطرافیانش زنده است.  واِلا زیر لب مدام زمزمه میکنه: « چه نَشیمِه؟» 

 

۱۵ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۵
میرزا مهدی

علاوه بر رسول خدا(ص) اهل‌بیت آن حضرت نیز همواره افتخار می‌کردند که مادرشان خدیجه است.

امام حسین(ع) در مقابل لشکر ابن زیاد در خطابه‌ای فرمود: «هل تعلمون انّ جدتی خدیجه بنت خویلد...؛(فتال النیشابوری، روضة الواعظین، تحقیق: سیدحسن الخرسان، قم: منشورات الرضی، ج۱، ص۴۲۱) آیا می‌دانید که مادربزرگ من، خدیجه دختر خویلد است... .» 

در بین زنان رسول خدا(ص) ، این افتخار نصیب حضرت خدیجه شد که نسل پیامبر(ص) از طریق او باقی بماند و یازده امام معصوم از نسل او و از طریق فاطمه (س) به وجود بیاید.

۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۹
میرزا مهدی
=تشریف بیارید اینجا یه لحظه!
-استدعا دارم؛ بفرمایید!
=گاهی این احترامی که دریافت می‌کنید به خاطر بزرگیِ شماست نه بزرگواریتون.
- یعنی چی؟
=منظور اینه که درخت هم بزرگه. کوه. شُتُر ....
-دست شما درد نکنه دیگه.
=ببین! افراد زیادی هم هستند که به انسانیت، به شرف، به مهربانی، به درستکاری و صداقتِ آدمهای دیگه احترام میذارن. این احترام گذاشتن ها باعث میشه که خودشون هم شخصیتِ بزرگواری داشته باشن. و یا چون بزرگوار هستند، همه رو بزرگورا میبینن، و این بزرگواریشونه که باعث میشه به آدمهای نفهم و بی‌شرف و نامهربان، فقط به خاطر اینکه انسان هستند احترام بذارن. حالا شما بعنوان مفعولِ این احترامات باید بدونی که جزو کدوم دسته ای. چون اون آدمها به همه‌ی ‌بشریت احترام میذارن. متوجه‌ای؟ پس این لزوماً به معنای آن نیست که شما قطعا آدم فهمیده و با شرفی هستی. جاده رو اشتباه نرو.
-الان دارید به من توهین میکنید؟
=دقیقاً
-خیلی بی‌شعوری! مرتیکه الدنگِ بی‌تربیتِ......

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۳
میرزا مهدی

یک سوال که تمنا دارم غیر متعصابانه، و فقط با درگیر کردن احساسات و منطق، پاسخ بدید. میتونید به صورت ناشناس شرکت کنید و باید عرض کنم که نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود.

تأکید میکنم متعصبانه پاسخ ندید و صورتِ مسئله رو زیر سوال نبرید.|حتی شما دوست عزیز!|

سوال:    

        چه می‌شد اگر بر این باور می‌رسیدید که دنیای دیگری-بهشت و جهنم- وجود ندارد و هر آنچه تا بحال درمورد دنیای پس از مرگ و محشر و قیامت و غیره گفته شده، کذب بوده است.

چه تغیری در شما ایجاد می‌شد اگر؟؛ مسیر زندگیتون چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ رنگ و لعاب زندگیتان چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ پوشش؟؛ حرف زدن؟؛ رفتار؟؛ اعمال؟ و .......

تأکید میکنم هیچ استدلالی بر اینکه قرآن چه فرموده و پیامبران و معصومین چه گفته اند، لازم نیست. فقط نظر شما به عنوان یک انسان در این دنیاست که برای این مطلب مهمه.

لطفا شرکت کنید و پشت گوش نندازید.

تمام این ذهن‌خوانی‌هایی که اینجا قرار می‌دهم، در بخشی از مسیرِ حرکتم برای رسیدن به کمال، مدد رسان هستند. پس دریغ نکنید. علی یارتون.....

ذهن‌خوانی پنجم



پی‌نگاری:


۵۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۵۳
میرزا مهدی

سلام! 

چقدر فکرم درگیر شد با این سوال. هر بار که می‌نشستم و فکر میکردم، کوهی از خواسته‌ها و تمایلات ایجاد میشد که بعضی دست نیافتنی و بعضی دیگر سخت، با مسیری دور و طاقت فرسا بودند.

خوب باید ده تا از خواسته‌ها رو بر میداشتم و به عبارتِ صحیح‌تر گلچین می‌کردم و به دعوت دوست عزیزم "حامد" می‌نوشتم در این دفترِ دردسر ساز.

خوب اولین خواسته و یا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بشه و یا اتفاق بیفته، خدمت کردنه.

1-«خدمت به خلق خدا. اصلا اهمتی نداره که آدمهای طرف مقابلم از خوبها باشن یا بدها. اما هر بار و هر لحظه از خدا میخوام مرگم ساده و دمِ دستی نباشه. آرزو دارم که مرگم دلیلِ ملموسی داشته باشه و دلیلش هم خدمت باشه. شاید ته دلم بخواد بوی شهادت هم داشته باشه اما اگر نشد هم نشد. مرگی باشه که در نهایت، لبخند خدا رو لااقل برای یک بار هم که شده نسبت به خودم داشته باشم. شکل و شمایلش رو نمی‌دونم اما شاید در حال نجات یک فرد تصادفی از ماشین.شاید در حال نجات یک آدم از زیر آوار. و یا صانحه آتش سوزی و یا نجات شخصی از دست اشرار و ....» (حالا انگار مثلا من در گروه امداد و نجات دارم کار میکنم)

(همیشه آرزو داشتم مایه افتخار و سربلندی اول پدرم و بعد مادرم باشم. مثل همه دوست داشتم وقتی خواهرهام از من اسمی به زبان میارن، پُز بدن و به خودشون ببالن. نشد که بشه. تقریبا چهل سال گذشت و نشد)

2« افتخار آفرینی برای پدر و مادرم. چقدر خوب میشه که با اولی در هم آمیزن و چیزی شبیه مثلاً"اهدا اعضاء" بدنم برای آدمهایی که هنوز امیدی به زندگانی‌شان هست، باشد»

(نمیدونم گفتنش صحیحه یا نه ولی تا چند سال پیش زیارت حرم امام رضا(ع) هم برایم اهمیت نداشت. نه هیئتی، نه امام حسینی (ع) نه اربعینی ، نه حماسه ای نه سینه زنی و عزاداری ، اما امروز لحظه ای نیست که از خدا نخوام توفیقی نصیبم کنه برای)

3« زیارت خانه ی خدا و مرقد حضرت نبی اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و قبرستان بقیع و حضور در نزدیکترین نقطه به نَفَس مبارکِ مادرِ همه‌ی ما، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)»

(وَ أَعُوذُ بِکَ، یَا رَبّ، مِنْ هَمّ الدّیْنِ وَ فِکْرِهِ، وَ شُغْلِ الدّیْنِ وَ سَهَرِهِ،.....     قرض دارم یه عالمه دِین به گردنم هست که باید ادا بشه. دوست ندارم مرگم فرا برسه و چشمم رو ببندم و اگر یه درصد کسی هم خواست سوگواری کنه، برای بدبخت شدنش از مالِ از دست رفته‌ش باشه و  قرضی که به گردنش افتاده. پس دلم میخواد)

4« ادای دِین کامل کنم و قرضهام تموم شده باشن و در نهایت حق الناسی به گردن نداشته باشم. حق الناس مالی و معنوی. چقدر حلالیت لازم دارم خدا! »

5« یه عالمه آدمکهای بلاتکلیف وجود دارند که توسط من خلق شدند و نمیدونم چطوری کار و زندگیشون رو به سرانجام برسونم. دلم میخواد لااقل داستان و داستانک‌هایی که شروع کردم به سرانجام برسن» (و همه رو تقدیم کنم به همسرم. تصور  اینکه بمیرم و اون آدمکها تا ابد معلق بمونن و هیچ کس هم ازشون خبری نداشته باشه که بتونه از اون سردرگمی نجاتشون بده، آزارم میده)

6« برم یه رستوران گرون قیمت و از اونجایی که قرار نیست پولی بدم، بدون رو دربایستی و بدون اینکه نگران باشم کسی منو ببینه، تا سرحد مرگ بخورم.» آخ اگه همین یه دونه برآورده بشه برام بسه.» پنج تای قبلی رو نمیخوام D:

7« زندگی همسرم رو بتونم برای بعد از مرگم تأمین کنم» (فکر کنم برای همین یه مورد تا سیصد سال دیگه زنده بمونم. چون فکر نکنم بتونم عملیش کنم.)

8« مشهور بشم»

(اگر یک نفر را به او وصل کردی، یقیناً یقیناً تو سردار یاری..../. خیلی دوست دارم به این مقام و سواد و دانش و معرفت برسم که بتونم لااقل توجه یک نفر آدم غافل رو به حضور مبارک حضرت قــــــــــــــــــآئــــــم جلب کنم.)

9« لااقل یک کار کوچک در حد توان خودم برای حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) انجام داده باشم یعنی یه غیر ممکن رو برای خودم ممکن کنم »  (یعنی لبخند حضرت، به آدم سخیف و پَستی مثل من)

10« و آخری اینکه قبل از آخرین بسته شدن چشمم، *حذف شد*»


۲۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۲
میرزا مهدی

و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد


۱۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۳
میرزا مهدی

عبدالناصر همتی، رئیس‌کل بانک‌مرکزی، گفته:

«پیشنهاد بانک مرکزی برای دادن وام یک‌ میلیون‌ تومانی اعتبار خرید به ۲۳ میلیون خانوار یارانه‌بگیر، وامی با نرخ [سود] ۱۲ درصد و بازپرداخت ۲۴ ماهه با تنفس چهارماهه بوده که به ‌تصویب ستاد اقتصادی دولت رسیده و به‌سرعت اجرا می‌شود.»

یعنی بعبارتی از بدبختیِ مردم تو این گرفتاریِ منحوسِ کویید19  هم با سود 12درصد، به فکر منافع خودشون هستن. درسته که تو جیب خودشون نمیره ولی تجربه نشون داده که یه روزی میرن جلو تریبون می‌ایستن و میگن: «دیدید؟ تمام دنیا اقتصادش خوابید و ما به خزانه ی دولت افزودیم»«درسته که ملّت از گرسنگی مُردن ولی ما انقدر رشد اقتصادی داشتیم.»

و از این قبیل......



علی لعنت الله




۲۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۷
میرزا مهدی

امروز صبح قبل از اینکه موذن گوشی شروع کنه به اذان خوندن با صدای زوزه‌ی بادی که راه افتاده بود از خواب بیدار شدیم. شمالی ها شاید متوجه‌اش شده و شنیده باشن.

نماز خوندیم و زوزه‌ی باد شدیدتر شده بود که اگر میخواستم خیلی به رو خودم بیارم، شاید یه نماز وحشت میفتاد به گردنم. D: پس ترجیح دادم بگم. یه باده دیگه.... نترس. (اینو به همسر گفتم)

گفت: همیشه اوایل بهار یه همچین بادی میاد و هرچی شکوفه ست با خودش میبره و گوجه سبزهایی که هنوز یه قِلقِلیِ کوچولو بودند رو میریخت رو زمین.

(یه کم سکوت کردم و زور میزدم یه مسئله ی فلسفیِ من درآوردی پیدا کنم تا از معلوماتِ پوچ و تو خالی ای که در وجودم هست، بهش فخر بفروشم)

گفت: خوابیدی؟

گفتم: نه. خدا کارش خیلی درسته‌ها

گفت : میدونم که لازمه و بعضی از درختها اینطور بارور میشن. ولی بچه که بودم همیشه غصه میخوردم از اینکه گوجه سبزهامون می‌ریخت. یا شکوفه های درخت نارنج و پرتقال‌مون بارور نشده، از بین می‌رفتن.

(یه تکونی خوردم و جابجا شدم و آرنج و بازوم رو گذاشتم زیر بالشتم و کف دستمو گرفتم جلو دهنم که مثلا کرونا نگیره و گفتم)

میدونی که این گلچینی های خدا به دلیل این بوده که درختتون بارور تر بشه؟ اینکه مثلا اگر روی درختتون دو هزار تا پرتقالِ نصفه نیمه قراره رشد بکنه، خدا نسبت به توانِ درخت، اضافی ها و اونایی که قطعا به ثمر نمیرسن رو میچینه و فرصت رو به اونایی که به ثمر میرسن میده. این گلچین رو خدا فقط بلده و رازش رو میدونه.(احساس کردم دارم به دختر شش سالم درسِ داستان آفرینش رو میدم)

گفت: بهتره بخوابی مهدی جان

گفتم : الان شاید همین کرونا هم مثل همین باد داره عمل میکنه.

گفت: باشه

گفتم: الان صدای این حلبی هایی که رو سقف انباریه میشنوی؟

جواب نداد.

خوب شد جواب نداد چون نمیدونستم به چی باید ربطش بدم....حلبی و باد و کرونا و غربالگری و شکوفه ی بهار نارنج رو...



۱۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۳
میرزا مهدی

توصیه های #حسن_روحانى رو وقتی این روزها میشنوم، یاد نظراتِ #امین_حیایی تو برنامه #عصر_جدید میفتم. همونطور مزخرف و به درد نخور و بچگانه.

در حد و فهم و شعور #خواهرزاده‌م حرف میزنه.یه بچه 7 ساله........

۱۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۷
میرزا مهدی

سلام 

راستش برای "پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)

اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن.(لینک)

حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا «آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.

گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.

شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" همینی که هست، هست و کم و کسری هم ندارد.

شاید کم توقع بودن و عدمِ وجودِ نیازهای واقعیِ یک بلاگر، در من، باعث میشه که فکر کنم "بیان" همانی که باید باشد، هست.

نمیدانم چه چیزی لازم است داشته باشم که در این محیط کمبودش و نبودش آزارم بدهد؟

"بیان" همین است که هست.

محتویاتِ سفره‌ی صبحانه‌ی خانه‌ی من نان بیاتِ دیشب و پنیرِ ساده و چای تلخِ بدون شکر است. همین است که هست. حالا شما بیایید پویش راه بیاندازید و چالش برانگیزید و زمین و زمان را به هم بدوزید که مربایت کو و کره چرا نداری و شیر و خامه و سرشیر و عسلت کجایند؟ بعد صندوق خیریه راه بیاندازید که این مقدار برای عسلت و این برای مربایت و این برای نان تُست و تازه ات./

وقتی که نمیدانم و نمیخواهم و میلم نمیکشد و بارها و بارها چه به صورت انفرادی و جمعی و گروهی و پویش‌وار و چالشانه(؟) از در و پنجره و صندوق پستی و صدقات و چه و چه، فراخوان دادید که بیا تا کمت کنیم و من این گوش مبارک را در، و آن یکی را دروازه کردم و به روی مبارک خودم هم نیاوردم که میهمانان من به نان و پنیر راضی نیستند، تکلیفتان روشن است دیگر. همین است که هست.

بروید سر سفره‌ آنی که توانش را دارد و یا عزتش را ندارد و دستش را به سمت شما دراز میکند تا کمکتان را پذیرا باشد.

آنجا هم تخم مرغ آبپز هست و هم انواع لبنیات و عسل و مربا و چای شیرین.

"بیان" هم توانش همین نان و پنیر است و چایِ تلخ و نان بیاتِ چند سالِ پیشش.

تعلق خاطری هم از هیچکدام ما نمیخواهد. که منتی سرش باشد که بمانیم یا برویم.

"بیان" هم مثل همه‌ی ما یا لااقل اکثریت ما، ممکن است وقتی ببیند طرفدارانش از او دور میشوند، فکر چاره ای کند. شاید البته. فقط ممکن است.

چیزی که مُسَلم است این است که فعلا برایش نه من مهم هستم و نه درخواستم و نه پویشِ چه کاری از دستم بر میآید.

چند سفره به شما معرفی میکنم.

بلاگ اسکای

بلاگفا

پرشین بلاگ

میهن بلاگ

حتی اینستاگرام که دیگه از ارسالِ عکس پا رو فراتر گذاشته.

توئیتر و .....

چه کار دارید به "بیان"؟

همینطور خوش است. دست از سرش بردارید.

وطنی‌ست. 

از آن نوع وطنی های بدون گارانتی که خریدیم و چشیدیم و معتادش شده ایم و انقضایش به هم به  سرآمده و نباید دنبال صاحبش بگردیم....

و اینکه چرا دیگران دیگر نمی‌نویسند؟

یک عده ی خیلی زیادی از دوستانی که دیگر دست به قلم نمیشوند، قبلا خودشان از سر این سفره بلند شده و اند و عطای "بیان" را به لقایش بخشیده اند.

یک عده ی کمی هم که فعلا درگیر مسائلی هستند که تا می آیند بنویسند، میبینند پانصد شانصد(؟) نفر قبل از اون نوشته اند و دیدگاه ها و نظراتش را هم آویخته اند. چیزی شبیه کرونا و مسئله ی روز همه. سیل. اقتصادِ داغان و .......

یه عده هم اینترنتشان تمام شده و اولیای محترمشان در این بازار کسادی، ترجیح میدهند نان بخرند تا اینترنت برای طفلانشان.

خلاصه کلام اینکه"بیان" حالش خوبه. با همین فرمون و گاز حرکت کنید و پدال را هم فشار ندهید که یاتاقان نزنه یه وقت خدایی نکرده. دیگه همین دیگه. این که "بیان" است. از این وطنی ها، آدم زنده ش هم داریم که نباید بیش از حد توانش ازش انتظار داشت... بگم؟

والسلام و علیکم و رحمة‌الله و برکاة



۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۹
میرزا مهدی

به من میگوید خودخواه و متکبر!

تو را میخوانند و اظهار نظر میکنند و در مقابل اظهاراتشان سکوت میکنی. عیبی ندارد. اما بیا و دیگران را هم بخوان. :|
میگوید دیگر. چه کنم؟

میگذریم!هعــــی!!!!!


نَفْس.
درگیری با نفْس تو را دچار وضعیت مضحکی میکند. مبارزه با نفْس، نوعی دل  مشغول بودنِ به نفْس است.
ترکِ دنیا، معطوف ساختنِ توجه به دنیاست. لازم نیست دنیا را ترک کنی. دنیا را زندگی کن. اما ناظر دنیا باش نه برده‌ی دنیا. دو چشمِ تماشاگر باش نه یک کاسه‌ی آلوده‌ی حرص. از دنیا نصیب ببر اما نصیبِ دنیا نشو.
نترس.
فقط هوشیار باش.
بیدار باش.
شاهد باش.
همین و بس.
راه رهایی از نفْس، شکنجه‌ی خویشتن نیست؛ راهِ رهایی از نفْس، بیداری و شهود است.
کتاب"وحدت  عارفانه" نوشته "مسیحا برزگر"

شهادت امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد.
 امام کاظم علیه السّلام فرمودند: اِنَّ اَبدانَکُم لَیسَ لَها ثَمَنٌ اِلَّا الجَنَّهٌ، فَلا تَبیعُوها بِغَیرِها؛
همانا بدنهای شما را بهایی جز بهشت نیست. پس آنها را به غیر بهشت نفروشید.
تحف العقول، ص389

آغاز سال 1399 بر همه ی شما دوستان مبارک. امیدوارم همچون سال 98 پربرکت باشه اما مثل سال 98 پُرخطر نباشه. آمین.


تیتر: حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی 
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
 من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
 که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
۱۱ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۵
میرزا مهدی

مثلا تیتر میزنه

 فلانی زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد.

 کلیک میکنی وارد سایت میشی.اول باید یه عالمه غلطک رو بچرخونی و از تبلیغات کچلی و کاشت مو و شامپو بدن و تور مسافرتی به کیش با عکس مهماندارن خانم و یه چند تا عکس رئیس جمهور کره شمالی و حسن روحانی و چند تا از اقلامی که این روزا برای کشف قیمتش سرچ کردی، رد بشی تا برسی به اون تیتر

نوشته:

فلانی زمان پایان  شیوع کرونا رو اعلام کرد. 

خوب ادامه ش رو میخونی

خبرگزاری (مثلا پارس) اعلام کرد فلانی زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد.

خوب بعدش؟

زیرش نوشته 

به گزارش خبرگزاری پارس به نقل از (مثلا شیرنا) رئیس ستاد کلِ فلان جا آقای فلانی در جلسه ی فلان روز فلان ساعت در فلان جا زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد و مورد فلان قرار گرفت.

بعد تازه زیرش خبر اصلی رو مینویسه که:

فرمانده عملیات مدیریت کرونا در کلان شهر تهران درباره زمان پایان این ویروس خطرناک توضیح داد و گفت: زمان پایان کرونا به مردم بستگی دارد.


خوب الان نباید برم این مانیتور رو بکوبونم تو صورتشون؟

۱۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۰
میرزا مهدی
محسن مهدیان

آشناست. او همانست که ابتدای امسال در میان آب بود و پیرمرد اهل سنت سیل زده را بر دوش می کشید. شعر میخواند و ذکر می گرفت و گل های تلنبار شده در خانه عروس و داماد لر را جمع می کرد.

به گزارش مشرق، محسن مهدیان فعال رسانه ای طی یادداشتی در کانال تلگرامی خود نوشت: طلبه آذری دل همه مان را سوزاند. همسرش درحالیکه دوقلو باردار بود مبتلا به کرونا می شود و از دنیا می رود و او حتا اجازه نداد اشکش مقابل بیماران سرازیر شود تا نکند جهادخدمتش ناتمام بماند. روزها در بیمارستانی که همسرش بستری بود به بیماران کرونائی خدمت می کرد و هرازگاهی از گوشه درب اتاق، همسرش را نظاره می کرد و زیرلب برایش ذکر میگفت و دعا می خواند.

اما این آخوند آذری آشنا نیست؟
آشناست. او همانست که ابتدای امسال در میان آب بود و پیرمرد اهل سنت سیل زده را بر دوش می کشید. شعر میخواند و ذکر می گرفت و گل های تلنبار شده در خانه عروس و داماد لر را جمع می کرد.

به یاد آوردید؟ آشناست.
این آخوند همانست که وقتی دختر خانم در حلقه اراذل گرفتار شده بود تاب نیاورد و رگ غیرتش را مقابل تیغ قمه اوباش قرار داد تا ناموس مردم امان یابد.

در رفتارش دقیق شوید.
او همانست که سه ماه خانواده را تنها گذاشت و در یکی از روستاهای سرپل زهاب برای اهل حق کارگری کرد و خانه ساخت.

اشک امروزش نیز آشناست.
او همانست که وقتی رنج کودک دیالیزی و پدر غمینش را دید اشکش سراریز شد و بی تعلل برای اهدای کلیه اش اقدام کرد و هیچ نخواست.
 
این طلبه از دسته همان طلابی است که هرچه از محرم و نامحرم شنید و طعنه خورد، حتا سربلند نکرد تا از خود دفاع کند.

این طلبه آشناست.
طلبه جوان ما آینه بسیاری است؛ این طلبه نماد است و نشانه. نماد آنها که دیده ایم و ندیده ایم. دیده ایم و گذر کرده ایم. آنها که هم خاک زلزله زده ها را خوردند و هم آب سیل زده ها را و هم غصه رنج کشیده ها را. امروز نیز  انبان علمی شان را پشت درب درمانکده ها گذاشتند و شاگردی پرستارها می کنند و تیمارداری بیماران.  
 با نسل جدیدی از آخوندها مواجهیم. با کسانی که علم شان برای عمل شان است. طلبه نسل جدید قیام کرده علیه مشربی است که علم اش برای علم است و حجره و مدرسه.
طلبه نسل جدید، طلبه نسل قیام است که می آموزد تا رنگی زند و نقشی کشد. بلند شده است تا بلند کند و قیامش را در قیام دیگران بسازد.  
طلبه نسل جدید منبرش بر دوش است و خطبه اش در عملش.

این طلبه آشناست؛ این طلبه ها آشنا هستند. طلبه نسل جدید؛ تربیت شده دست انقلاب خمینی اند. راز آشنائی شان اینجاست.


منبع: لینک

سلام نظرات بدون تأیید نمایش داده میشود. نویسنده مطلب من نیستم. پس برای دیدگاهتون ممکنه جوابی نداشته باشم. تنتون سلامت. :)

۱۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۶

امروز جمعه بیست و سوم اسفند سال نود و هشت شمسی بالاجبار مجبور شدم از خونه بزنم بیرون و برم به سمت بازار.

فصل، فصلِ ماهیگیری و فراوونیِ نعمتِ دریاست. همه ساله در چنین روزهایی بازار پر از مسافره و هیچ ماهی‌ای روی زمین نمیمونه.

به بازار که رسیدم بدون اینکه تعجب کنم با مغازه‌های بسته مواجه شدم. تنها ماهی‌فروشان باز بودند و تک و توک مسافرانی که بدون توجه به هشدارهای بهداشتی، از مرز استان خودشون خارج شده بودند و به بابلسر اومده بودند.

دور یه ک خانم ماهی‌فروش شلوغ بود و سرِ قیمت چونه میزدند. به یه پیرمردی که پشت همه ایستاده بود گفتم: «چند میگه؟» یکی دوثانیه نگام کرد و سکوت کرد و هیچی نگفت.

پیش خودم گفتم »حتما گرون میگه که ملت نمیخرن ازش،» راهمو گرفتم و دور میشدم که شنیدم یکی پشت سرم داره آروم میگه: «مرتیکه خودش قیمت نمیپرسه، به من میگه چند میگه؟» فهمیدم داره درمورد من حرف میزنه. برگشتم دیدم همون پیرمرده‌ست. ایستادم نزدیک شد و گفتم«پدرجان ناراحت شدی؟» محکم با کف دست کوبید به سینه م و گفت «گمشو» شوکه شدم یهو. گفتم «چه طرز رفتاره؟» با زبان مازندرانی گفت: «برو تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم» یه نگاهی به کارگرانی که مشغول ساخت فاز جدید بازار روز هستند و متوجه گفتگوی من و پیرمرد شدند انداختم و جلوتر رفتم و گفتم« بیا بابا جان اگه آروم میشی بزن یه بلایی سرم بیار» یهو هجوم آورد سمتم و با جفت کف دستش ضربه زد به قفسه سینم‌م دو قدم به عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و با پشت خوردم زمین. فکر نمیکردم وقتی بهش بگم بزن، بزنه.  کف دستم روی زمین ساییده شد و دستکشم از بین رفت. یه آن دلم برای خودم سوخت. چرا من باید درمقابل ریش سفیدش سکوت کنم؟ بلند شدم و ایستادم و دستکشم رو درآوردم و نگاش کردم گفتم «الان راحت شدی» گفت «برو نذار بیام جــ.ــرت بدم برو» همونطوری ایستادم و نگاش کردم و دوست داشتم صورتم رو از پشت ماسک ببینه بلکه دلش به حالم بسوزه. چیزی نگفتم. از کنارم عبور کرد و یه فحش بد داد و رفت.

جلوتر که رفتم دیدم رفت پای بساط ماهی‌های خودش. چرا متوجه نشدم از کسبه‌ی بازاره؟ به ماهی‌فروشایی که کنارش بودن سلام کردم و به اسم خطابشون کردم و اونایی که میشناختم اسم بچه هاشونو به زبان آوردم و حالشونو پرسیدم و یه کم بگو بخند کردم تا ببنه که من غریبه نیستم و اغلب ماهی‌فروشا منو میشناسن. پس یه کم خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت« فکر کردم مسافری»

***

این روزها دوستانم بازی وبلاگی ای راه انداختن که باید نامه ای بنویسیم به یه فرد.

بارها سعی کردم در این بازی شرکت کنم و هر بار تصمیم گرفتم به گذشته‌ی خودم نامه بنویسم و بعنوان یه پیشگو، خودِ گذشته‌ام رو از خطاهایی که کردم، آگاه کنم و اخطار بدم و بهش یه جوری حالی کنم که مرتکب‌شون نشه. خطاهایی که باعث دلشکستگیِ مادر و پدرم شدند. انقدر این دل شکستن‌ها و خطاها زیاد بود که نامه‌هام طوماری بلند و داستانی به درازای قصه های هزار و یک شب میشدند.

امروز به این فکر افتادم که نامه ای بنویسم به این آقا. پیرمرد ماهی فروش.

پس:

***

سلام آقا! خوبید؟ بازار رواج. تنتون سلامت. دلتون شاد. لبتون خندان و چشمتون پر نور. جیبتون پر پول. سفرتون پر نون و یه عالمه دعا های خوب براتون.

منو نمیشناسید ولی بذارید یه نشونه بدم . یادتونه جمعه ای که گذشت، با یه جوون حرفتون شد؟ هولش دادید و زمین خورد. یادتون چقدر عصبانی بودید و اجازه ندادید حرف بزنه؟ اون منم.

خواستم ازتون تشکر کنم. بابت لطفی که به من داشتید. اون روز به خودم بالیدم. به خودم غَره شدم. در پوست خودم نمیگنجیدم. اولین بار بود که کسی همچین رفتاری با من میکرد و آسیبی نمیدید. نه اینکه خدایی نکرده فکر کنید من دعوایی هستم ها . نه. خوشبختانه از آخرین دعوایی که کردم و به خاطرش مثل جمعه ای که گذشت، کلی کتک خوردم چون اونا هفت هشت نفر بودن و من تنها، این اولین باری بود که سکوت کردم و دستم رو روی طرف مقابلم دراز نکردم. چرا از شما ممنونم؟ چون تا این لحظه که این نامه رو برای شما مینویسم، حس خوبی دارم. شادم. مدتها با خودم کلنجار رفتم که در حین خشم، چگونه حضور خدا رو فراموش نکنم.

آقای عزیز. اون روز روزی بود که همه ی مردم شهر عصبانی بودن. من . شما. راننده ی تاکسی ای که به خاطر صدای نخراشیده ی یکی از مسافر ها همه رو وسط راه پیاده کرد. و یه عالمه آدم دیگه که به خاطر وضعیتِ به وجود آمده ی اقتصادی به جهت وجود بیماری کرونا، به هم ریخته اند. آقای عزیز این روزها همه تو کسادیِ بازار به سر میبرند. 

داشتم با خودم مرور میکردم اگر من هم به خشمم غلبه نمیکردم چه میشد؟ نصف آدمهایی که مرا میشناختند با نصف آدمهایی که با شما دوست بودند به خاطر ضعف اعصابشان، حتما به هم میریختند .

پدر عزیز! جای دستانِ مبارک شما روی قفسه ی سینه م همچنان درد میکند. کف  دست راستم به علت خراشیدگی و سنگ ریزها زخمی عمیق برداشته. اما همه را فدای یک لبخند آخرتون میکنم که به من تحویل دادید و گفتید «فکر کردم مسافری»

اما سوالم از شما اینه. اگر هم مسافر بودم حقش بود چنین رفتاری بکنی؟ شاید اینکه ما میگوییم این روزها حق ندارند به شهر ما بیایند، درست باشد اما واقعا در مقابل حقی که ندارند ما حق داریم چنین رفتاری بکنیم؟ اگر میزدید و میخوردید و دعوا بالا میگرفت چه؟ اگر میزدید و میافتاد و سرش به آجرهایی که آنجا خالی کرده بودند میخورد چه؟ اصلا چه کاری بود؟ چرا فحش دادید؟ خوب از شما سوالی پرسیده شد. نتونستید و دوست نداشتید جواب بدید؟ خوب ندادید. فحش بعدیِ آن برای چه بود؟

خدا شاهده اصلا قصد ندارم در جایگاه یکی همسن و سال فرزند شما، جنابعالی رو نصیحت کنم. نه. به والله چنین نیتی ندارم. یه دوستی دارم که بازی ای راه انداخته که برای یک نفر نامه بنویسید. من هم دیدم چه کسی بهتر از شما. راستش دو نفر هم لطف کردند و این وسط اصرار کردند نامه را هرچه زودتر بنویسم.دیگه مجالی نداشتم و همان گزینه که شما باشید را انتخاب و شروع به نوشتنِ نامه برای شما کردم. الان ناراحت شدین؟ عصبانی؟ یه لبخند بزن! بگذریم. 

خلاصه اینکه اگر از احوالات ما خواستاری ملالی نیست جز سوزش کف دست و درد در ناحیه قفسه سینه. 

یک عکس هم از کف دستم برایتان ارسال میکنم تا باور بفرمایید




پستچیِ عزیز!لطفا تا نشود نامه حمل عکس است/.

مثلا نتیجه اخلاقی هم داشت




۲۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۰
میرزا مهدی

..............................امر ظهور واقع نخواهد شد مگر پس از آزمایشهای شدید و بزرگی که برای مومنین رخ خواهد داد. 

این امتحانات احتمالاً در صورتی انجام میگیرد که:  

بسیاری از مومنین که ادعای محبت و انتظار نسبت به اهل بیت (ع) و به خصوص مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دارند و احیانا از اوضاع بد زمانه و فساد و ظلم موجود هم ناراضی هستند، و به درگاه خداوند هم دعا میکنند و از او میخواهند که در فرج حضرت تعجیل نماید و احتمالاً ادعا هم میکنند که خود را برای ظهور و جانفشانی  در راه حضرت آماده ساخته اند؛ خداوند نیز برای اینکه راستگویان را در صدق خود تثبیت و قوی گرداند و دروغگویان را به خودشان و نیز به دیگران بشناساند، آنها را به آزمایشهای مختلفی دچار میکند.

آنچه مسلم است ، فتنه ها و آزمایشهای آخر الزمان به قدری است که بسیاری از مدعیان دینداری و ولایت اهل بیت (علیهم السلام) دست از دینداری هرچند ظاهری و ضعیفِ خود بر میدارند. این امتحانات قطعاً دارای ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی است.

چه بسا یک فرد در طول زمان، در معرض همه‌ی این  امتحانات قرار گیرد. درک کیفیت این امتحانات و شعاع آنها کار سختی نیست.

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جَاهَدُوا مِنْکُمْ وَیَعْلَمَ الصَّابِرِینَ (آل عمران -142)

«آیا گمان می‌کنید به بهشت داخل خواهید شد حال آنکه هنوز خدا از شما آنان را که (در راه دین) جهاد کرده و (در سختی‌ها) مقاومت کنند معلوم نگردانیده است؟!»

امام صادق فرمودند: «به خدا قسم شما امتحان میشوید و غربال خواهید شد. چنان که دانه تلخ از گندم جدا میشود».(بحار الانوار،ج52.ص 101)

کسانی که صرفا به ظواهر دین میپردازند و در تطبیق اعمال و عباداتشان با حکم شرع و دستورهای خداوند بی توجهی و بی مبالاتی میکنند و به میل و سلیقه خود دینداری میکنند، به جای کمک به امام زمان(ع)، آن حضرت را رنج میدهند و دل مبارک حضرت را خون میکنند.

«بدون شک شیعیان جاهل و کم خردان آنها و کسانی که بال پشه از دین آنها محکمتر است، ما را آزار میدهند.» (بحار الانوارج25ص266) 

متأسفانه امروزه بعضی ++ از روحانیون و تحصیل کرده‌های مدارس فقه شیعه را میبینیم که به راحتی اصول و ضروریات دین و فقه را زیر سوال میبرند و خود از بسیاری از ارزش‌های الهی و دینی دور و تهی هستند. کسانی که یک سره به درس چسبیدند و شهوت علمی و مستی علم آنها را غافل کرد. بیشتر آنها حتی در هشت سال دفاع مقدس، با وجودی که کشور شیعه امام زمان(ع) مورد تهاجم جهان کفر قرار داشت و دفاع از کشور شیعه و اسلام و جمهوری اسلامی به حکم عقل و شرع بالاترین واجبات الهی بود، خود و خانواده خود را از وظیفه قطعی و مسلم دفاع دور نگه داشتند.

ای کاش شکست این  عده در امتحانات الهی فقط به خودشان مربوط میشد، این عده با دنیازدگی و انحراف خود در دین‌گریزیِ دیگران و بریدنِ آنها از ارزشهای دینی، تأثیر زیادی گذاشتند و میگذارند، زیرا خیلی ها در دینداری چشم به این افراد دارند نه تکیه بر بصیرت دینی و شناخت حقیقی دین.....................................................



+تیتر: فیض کاشانی-شوق مهدی

+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی" 

++ این کتاب اولین بار سال 1380 به چاپ رسیده است و قطعا منظور از بعضی از روحانیون و تحصیل کرده..... در این کتاب، مربوط به همان زمان میشود.



+ نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود


۲۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۷
میرزا مهدی

صبر کنید! صبر کنید! نه من هنوز وقتم نشده.

در راستای پستِ قبلی،

و از اونجایی که هیچیک از پزشکانِ متخصص و فوق تخصصِ گوارشِ شهرِ ما تحتِ قرارداد با بیمۀ سلامت نبودن، پُرسان پُرسان کارم کشید به یک بیمارستانِ زنان و زایمان، و یک پزشک متخصصِ داخلی.

انشاالله اگر خدا بخواد به حول قوه الهی با این دفتر دَستک‌بازی هاشون، و تأییدیه بیمه و رضایت طرفین، امروز غروب میرسه به دستم.


+ شخصا به سهم خودم به همه پرستارانِ عزیز -مخصوصا شما پرستارهایی که اینجا رو میخونید و افتخار آشنایی و هم‌صحبتی با شما رو دارم،-   خسته نباشید میگم و به زبان شیرین مازندرانی میگم: «شِمِه خسته تن رِه بِلاره»

++از اونجایی که عقیده و ایمان داریم این مملکت و این انقلاب، متعلق به وجود پر برکتِ آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرج الشریف" ـه، یه جورِ لطیف و دوست‌داشتنی‌ای به دلم افتاده اگر درمانی برای ویروس کرونا هم پیدا بشه، به دست ایرانی هاست. آخ که اگر اینطور بشه، دنیا دگرگون میشه. اگر حسن روحانی بذاره و جو گیر نشه و بازار سیاه راه نندازه. تصور کنید غرب و شرق و شمال و جنوب تو صف میایستن برای گرفتن دارو برای مردم کشورشون. این یه رویا پردازی نیست. همونطور که پیامبر اکرم فرمودند «اگر علم در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس به آن دست پیدا خواهند کرد» {این حدیث را پیامبر زمانی فرمودند که این آیه نازل شد "لینک" }

 الهی آمین/.

+++  چقدر رنگی رنگی شد:))

چرا همه ماسک دارن؟ از کجا میارن؟



۱۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۳۵
میرزا مهدی

رفتم مطب پزشک برای اینکه قرصم که فقط برای سه وعده باقی مونده رو تو دفترچه بنویسه. نگهبان میگه تعطیله تا بعد از عید.

هر پزشک متخصص و فوق تخصصی که در این زمینه میشناختم رفتم. همه تعطیل بودن. نمیشه این قرص رو آزاد خرید. باید پزشک متخصص یا فوق تخصص بنویسیه تا بیمه تأیید کنه.

با هزار بدبختی یه پزشک پیدا کردم. زنگ زدم رفتم در خونه ش. با مهر و دستکش و ماسک اومد و یه لبخندی زد و دفترچه رو گذاشت رو کاپوت یه ماشینی اومد برام بنویسه که گفت دفترچه ت تاریخ نداره که. گفتم یه روز گذشته. گفت باید تاریخ داشته باشه.

گفتم آخه دکتر...

همونطوری لبخند زد و گفت هر وقت تاریخ زدی بیا من برات مینویسم.

رفتم دفترِ بیمه. تعطیله.

میرم پیشخوان دولت، میگه مصوب کردن همه دفترچه ها تا پایان اردیبهشت بازه.

گفتم یعنی چی که بازه؟ 

میگه یعنی اعتبار داره

میگم خوب پزشک نمینویسه.

گفت برو پیش پزشک خانواده ت مینویسه

میگم دارو تخصصیه.

گفت تو این مملکت چی تخصصیه که داروی تو باشه؟ 

:|

رفتم پزشک خانواده. نگاه میکنه میگه تاریخ نداره که.

میگم شما بنویس تاریخ دو سه روز قبل رو بزن.

با هزار بدبختی برام نوشت.

رفتم داروخونه میگه اینو باید متخصص برات بنویسه. گفتم همه جا تعطیله خوب. چه کنم؟

گفت تاریخ هم که نداری؟

گفتمالان چه کنم؟

ماسکش رو روصورتش جابجا کرد و گفت آزاد بگیر. گفتم چشم. حتما. خدافظ شما

کرونا نگرفته، گرفتار ارتعاشاتش شدم


۲۶ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۷
میرزا مهدی

اگر خدایی ناکرده 

مسئولینِ نظام 

از توجه و عمل به هشدارهای بنیانگذارِ جمهوری اسلامی 

طفره رفته،

و به جای پرداختن به اصول و آرمان های انقلاب

به کارهای فرعی پرداختند؛

{و خدایی نکرده}

سهواً و عمداً 

خیانت

درمورد بعضی‌ها تحقق پیدا کرد،

{باید مراقب بود که}

در عزم، اراده، توجه و عملِ ملت، 

نسبت به وظیفه ای که در قبالِ خداوند و امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" دارند، 

کمترین خللی ایجاد نشود. 

ما در مقابل حضرت 

مسئولیم 

و عمل نکردن مسئولان به وظایف خودشان،

دلیلِ سستی ما، در وظایفان

 نسبت به امام غریب و مظلوممان نیست.


۞ قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُمْ بِوَاحِدَةٍ ۖ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا ۚ مَا بِصَاحِبِکُمْ مِنْ جِنَّةٍ ۚ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَکُمْ بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ(....سوره مبارکه سباء آیه 46)

بگو: «من فقط به شما یک اندرز مى‌دهم که: دو دو و به تنهایى براى خدا به پا خیزید، سپس بیندیشید که رفیق شما هیچ گونه دیوانگى ندارد. او شما را از عذاب سختى که در پیش است جز هشداردهنده‌اى [بیش‌] نیست.




+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی" ص 205

++ تیتر مصرعی از "فیض کاشانی" در دیوان"شوق مَهدی"

۱۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۹
میرزا مهدی


=این دیگه چیه؟

-مسواک؟

=این چیه؟

-صابون

=نداشتیم؟

-اگه داشتیم میخریدم؟

=یه هفته پیش یه بسته خریدم

-این مالِ صورته

=این برا چیه؟ (اشاره میزنم به یه چی که شبیه کاکائوئه)

-برو اونور بذار خریدمو بکنم

=مسواکت چی شد؟

-برا تو خریدم

=دارم که

-اونی که شما داری شده فرچه‌ی توالــ...... استغفرالله. برو اونور؟

=جواب میده هنوزا. دیگه لازم نیست بالا پایین کنی همین که میره تو دهن همه جا رو پوشش میده. (میخندم. نمیخنده)

-برو اونور

=کرانچی میخوری یا چیپس؟

-نگفتم برو اونور. منظورم این بود برو کنار واسّا. هله هوله هم نخر. پول نداریم.

=یه چیپس فقط:|

-نه

=ظالم. من پسر بچه‌م منو آوردی تو مغازه باید برام یه چی بخری D:

-(سکوت میکنه)

=نیگا نسکافه ها فقط هزار تومنه.

-اینو دوست داری یا اینو

=چی هست؟

-قدیما بهش میگفتن ناخن‌گیر

=دارم که

-نخیر نداری . آخرین بار فکر کنم صد سال پیش بود که ناخن گرفتی، به خاطر ضخامت ناخنهات، اهرمش شکست.یادت رفته؟

=عه!! جدی؟ تا حالا فکر میکردم دارم. پس واس همینه انقدر چنگالام بزرگ شدن. (یه نگاه بهشون میکنم) راستی نگفتی این تو چیه؟(اشاره میزنم به اونی که شبیه کاکائوبود)

-ببین دستمال کاغذیاش گرونه شب برو کوروش بخر.

=کوروش؟ {یاد این میفتم} بعد میگم. بخر بابا همین جا. فوقش دویست سیصد تومن گرونه.

-(یه کم فکر میکنه ) نه همون بهتره که شب بری کوروش بخری.

=صدای منو میشنوی؟ الو

-چی میگی؟ یه دقیقه دندون به جیگر بگیر. برو بپرس شیشه شور ندارن؟ کجاس؟(...) دستتو نزن به چشمت.

=میخاره خوب. مسخره کردیا.... انگار بچه‌م(یه چیزی ریز و آروم میگه. متوجه میشم. تابلو بود. مطمئنم یه چیزی زیر لب گفت. میگم:  ) چی گفتی؟

-هیچی. گفتم برو بپرس شیشه شور.... آهان اوناهاش. اینا رو بگیر(سبد رو میده دستم)و(بر میگرده) بریم؟

=(جوابشو نمیدم. یه کم مکث میکنه . ابروهاشو بالا میندازه.)

-نی‌نی قهر کرده؟ قاقا میخواد؟

=(جواب نمیدم)

-برو یه ویفر بردار

=باشه(شاد و خوشحال و خرامان خرامان میرم سمت ویفر ها) (داد میزنم) موزی باشه یا توت فرنگی؟ (یهو میبینم همه سرشونو برگردوندن سمت من نگام میکنن)

(از قیافَش معلومه داره حرص میخوره. رسیدم نزدیکش) موزی یا این؟(یکیش رو از دستم میکشه)

-اون یکی رو ببر بذار سر جاش

(همونطور از کنار پفک ها و چیپس ها و شکلاتها و بیسکوئیت ها و کلوچه ها و کیک ها و ..... این چیه؟ )

=آقا این چیه؟

*پاستیل

(یه نگاه به همسر می‌اندازم و یه نگاه به پاستیل.  ویفر رو سرجاش میذارم میرم سمت صندوق)



+یه خوب که چی گونه‌ی محض!!!!








۳۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳
میرزا مهدی

سلام این یادداشت شاید موقتی باشه.

سوال اینه که شما میدونید جریان این لینکهای زیر چیه؟ 

ابتدا عذر خواهی کنم از اینکه یکی دوتاش برای ورود نیاز به کلیک روی تبلیغات داره که میتونید درصورت درخواست کلیک نکنید و صفحه رو ببندید.

اسم وبلاگم رو تو گوگل سرچ کردم و با این صفحات مواجه شدم که به صورت نامرتب، مطالب وبلاگ منو نشر دادن...


لینک اول

لینک دوم

لینک سوم

لینک چهارم

لینک پنجم


اسم وبلاگ که اسم وبلاگ منه.

آدرسش هم آدرس منه ولی به جای بلاگ دات آی آر.. چیز دیگه است. 

نَکُشَنِمون!!!


۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۳۵
میرزا مهدی

طبق فرمایشات همسر الان اینطوری شدم که دستکش دستم میکنم. میرم مغازه تو راه هم به همه چی دست میزنم. تا میشینم پشت میز، یهو خارشتَک میگیرم. 

سر و صورت و لب و دهن و دماغ و چش و چال.

دستکش رو در میارم. متوجه میشم حین درآوردن،دستم دستکشی شده. میرم دستمو میشورم. 

با دستمالی که داره تموم میشه خشک میکنم. چش و چالو میخارونمو دستکش رو بر میدارم و باز دستم دستکشی میشه. همونطوری دستمونو میکنم توش. حالا دیگه توی دستکش هم دستکشی میشه. 

ویروسِ احتمالیِ روی دستکش به درونش انتقال پیدا میکنه. بعد تصمیم میگیرم تو خارِش بعدی دستکش رو در نیارم و با پشتش بخارونم که در حین خاروندن یادم میفته که نمیدونم الان دستکشِ دست راست رو تو دست چپ کردم  یا تو همون دستِ راست کردم!!!!! اینی که روی دستکشه، در واقع کفِ دستکشه؟ یا همون روی دستکشه؟ پس دستکش رو در میارم میدوم دستِ دستکشیمو میشورم و چش و چالی که دستکشیش کردم هم میشورم و یه نفس عمیق میکشم که آخیـــش ، نزدیک بود کرونا بگیرم.



خوب دیگه دستکش دستم نمیکنم و میام همونطور میشینم  پشت میز که دستم میخوره به صندلی و صندلی‌ای میشه. دست صندلی‌‎ای رو میزنم به موس و کیبورد و موس و کیبورد هم صندلی‌ای میشن. ای بابا! حالا هم دستم صندلی‌ای شده هم موس و کیبورد. پس باید ضدعفونی کنم. قوطی الکل رو بر میدارم و موس و کیبورد رو از صندلی، میزدایم و میرم دستمو میشورم و باز خشکش میکنم و میام که بشینم میبینم باید باز صندلی رو بکشم عقب که. دستکش هم ندارم. ترجیح میدم پشت میز نَنِشینم که مشتری میاد تا کار هاش رو ببینه. 

حالا مجبوری بشینی پشت میز و با دست صندلی‌ای موس و کیبوردت هم دوباره صندلی‌ای کنی و تازه مشتری تا حلقومِ مانیتور میره جلو و بزاقش رو میپاشونه به موس و کیبورد و مانیتور و نظرش رو میده و میره و من میمونم یه موس و کیبوردِ صندلی‌ای که بزاقی هم شدن. زیر دماغم میخاره و نه دیگه پشت دستم تمیزه از بس بزاق پراکنی کرد، و نه کف دستم که صندلی‌ای شده. دستمال هم ندارم. پس سعی میکنم زبونم رو برسونم به جای مورد نظر تا لااقل با لیسیدن زیر دماغم بخارونمش که نمیشه.


کرونا منو نکُشه، این دست و دستمالی نشدن‌هاش حتما  منو میکُشه....


یه وقت منم کرونا گرفتم و مُردم. ولی بالاغیرتاً هرکی بعد از مرگم حسن روحانی رو دید، یه دونه عوض من بزنه زیر گوشش. روحم جلا پیدا میکنه اون دنیا....






++++قالبَم چطوره؟ دو سه ساعتی وقتمو گرفت با سواد نداشته درمورد html

۳۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۹
میرزا مهدی

سلام! 

سوال

اگر از شما بخوان دعای"اللهم عجل لولیک الفرج" را روی یک کاغذ بنویسید، و انواع اقسام رنگها رو در اختیارتون بذارن؛ بعلاوه انواع اقسام کاغذهای رنگی، با کدام رنگ، روی کدام کاغذ رنگی، مینویسید؟ و چرا؟ چرا رو بگید.



ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

ذهن خوانی سوم

ذهن خوانی چهارم

۳۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۷
میرزا مهدی

همسر میگه: اگر من مبتلا به کرونا شدم، منو رها کن و بذار به حال خودم بمیرم و تو برو پیِ سرنوشتت.

میگم اگه من مبتلا شدم چی؟

میگه: خوب خودتو زودتر برسون به یه بیمارستان تا خوب نشدی برنگرد.

در هر دو حالت خونه رو برای خودش خواسته/.

****

من رأی دادم ولی تو ستاد انتخاباتی اصلاً اثر انگشت نگرفتن ازمون. وقتی هم پرسیدیم کُدِ نماینده ها چرا جلو اسمشون نیست گفتن همون  اسم  نماینده کفایت میکنه.

همه جا همینطور بوده؟

***


۳۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۲۴
میرزا مهدی


صدور حکم اعدام برای رئیس جمهور در ملاء عام برای گرم کردن تنور انتخابات!

روزنامه اطلاعات نوشت:بزرگی از اهل منبر، که اقبال عام دارد، بر مبنای روایتی شکوه می‌کرد که چرا در ملأعام و به خصوص در چشم کودکان گوسفند را سر می‌برند.

نیز در این روزها که نمایش‌های تبلیغات نمایندگی از هر دوره‌ی دیگری دیدنی‌تر و شنیدنی‌تر است، فردی از یک لیست انرژتیک(!) وعده داده، که جزء اولین رسالت‌های او در مجلس آینده، گرفتن حکم اعدام رییس جمهور مستقر است.

اکنون برای پیداکردن پرتقال‌فروش مفقودالاثر تاریخی، دو اظهار بالا را کنار هم بگذارید، تا باهم ببینیم چه ملت ناز و نازنینی هستیم!

«اعدام»، که کلمه‌اش هم کافی‌ست تا لرزه بر اندام آوَرَد، چه ارزان شده؛ که جزء وعده‌های انتخاباتی درآمده و رعشه‌ای بر هیچ‌جا هم نمی‌فکَنَد. هنوز نمی‌دانم آن وعده چقدر شوخی و طنز تبلیغاتی بوده، و یا به چه میزان از عقبه‌ی عزم و تصمیم و غلبه‌ی اقدام و عمل برخوردار است، چرا که دیده‌ایم، اول می‌گویند و سپس فریاد می‌زنند و زان‌پس حساسیت‌زدایی می‌کنند و عاقبة‌الامر هم اجرا. -… و خدا کند هرچه اجرا می‌کنند به نص قانون و منهج عدل باشد!- اما نفس اعلام اعدام رییس‌جمهور مستقر، خارج از مجامع قانونی و مراحل محکمه‌ای، حتی وعده به محکمه به عنوان تبلیغ انتخاباتی، نمی‌دانم آیا جرم است یا خود فرمی از گرم‌کردن تنور انتخابات!؟

درست است که‌ چشم و گوش ما از این حرف‌ها پراست و گاه تره‌ای هم بر این افاضات خرد نمی‌شود، اما به قول علما(!)، للهیکل قسط من‌الثمن؛ هر حرفی بالاخره باری دارد. کلمه‌ی «اعدام»، نه تنها برای منِ جان‌دوستِ عافیت‌طلب کلمه‌ی سنگینی‌است، بلکه برای هر شنونده‌ی جان‌نادوست هم ثقیل است.

تصور کنید فردی خارج از این کشور و بیگانه با مجادلات ومنازعات درونی، بشنود که در زمره‌ی وعده‌های تبلیغات انتخاباتی، گرفتن حکم اعدام رییس‌جمهور آن کشور است، که هنوز به کار است و شخص دوم کشور. با خود مثلا می‌گوید:

ـ آزادی بیان و لابد آزادی اراده در این کشور غوغا می‌کند!

ـ علم حقوق و دانشمندانش بالاترین و پرتیراژترین در این کشور هستند.

ـ چرا رؤسای جمهور، قریب به اتفاق، عاقبت خوشی در این کشور ندارند؟

ـ دیگر فرض‌ها را جرأت بیان ندارم.

از زمانی که بنا به مصالحی(!) برخی مراسم اعدام‌ها ملأ عام یافت و به یکی از هیجانات نسبتا پراستقبال اجتماعی بدل شد، باید برخی عقلا بدین پیامدها نیز می‌اندیشیدند، که حساسیت‌زدایی‌ها از اموری که فی‌نفسه با آرامش و طمأنینه‌ی ذهنی و اجتماعی در تضاد هستند، گام به گام و زیرپوستی صورت می‌گیرند و در نهایت، یک امر ذاتا قبیح، نیکو شمرده می‌شود؛ آن هم در تیراژ عَرضه‌ی بازاری؛ و لابد تابع قانون عرضه و تقاضا!

اگر آن فرد وعده‌گر، مشخص‌تر وعده‌ می‌فرمود، که آیا آن اعدامِ در انتظار، از نوع علنی‌است یا خفایی؛ شاید حقیر نیز از هم‌اکنون تیر چراغ‌برقی، درختی، یا سردستی و سرشانه‌ای را برای آن روز رزرو می‌کردم.

بُود آیا، که عرضه و تقاضای ادبیات خشونت و خطِ نشان‌کشی، فرجامی یابد در سیطره‌ی لطیف‌اندیشی و زبان‌درکشی!؟

۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۵۰